تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 108 از 212 اولاول ... 85898104105106107108109110111112118158208 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,071 به 1,080 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1071
    آخر فروم باز eshghe eskate's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    In Others Heart
    پست ها
    1,107

    پيش فرض

    معرفت

    دوتا رفیق بودن یکی ابادانی یکی تهرانی. ابادانیه اسمش ممد بود و تهرانیه اسمش علی.اینا تو خدمت با هم خیلی جور بودن.طوری که اگه دو ساعت همدیگه رو نمی دیدن نگران حال هم دیگه می شدن.می گذره و دو سال خدمت اینا تموم می شه دم درهمون پادگان که می خوان با هم خداحافظی کنن تهرانیه به ابادانیه می گه ممد خدمت ما تموم شد رفاقت ما تموم نمی شه هر موقع کار خوب خواستی بیا تهران .ابادانیه بهش میگه من پول و پله ندارم ولی هر وقت زن خوب خواستی بیا ابادان.من برات زن می گیرم.

    می گذره ویک سال بعد تهرانیه هوس زن گرفتن میکنه.میره ابادان دنبال خونه ی رفیقش می گرده می بینه یه خونه ی فقیرونست و تشکیلاتی نداره. در میزنه و ممد میاد دم در .سلام و احوالپرسی و یک هفته تحویل گرم و یک هفته مهمون نوازی. بعد یک هفته علی به ممد میگه مگه قرار نبود برام زن بگیری .ابادانیه میگه چرا. میگه پس برام زن بگیر.

    ابادانیه میره تو دوست و فامیل و رفقا واشناها میگرده ولی تهرانیه نمی پسنده. تهرانیه داره در خونه ی ابادانیه باهاش خداحافظی می کنه که در همین حین دختری از همسایگی خونه ی ابادانیه میاد میره خونه ی ابادانیه.دختری خوشکل نجیب سنگین. تهرانیه میگه ممد من اینو می خوام.بهش میگه باشه. میره با خوانواده ها و دختره صحبت می کنه و بدون اینکه تهرانیه بفهمه دستشون و می ذاره تو دست هم و می فرستتشون تهران.

    می گذره و ابادانیه معتاد می شه.مامانش بهش میگه زنت و که دادی رفت لااقل برو ببین رفیقت بهت کار می ده . می ره تهران و دنبال خونه ی رفیقش می گرده.تا خونش و پیدا می کنه.می بینه تجملاتی و دم و دستگاهی داره خونش. در میزنه رفیقش گوشی(ایفون) را برمی داره .میگه منم ممد.میگه نمی شناسم.خلاصه چند بار زنگ میزنه و رفیقش درش و باز نمی کنه.

    میره تو پارک رو به روی خونه ی رفیقش می شینه.می بینه چند تا ادم که قیافشون شبیه دزداست دارن میرن به طرفش.با خودش میگه من پولم و بهشون میدم ولی کتکشون را نمی خورم.وقتی اون سه نفر بهش می رسن میگه من فقط پول برگشت با قطار را دارم اونم واسه شما.دزدا که دلشون به حالش میسوزه یه کم بهش پول می دن و میگن این پولیه که همین حالا دزدیدیم.

    پول و میگیره و میره یه دست کت وشلوار می گیره و با خودش میگه میرم خونه و به مامانم میگم رفیقم بهم کار داد من قبول نکردم. وقتی داره میره سوار قطار بشه زنی سوار ماشین براش بوق میزنه و بهش میگه من از تو خوشم اومده بیا واسم کار کن.ابادانیه میگه من ادم ساده ایم زیادم گول خوردم تو دیگه اذیتم نکن.

    خلاصه قبول می کنه و می ره واسه زنه کار می کنه .بعد یه خرده وقت دختر زنه را میگیره. یه روز زنش بهش میگه من امشب یه مجلس شراب خوری دعوتم.با هم میرن اونجا. می بینه رفیقش و نامزد سابقش هم اونجا هستن.

