با گذشت نیم قرن از آغاز روان شناسی نوین، ورود مفهوم هشیاری و در واقع احیای دوباره آن در ادبیات روان شناسی موجب تحولات گسترده و عمیقی شد که مقدمات پدیدار شدن جنبش روان شناسی شناختی را فراهم آورد.
از سوی دیگر سیطره رفتارگرایی و انحصارطلبی بی حد و حصر آن در قلمرو روان شناسی مورد تردید واقع شد، ولی چنین تشکیکی را نباید به معنای نفی مطلق رفتارگرایی در نظر گرفت؛ هر چند ظهور روش و جنبش شناختی را باید عصیانی علیه روش رفتاری در نظر گرفت، ولی این بدان معنا نیست که روان شناسان شناختی به طور مطلق رفتارگرایی را نفی می کنند، بلکه معتقدند رفتارگرایی نیازمند اصلاح و تکمیل است. بررسی فرآیند پردازش اطلاعات و آنچه میان محرک و پاسخ می گذرد در کنار تحلیل مفاهیمی همچون دقت، ادراک، یادگیری، حافظه و... دغدغه اصلی روان شناسان شناختی به شمار می آید.
● آغاز جنبش شناختی
وقتی در سال ۱۹۱۳ بیانیه رفتارگرایی منتشر شد و در آن واتسون مدعی شد دیگر جایی برای مطالعه هشیاری در قلمرو روان شناسی وجود ندارد کمتر کسی می توانست پیش بینی کند که چند دهه بعد جنبشی با عنوان روان شناسی شناختی ظهور می کند.
پیدایش جنبش شناختی و کاربرد دوباره کلمه هشیاری در ادبیات روان شناسی نمایانگر این مطلب بود که روان شناسی نه تنها در جهتگیری در حال تغییر است، بلکه دامنه این تغییر بتدریج به تعریف ماهیت انسان نیز سرایت کرده است. روان شناسی در قالب علمی که باید به مطالعه رابطه رفتار و فرآیندهای ذهنی بپردازد تعریف شد و ماهیت آدمی نیز جنبه ای انسانی و نه ماشینی به خود گرفت. این همه نشان می داد جریان حرکت روان شناسی بر خلاف نقشه راهی که واتسون و پیروانش ترسیم کرده بودند در حال حرکت بود.
● پیشینه روان شناسی شناختی
این یک اصل مسلم و بدیهی است که هیچ مکتب فکری به طور عام و مکاتب روان شناسی به طور خاص ابتدا به ساکن پدید نیامده و گسترش نیافته است. در این میان هشیاری به منزله موضوع روان شناسی شناختی از همان روزهای نخستین آغاز مطالعات روان شناسی، بسیاری را مجذوب خود کرده بود. توجه افلاطون و ارسطو و پیش از آنها سقراط به فرآیندهای شناختی خود دلیلی بر تایید مدعای فوق است.
توجه به جایگاه هشیاری و فرآیند شناخت با ظهور روان شناسی نوین همچنان ادامه داشت. ساخت گرایان بر عناصر هشیاری و کارکردگرایان بر کارکردهای آن تاکید می کردند. با وجود چنین فضایی، ظهور جنبش رفتارگرایی موجب شد مفهوم هشیاری به مدت نیم قرن به حاشیه رانده شود.
در سال های دهه ۱۹۳۰ بار دیگر بتدریج هشیاری در کانون توجه روان شناسان قرار گرفت، هرچند تاریخ دقیق بازگشت به هشیاری را باید در سال های دهه ۱۹۵۰ دنبال کرد. روان شناسانی همچون گاتری، تولمن و کارناپ بر نقش متغیرهای شناختی و درون نگری تاکید و رویکرد صرفا محرک و پاسخ رفتارگرایی را مورد انتقاد قرار دادند. در این میان نمی توان نقش مکتب گشتالت را که بر سازمان، ساخت و نقش ادراک در یادگیری تاکید می کرد در به وجود آمدن روان شناسی شناختی نادیده گرفت. از سوی دیگر کارهای ژان پیاژه درباره مراحل رشد شناختی موجب شد وی به عنوان یکی از پیشگامان جنبش شناختی در روان شناسی نوین مطرح شود.
● مسیر حرکت روح زمان
بدون شک ظهور جنبش روان شناسی شناختی مطابق با شرایط و فضایی بود که به اصطلاح روح زمان تعبیر می شود. در واقع روح زمان حاکم در آغاز قرن بیستم بود که هشیاری را به رفتارگرایی تحمیل و دیکته کرد. حال پرسش این است که ماهیت روح زمان حاکم چه بود که پذیرش مفهوم هشیاری و به تبع آن ظهور روان شناسی شناختی را مهیا کرد؟
برای پاسخ به این پرسش باید به تحولاتی که در عرصه علم فیزیک رخ داد توجه نمود. تلاش های دانشمندانی همچون آلبرت اینشتین، نیلن بوهر، ورنر هیزنبرگ و... منجر به تشکیک درباره الگوی ماشینی جهان شد که در نظریه گالیله ای ـ نیوتنی مطرح شده بود. اهمیت الگوی ماشینی جهان از آن نظر اهمیت داشت که روان شناسی نوین برای مدت های طولانی خود را وامدار آن می دانست و مفاهیمی همچون کاهش گرایی، قانونمند بودن و قابل پیش بینی بودن را در کانون توجه خود قرار داده بود.
