مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی در افتی به پایش چو مور
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی در افتی به پایش چو مور
ره چه می نماید و چه , ره
بازار پر از خدعه ,
بازار پر فریب
بر و حشت تو و من زند خنده
بازار در سیاهی شب کیف می کند
دارد باران می بارد
و داغ تنهایی ام
تازه می شود!
نگو که نمی آیی
نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی
از ابتدای خلقت
سخن از تنها سفر کردن نبود
قول داده ای
باز گردی
از همان دم رفتنت
تمام لحظه های بی قرار را
بغض کرده ام
و هر ثانیه که می گذرد
روزها به اندازه هزار سال
از هم فاصله می گیرند
در کوچه عاشقان گشته ام من
و آنگاه خاموش می ماند یا آه می زد?
با جرعه و جام های پیاپی
من سایه ام را چو خود مست کرده ام
ما رند و خراباتي و ديوانه و مستيم
پوشيده چه گوييم ، همينيم كه هستيم
معرفت نیست ,درین معرفت آموختگان
ای خوشا دولتِ دیدار ِ دل افروختگان
دل از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این من و دامنِ لب دوختگان
نشان من دیگر مجو
حدیث دل دیگر مگو
دلم شکسته زیر پا
نمی خواهد دیگر تو را
از در درآمدي و من از خود به در شدم
گويي از اين جهان به جهان دگر شدم
سعدي
من بهار را به خاطر شکوفه هايش
زندگي را به خاطر زيبايي اش و زيباييش را به خاطر تو دوست دارم
من دنيا را به خاطر خدايش
خدايي که تو را خلق کرد دوست دارم
مجمع خوبي و لطفست غدار چو مهش
ليكنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش
حافظ
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)