    میگه ساقی اول من .میگن خب بگو.میگه بزنید به سلامتی اون رفیقی که قول داد و به قولش عمل نکرد.همه می زنن.میگه پیک دوم را بزنید به سلامتی اون سه تا دزدی که بهم پول دادن.همه می زنن.میگه پیک سوم را بزنید به سلامتی اون زنی که بهم کار دادو اون دختری که زنم شد.دوباره همه می زنن.

    خب همه ی اینا را به رفیقش زده بود دیگه.رفیقشم میگه ساقی دوم من.همه میگن بگو. میگه پیک اول را بزنید به سلامتی اون رفیقی که قول داد و به قولش وفا کرد.همه می زنن.میگه پیک دوم را بزنید به سلامتی اون سه تا دزدی که دزد نبودن و من فرستادمشون.همه می زنن.میگه پیک سوم را بزنید به سلامتی قسم خورده بودم که نگم ولی حالا میگم اون زنی که مادر من هست و اون دختری که خواهرمه

  2. #1072
    Super VIP Mehran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    -• برنابلا
    پست ها
    11,405

    12

    سلام.

    نمیدونم اینو تاحالا کسی گذاشته یا نه یا جای این پست تو همین تاپیک یا نه
    اگه اینو قبلا دیدین یا جاش درست نیست به بزرگی خودتون ببخشید.


    نمیدونم چرا . دفعه اول که این رو خواندم نزدیک بود گریم بگیره ...

    با تشکر مهران ...
    Last edited by Mehran; 17-09-2008 at 09:42.

  3. 5 کاربر از Mehran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #1073
    داره خودمونی میشه S@l@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    118

    پيش فرض آنتوان چخوف

    شوخي آوچولو
    نيمروزي بود آفتابي ، در يك روز سرد زمستاني
    يخبندان شديد و منجمد آننده ، بيداد ميكرد. جعدهاي فرو لغزيده بر پيشاني نادنكا آه بازو
    به بازوي من داده بود و آرك بالاي لبش از برف ريزه هاي سيمگون پوشيده شده بود
    . من و او بر تپه ي بلندي ايستاده بوديم. از زير پايمان ت ا
    پاي تپه ، تنده ي صاف و همواري گسترده شده بود آه بازتاب نور خورشيد بر سطح آن ، طوري ميدرخشيد آه بر سطح آيينه ، آنار پايمان

    :
    سورتمه ي آوچكي ديده ميشد آه پوشش آن از ماهوت ارغواني رنگ بود. رو آردم به ناديا و التماس آنان گفتم

    .
    نادژدا پترونا بياييد تا پايين تپه سر بخوريم! فقط يك دفعه! باور آنيد هيچ آسيبي نمي بينيم
    اما نادنكا مي ترسيد
    . همه ي فضايي آه از نوك گالوشهاي آوچك او شروع و به پاي تپه ي پوشيده از يخ ختم ميشد به نظرش مي آمد آه
    مغاآي دهشتناك و بي انتها باشد
    . هر بار آه از بالاي تپه به پاي آن چشم ميدوخت و هر بار پيشنهاد ميكردم آه سوار سورتمه شود نفسش
    بند مي آمد و قلبش از تپيدن باز مي ايستاد
    . آخر چطور ميشد دل به دريا بزند و خود را به درون ورطه پرت آند! لابد قالب تهي ميكرد يا آارش

    :
    به جنون ميكشيد. گفتم

    !
    خواهش ميكنم! نترسيد! آدم نبايد ترسو باشد
    سرانجام تسليم شد
    . از قيافه اش پيدا بود آه خطر مرگ را پذيرفته است. او را آه رنگپريده و سراپا لرزان بود روي سورتمه نشاندم و بازوهايم