پیدایش جنبش شناختی و کاربرد دوباره کلمه هشیاری در ادبیات روان شناسی نمایانگر این مطلب بود که روان شناسی نه تنها در جهتگیری در حال تغییر است، بلکه دامنه این تغییر بتدریج به تعریف ماهیت انسان نیز سرایت کرده است
در واقع در نظریه گالیله ای ـ نیوتنی میان جهان خارج و مشاهده کننده (انسان) جدایی کامل وجود داشت و بر عینیت کامل دنیای خارج تاکید می شد. در آغاز قرن بیستم و با طرد نظریه گالیله ای نیوتنی توسط فیزیکدانان شکاف میان جهان عینی و جهان ذهنی و در واقع مشاهده شونده و مشاهده کننده از میان رفت. عینیت کامل جهان به چالش کشیده شد و معادله مشاهده کننده ـ مشاهده شونده به شرکت کننده ـ مشاهده شونده تبدیل شد. در واقع دیگر دانشمندان از یک جهان مستقل در پژوهش های علمی سخن به میان نمی آوردند، بلکه از جهانی سخن می گفتند که وابسته به ذهن مشاهده کننده بود.
اهمیت چنین تغییری در فیزیک و تاثیر آن در روان شناسی نوین را می توان در کلام نویسندگان کتاب تاریخ روان شناسی نوین یافت که می نویسند: رد کردن عینیت و ماشین گونه بودن موضوع علم و به رسمیت شناختن ذهنی بودن آن از طرف فیزیکدانان، نقش حیاتی تجربه هشیار در کسب دانش درباره جهان را از نو احیا کرد. انقلاب در فیزیک دلیل نیرومندی برای پذیرش هشیاری به عنوان بخش برحق موضوع علم روان شناسی بود. اگر چه روان شناسی علمی حدود نیم قرن در برابر الگوی فیزیک جدید مقاومت کرد و با تلقی کردن خود به عنوان علم عینی رفتار به یک الگوی علمی منسوخ وفادار ماند، اما سرانجام به روح زمان پاسخ داد و با پذیرش مجدد فرآیندهای شناختی شکل خود را به قدر کافی تعدیل کرد. (شولتز، ۱۳۸۶، ص ۵۴۵.)
● روان شناسی شناختی و رایانه
اگر روان شناسان در قرن هفدهم به تشابه میان ساعت و ذهن تاکید و دیدگاه ماشینی از جهان را به قلمرو روان شناسی تعمیم می دادند، امروزه و با ظهور جنبش روان شناسی شناختی رایانه جایگزین ساعت شده است. تعابیری همچون هوش مصنوعی، حافظه رایانه و زبان رایانه همگی نشان از شباهت این ماشین قرن بیستم با ذهن انسان دارد. تشابه میان فرآیند پردازش اطلاعات در رایانه و ذهن انسان، روان شناسان شناختی را ترغیب کرده است که بیش از پیش به چنین تشابهاتی دقت کرده و به برخی مسائل و ابهامات در خصوص فرآیندهای شناختی در ذهن انسان بپردازند.
● نتیجه گیری
ظهور روان شناسی شناختی و پیامدهای آن چنان گسترده است که به تعبیر جروم برونر هنوز نمی توان مرزهای دقیق آن را ترسیم و تعیین کرد. چنین جنبشی نه تنها محاسبات روان شناسی قرن بیستم را دگرگون کرد، بلکه مرزهای بسیاری از علوم را نیز درنوردید. تاثیرات روان شناسی شناختی را می توان در رشته های علمی مختلف بوضوح مشاهده کرد. با وجود چنین سیطره و اهمیتی، منتقدان انتقادهایی را به مدافعان این رویکرد گوشزد می کنند که برخی از آنها عبارتند از:
۱) برخی از مفاهیم مطرح شده در روان شناسی شناختی فاقد تعریف واضح و دقیق است و به همین سبب ابهامات بسیاری را به دنبال دارند. از سوی دیگر مفاهیم اندکی نیز وجود دارد که روان شناسان پیرو این رویکرد بر آن اتفاق نظر دارند.
۲) تاکید روان شناسی شناختی بر مفهوم شناخت نادیده گرفتن سایر عوامل تاثیرگذار بر فرآیند تفکر و رفتار را به دنبال داشته است. به عنوان نمونه نمی توان نقش انگیزش و هیجان را در شکل گیری تفکر و رفتار نادیده گرفت. ۳) یادآوری پیامدهای مهم ظهور روان شناسی شناختی نباید چنین نتیجه گیری را به ذهن خواننده متبادر کند که رویکردهای روانکاوی و بویژه رفتارگرایی جایگاه خود را از دست داده اند، بلکه واقعیت این است که به تعبیر نویسندگان تاریخ روان شناسی نوین روان شناسی شناختی امروزه ممکن است نیروی غالب در روان شناسی باشد، اما دو دیدگاه دیگر همچنان به قوت خود باقی هستند. (شولتز، ۱۳۸۶، ص ۵۵۸) در واقع ظهور روان شناسی شناختی را نباید به منزله افول روانکاوی و رفتارگرایی تلقی کرد، بلکه باید به عنوان تکمیل کننده و اصلاح کننده دو رویکرد قبلی در نظر گرفته شود.