    .
    را دور آمرش حلقه آردم و با هم به درون مغاك سرازير شديم
    سورتمه مانند تيري آه از آمان رها شده باشد در نشيب تند تپه ، سرعت گرفت
    . هوايي آه جر ميخورد به چهره هايمان تازيانه ميزد ، نعره بر
    مي آورد ، در گوشهايمان سوت ميكشيد ، خشماگين نيشگونهاي دردناك ميگرفت ، سعي داشت سر از تنمان جدا آند
    فشار باد به قدري
    زياد بود آه راه بر نفسمان مي بست ؛ طوري بود آه انگار خود شيطان ، ما را در چنگالهايش گرفتار آرده بود و نعره آشان به دوزخمان مي
    برد
    . هر آنچه در دور و برمان بود به نواري دراز و شتابنده مبدل شده بود هر آن گمان ميكرديم آه آن ديگر به هلاآت ميرسيم! و درست در

    :
    همان لحظه دم گوش نادنكا زمزمه آردم

    !
    دوستتان دارم ، ناديا
    از سرعت ديوانه آننده ي سورتمه و از بند آمدن نفسهايمان و از ترس و دهشتي آه از نعره ي باد و غژغژ سورتمه بر سطح يخ ، در دلهايمان
    افتاده بود رفته رفته آاسته شد و سرانجام به پاي تپه رسيديم
    . نادنكا تقريباً نيمه جان شده بود رنگ بر چهره نداشت و به سختي نفس

    :
    ميكشيد. آمكش آردم تا از سورتمه برخيزد و بايستد. با چشمهاي درشت آآنده از ترس نگاهم آرد و گفت

    !
    اين تجربه را از اين پس به هيچ قيمتي حاضر نيستم تكرار آنم! به هيچ قيمتي! نزديك بود از ترس بميرم
    دقايقي بعد آه حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت درمانده بود آه آيا آن سه آلمه را من ادا آرده بودم يا خود او در غوغاي
    همهمه ي گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با آمال خونسردي آنار او ايستاده بودم ، سيگار دود ميكردم و با دقت به دستكشهايم

    .
    مينگريستم
    نادنكا بازو به بازوي من داد و مدتي در دامنه ي تپه گردش آرديم
    . از قرار معلوم معماي آن سه آلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آيا آن
    سه آلمه ادا شده بود؟ آري يا نه
    ! آري يا نه! اين سوال ، مسئله ي عزت نفس و شرف و زندگي و سعادت او بود. مسئله اي بود مهم و در
    واقع مهمترين مسئله ي دنيا
    . نادنكا ، غمزده و ناشكيبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهاي من جوابهاي بي ربط ميداد و
    منتظر آن بود آه به اصل مطلب بپردازم
    . راستي آه بر چهره ي دلنشين او چه شور و هيجاني آه نقش نخورده بود! مي ديدم آه با خود در
    جدال بود و قصد داشت چيزي بگويد يا بپرسد اما آلمات ضروري را نمي يافت ؛ خجالت ميكشيد ، ميترسيد ، زبانش از شدت خوشحالي

    :
    ميگرفت بي آنكه نگاهم آند گفت
    مي دانيد دلم چه ميخواهد؟

    .
    نه ، نمي دانم

    .
    بياييد يك دفعه ي ديگر سر بخوريم
    از پله ها بالا رفتيم و به نوك تپه رسيديم
    . نادنكاي پريده رنگ و لرزان را بار ديگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناك سرازير شديم. اين بار

    :
    نيز باد نعره ميكشيد و سورتمه غژغژ ميكرد و باز در اوج سرعت پر هياهوي سورتمه ، زير گوشش نجوا آردم

    !
    دوستتان دارم ، نادنكا
    هنگامي آه سورتمه از حرآت باز ايستاد ، نگاه خود را روي تپه اي آه چند لحظه پيش از آن سر خورده بوديم لغزاند ، سپس مدتي به صورت
    من خيره شد و به صداي خونسرد و عاري از شور من گوش داد و آثار حيرتي بي پايان بر همه و همه چيزش حتي بر دستكشها و آلاه و
    يعني چه؟ پس آن حرفها را آي زده بود؟ او يا خيال من؟
    » : اندام ظريفش نقش بست. از حالت چهره ي او پيدا بود آه از خود مي پرسيد »

    اين ابهام ، نگران و بي حوصله اش آرده بود
    . دخترك بينوا ديگر به سوالهاي من جواب نميداد. رو ترش آرده و نزديك بود بغضش بترآد .
    :
    پرسيدم
    نميخواهيد برگرديم خانه؟

    :
    سرخ شد و جواب داد
    ولي
    ولي من از سرسره بازي خوشم آمد. نميخواهيد يك دفعه ي ديگر سر بخوريم؟
    آمده بود اما همين آه روي سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رويش پريد ؛ سراپ ا
    « خوشش » درست است آه از سرسره بازي

    .
    ميلرزيد و نفسش از ترس بند آمده بود
    بار سوم هم سورتمه در سراشيبي تپه سرعت گرفت
    . ديدمش آه به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهايم بود. دستمال جيبم را بر

    :
    دهانم فشردم ، سرفه اي آردم و در آمرآش تنده ي تپه با استفاده از فرصتي آوتاه ، زير گوشش زمزمه آردم

    !
    دوستان دارم ، ناديا
    و معما آماآان باقي ماند
    . نادنكا خاموش بود و انديشناك او را تا در خانه اش همراهي آردم. ميكوشيد به آهستگي راه برود ، قدمهايش ر ا
    محال
    » : آند ميكرد و هر آن منتظر بود آن سه آلمه را از دهان من بشنود. مي ديدم آه روحش در عذاب بود و به خود فشار مي آورد آه نگويد
    است آن حرفها را باد گفته باشد
    ! دلم نميخواهد آنها را از باد شنيده باشم ! »
    . « .
    امروز اگر خواستيد به سرسره بازي برويد مرا هم با خودتان ببريد. ن » : صبح روز بعد ، نامه ي آوتاهي از نادنكا به دستم رسيد. نوشته بود
    از آن پس ، هر روز با نادنكا سرسره بازي ميكردم
    . هر بار هنگامي آه با سرعت ديوانه آننده از شيب تپه سرازير ميشديم زير گوشش زمزمه
    دوستتان دارم ، ناديا
    » : ميكردم ! »

    ناديا بعد از مدتي آوتاه ، طوري به اين سه آلمه معتاد شده بود آه به شراب يا به مورفين
    . زندگي بدون شنيدن آن عبارت آوتاه به آامش تلخ
    و ناگوار مي نمود
    . گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالاي تپه وحشت داشت اما اآنون خود ترس به سه آلمه ي عاشقانه اي آه منشأ آن
    همچنان پوشيده در حجاب رمز بود و جان او را مي آزرد ، گيرايي مخصوصي مي بخشيد
    . در اين ميان نادنكا به دو تن شك مي برد: به من و به
    باد
    نميدانست آدام يك از اين دو اظهار عشق ميكرد اما چنين به نظر مي آمد آه حالا ديگر برايش فرق چنداني نميكرد ؛ مهم ، باده نوشي

    .
    و مستي است ، حالا با هر پياله اي آه ميخواهد باشد
    روزي حدود ظهر ، به تنهايي به محل سرسره بازي رفتم
    . قاطي جمعيت شدم و ناگهان نادنكا را ديدم آه به سمت تپه مي رفت و با نگاهش
    در جست و جوي من بود
    آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت راستي آه به تنهايي سر خوردن سخت هراس انگيز است! رنگ صورتش
    به سفيدي برف بود و سراپايش طوري ميلرزيد آه انگار به پاي چوبه ي دار ميرفت ؛ با وجود اين بي آنكه به پشت سر خود نگاه آند مصممانه
    به راه خود به بالاي تپه ادامه ميداد
    . از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود آه آيا در غياب من نيز همان عبارت شيرين را خواهد
    شنيد يا نه؟ ديدمش آه با چهره اي به سفيدي گچ و با دهاني گشوده از ترس ، روي سورتمه نشست و چشمها را بست و براي هميشه ب ا
    صداي خشك سورتمه در گوشم پيچيد
    . نميدانم در آن لحظه ، آن سه آلمه ي « … غژ ژ ژ ژ » … زمين وداع گفت و سرازير شد
    دلخواهش را شنيد يا نه
    فقط ديدمش آه با حالتي آميخته به ضعف و خستگي بسيار از روي سورتمه ، به پا خاست. از قيافه اش پيدا بود
    آه خود او هم نميدانست آه آن عبارت دلخواه را شنيده بود يا نه
    . ترس و وحشتي آه از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان

    شنيدن و تشخيص اصوات و نيز قوه ي ادراك را از او سلب آرده بود
    ماه مارس نخستين ماه بهار فرا رسيد
    خورشيد بيش از پيش نوازشگر و مهربانتر ميشد. تپه ي پوشيده از يخ مان درخشندگي اش را از
    دست ميداد و روز به روز به رنگ خاك در مي آمد تا آنكه سرانجام برف آن به آلي آب شد
    . من و نادنكا سرسره بازي را به حكم اجبار آنار
    گذاشتيم
    . به اين ترتيب ، دخترك بينوا از شنيدن آن سه آلمه محروم شد. گذشته از اين آسي هم نمانده بود آه عبارت دلخواه او را ادا آند
    زيرا از يك طرف هيچ ندايي از باد بر نمي خاست و از سوي ديگر من قصد داشتم براي مدتي طولاني و شايد براي هميشه روانه ي

    .
    پتربورگ شوم
    دو سه روز قبل از عزيمتم به پتربورگ ، در گرگ و ميش غروب ، در باغچه اي آه همجوار حياط خانه ي نادنكا بود و فقط با ديواري از چوبهاي بلند
    و نوك تيز از آن جدا ميشد نشسته بودم
    هوا هنوز آم و بيش سرد بود. اينجا و آنجا برف از تپاله ها سفيدي ميزد ، درختها هنوز خواب بودند .

    اما بوي بهار در همه جا پيچيده بود و آلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار ميكردند
    . به ديوار چوبي نزديك شدم و مدتي از لاي درز چوبه ا
    دزدآي نگاه آردم
    . ناديا را ديدم آه به ايوان آمد و همانجا ايستاد و نگاه افسرده ي خود را به آسمان دوخت باد بهاري بر چهره ي رنگپريده و
    غمين او ميوزيد
    و انسان را به ياد بادي مي انداخت آه هنگام سر خوردنمان زوزه ميكشيد و نعره بر مي آورد و آن سه آلمه را در گوش او
    زمزمه ميكرد
    . غبار غم بر سيماي نادنكا نشست و قطره اشكي بر گونه اش جاري شد دخترك بينوا بازوان خود را به سمت جلو دراز آرد

    :
    گفتي آه از باد تقاضا ميكرد آن سه آلمه ي دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگي گفتم

    !
    دوستتان دارم ، نادنكا
    خداي من ، چه حالي پيدا آرد
    ! فرياد ميكشيد و مي خنديد و بازوانش را خوشحال و خوشبخت و زيبا به سوي باد دراز ميكرد و من به

    خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم
    از اين ماجرا ساليان دراز ميگذرد
    . اآنون نادنكا زني است شوهردار. شوهرش آه معلوم نيست نادنكا او را انتخاب آرده بود يا ديگران برايش
    انتخاب آرده بودند تازه چه فرق ميكند دبير مؤسسه ي قيموميت اشراف است
    . آن دو ، سه اولاد دارند. ايامي را آه سرسره بازي
    فراموش نكرده است
    . و اآنون آن ماجراي ديرين ، سعادتبارترين و « دوستتان دارم ، نادنكا » : ميكرديم و باد در گوش او زمزمه ميكرد

    شورانگيزترين و قشنگترين خاطره ي زندگي اش را تشكيل ميدهد

    حالا آه سني از من گذشته است درست نميفهمم چرا آن آلمات را بر زبان مي آوردم و اصولاً چرا شوخي ميكردم


  5. #1074
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    داري کجا ميري؟

    سروش صحت

    تاکسي ما داشت توي خيابان مي رفت که يکدفعه مردي که بغلم نشسته بود، سرش را گذاشت روي شانه من. اينقدر کارش ناگهاني بود که ترسيدم، ولي بلافاصله بر اوضاع مسلط شدم و به مرد گفتم؛ «چرا سرتون رو گذاشتيد رو شانه من؟» مرد جوابي نداد از سنگيني سر مرد فهميدم که مرد مرده است. از اينکه سر يک مرده روي شانه ام بود، اينقدر ترسيدم که نزديک بود خودم هم بميرم و سرم را روي شانه مرد ديگري که آن طرفم نشسته بود، بگذارم، اما دوباره با تلاش زياد بر اوضاع مسلط شدم و گفتم؛ «مثل اينکه براي اين آقا مشکلي پيش اومده.» خانمي که جلو نشسته بود، گفت؛ «تازه مشکلاتش حل شده.» گفتم؛ «جدي مي گم، ايشون حالشون خوب نيست.» راننده گفت؛ «مرد.» گفتم؛ «يعني چي؟ چقدر راحت مي گين مرد. اصلاً براتون عجيب نيست؟» زن گفت؛ «مردن که عجيب نيست، اگه يکي نميره عجيبه.» راننده گفت؛ «بله.» و يکدفعه يي او هم سرش کج شد و روي شانه اش افتاد. پرسيدم؛ «آقاي راننده هم مرد؟» زني که جلو نشسته بود، گفت؛ «بله.» پرسيدم؛ «حالا چي مي شه؟» زن گفت؛ «هيچي.» گفتم؛ «مرده که نمي تونه رانندگي کنه.» مردي که پهلويم نشسته بود، گفت؛ «رانندگي نمي کنه، ببينيد داره صاف مي ره طرف ديوار.» نگاه کردم ديدم يک ديوار بزرگ جلوي ماست و ماشين دارد صاف مي رود طرف ديوار.

  6. 2 کاربر از karin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1075
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    در يكي از شهرهاي دور دست، پادشاهي قدرتمند و دانا فرمانروايي مي كرد. مردم شهر نه تنها از او مي ترسيدند بلكه وي را نيز دوست مي داشتند.
    در وسط شهر چاهي با آب گوارايي وجود داشت و همه ي مردم و حتي پادشاه و يارانش نيز از آن مي نوشيدند زيرا چاه ديگري در شهر نبود.
    در يكي از شبها كه همه ي مردم در خواب بودند، ساحره اي وارد شهر شد و هفت قطره از مايعي عجيب در چاه ريخت و گفت: از اين به بعد هر كسي از آب اين چاه بنوشد ديوانه مي شود!
    صبح روز بعد همه ي مردم شهر به جز پادشاه و وزير از آب چاه نوشيدند و به گفته ي ساحره دچار شدند ديوانه گشتند. مردم گروه گروه از محله اي به محله ديگر و از كوچه اي به كوچه ي ديگر مي دويدند و مي گفتند: شاه و وزير ديوانه شده اند و آنان نمي توانند بر ما حكومت كنند! بيائيم تا ايشان را از تخت سلطنت پائين آوريم!
    ماجرا به گوش شاه رسيد لذا دستور داد جام زريني كه از اجدادش به ارث برده بود را از آب چاه پر كنند.
    آن را پر كردند و براي شاه آوردند. شاه از آن آب نوشيد و چون سيراب شد، به وزيرش داد تا او نيز چنين كند. مردم شهر از اين ماجرا مطلع شدند و شادماني كردند زيرا دريافتند كه پادشاه و وزير شهر، عقل خود را از دست نداده اند!

    « جبران خلیل جبران »

  8. 2 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1076
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    عشق به خدا

    استاد :مهمترين .. كاري كه ماتوزندگي انجام ميديم انتخاب هدفه! شايد برا ما آدما بشه گفت پيدا كردن هدف درست زندگي... همون هدف خلقت!

    شاگرد: ... چه جوري بريم به سمتش؟ چه جوري بهش برسم؟ ....

    استاد : خيلي ساده

    كافيه با خط كشمون همه چيزو اندازه بگيريم..

    شاگرد: خط كش؟

    استاد : آره ديگه ...معيار سنجش ... كه بهمون نشون بده هر چيزي چقدر خوبه يا چقدر بد ...

    شاگرد: خوب اين خط كش كجاس؟

    استاد : خوب بذار تعريفش كنيم...

    وقتي مي خواي بري به سمت هدفت... يه نيرويي .. تو رو ميكشونه... ميدونم كه ميشناسيش...هموني كه به خاطرش ... دانه هاي درخشان شبنم... فرداي شب باراني روي سينه گل سرخ ميرقصند .. همون كه چشماي ما رو ... خيره اين نمايش ميكنه ... هموني كه .. به خاطرش هر صبح .. فوران نور ... به پينه دستاي مادر بزرگ و به چشمان خسته پدر بزرگ ... خورشيدي .. در زمينمان خلق ميكنه درخشان تر از خورشيد. هموني كه به خاطرش ...

    شاگرد: فهميدم.. آره ميشناسمش.. هموني كه به خاطرش ... قطرات آب در رقابتي .. بزرگ.. به سطح مي آن ... تا در محظر خورشيد... باراون بشن.

    استاد : هموني كه به خاطرش تواز خودت پرسيدي ... چه جوري.

    شاگرد: يعني يه نيرو؟

    استاد : آره... يه نيرو .. كه تو رو... ميكشونه ... اسمشوكه ميدوني؟

    شاگرد:عشق؟

    استاد : اين يه خط كش دقيقه.. كه با عقلت درجه بندي شده... اگه هر چيزي رو بزاري جلوش بهت ميگه خوبه يا بد.

    شاگرد: گرفتم... اگه هم جهت عشق بود خوبه .. اگه جهتش مخالف بود بده.

    استاد :آفرين.

    شاگرد: هر چقد هم بيشتر همخوني كنه ... نمرش بيشتره... وهر چي بيشتر مخالفت كنه نمرش كمتره.

    استاد : حالا ديگه ميتوني با توجه به هدفت.. و با استفاده از خط كشي كه داري .. به هر چيزي توزندگيت نمره بدي ... و در موردش تصميم بگيري.

    شاگرد: هر چيزي؟

    استاد : آره حتي آدما .. حتي عقيده ها ... حتي مكتب ها...همه چي ... اينجوري جهان بيني تو شكل ميگيره.

    راستي نگفتي اون مهموني رو ميري؟

    شاگرد: اول بايد ببينم جهتش كدوم طرفيه بعد بهش نمره بدم ... اگه هم جهت بود و تازه اگه بهتر از اون ديگه چيزي نبود حتماً ميرم .

  10. 2 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1077
    داره خودمونی میشه S@l@m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    118

    پيش فرض چخوف

    مغروق
    - يك صحنه ي آوچک

    در خيابان ساحلي يك رودخانه ي بزرگ آشتي رو ، غلغله برپاست از نوع غلغله هايي آه معمولاً در نيمروز گرم تابستاني برپا ميشود
    .

    گرماگرم بارگيري و تخليه ي آرجيها و بلمهاست
    . فش فش آشتيهاي بخار و ناله و غژغژ جرثقيلها و انواع فحش و ناسزا به گوش ميرسد.

    هوا آآنده از بوي ماهي خشك و روغن قطران است
    هيكلي آوتاه قد با چهره اي سخت پژمرده و پف آرده آه آتي پاره پوره و شلواري
    آه همانجا در ساحل ، بر لب آب نشسته و چشم به راه صاحب بار
    « شچلكوپر » وصله دار و راه راه به تن دارد به آارگزار شرآت آشتيراني
    است نزديك ميشود
    . آلاه آهنه و مندرسي با لبه ي طبله آرده بر سر دارد آه از جاي نشانش پيداست آه زماني آلاه يك آارمند دولت بوده
    است
    آراواتش از يقه بيرون زده و بر سينه اش ول است به شيوه ي نظامي ها اداي احترام ميكند و با صداي گرفته اش خطاب به آارگزار

    ميگويد
    :

    سلام و درود فراوان به جناب تاجر باشي
    ! درود عرض شد! حضرت آقا خوش ندارند يك آسي را در حال غرق شدن ببينند؟ منظورم يك
    مغروق است
    .

    آارگزار آشتيراني مي گويد
    :

    آدام مغروق ؟
    در واقع مغروقي در آار نيست ولي بنده مي توانم نقش يك مغروق را ايفا آنم
    . بنده خودم را در آب مي اندازم و جنابعالي از تماشاي منظره
    ي غرق شدن يك آدم مستفيض ميشويد
    ! اين نمايش بيش از آنكه غم انگيز باشد ، با توجه به ويژگيها و جنبه ي خنده آورش ، مسخره آميز
    است
    جناب تاجر باشي ، حالا اجازه بفرماييد نمايش را شروع آنم!

    من تاجر نيستم
    .

    ببخشيد
    ميل پاردون (به فرانسه: هزار بار معذرت) … اين روزها تجار هم به لباس روشنفكرها در آمده اند بطوري آه حتي حضرت نوح هم
    نميتواند تميز را از ناتميز بشناسد
    . حالا آه جنابعالي روشنفكر تشريف داريد ، چه بهتر! … زبان يكديگر را بهتر ميفهميم بنده نجيب زاده
    هستم
    پدرم افسر ارتش بود ، خود من هم براي آارمندي دولت نامزد بودم و حالا ، حضرت اجل ، اين خادم عالم هنر ، در خدمت
    شماست
    يك شيرجه در آب و تصويري زنده از يك مغروق!

    نه ، متشكرم

    اگر نگران جنبه ي مالي قضيه هستيد بايد از همين حالا خيالتان را آسوده آنم
    با جنابعالي گران حساب نميكنم با چكمه دو روبل و بي
    چكمه فقط يك روبل

    اينقدر تفاوت چرا ؟
    به فرانسه
    : بنابراين) اجازه ) ergo ؛ براي اينكه چكمه گرانترين جزء پوشاك انسان را تشكيل ميدهد ، خشك آردنش هم خيلي مشكل است
    ميفرماييد آاسبي ام را شروع آنم ؟
    نه جانم ، من تاجر نيستم
    . از اين جور صحنه هاي هيجان انگيز هم خوشم نمي آيد

    هوم
    اينطور استنباط ميكنم آه احتمالاً جنابعالي از آم و آيف موضوع اطلاع درستي نداريد شما تصور ميفرماييد آه بنده قصد دارم شما
    را به تماشاي صحنه هاي ناهنجار خشونت بار دعوت آنم اما باور بفرماييد آنچه در انتظار شماست نمايشي خنده آور و هجو آميز است

    نمايش بنده سبب آن ميشود آه لبخند بر لب بياوريد
    منظره ي آدمي آه لباس بر تن شنا ميكند و با امواج رودخانه دست و پنجه نرم ميكند
    در واقع خيلي خنده آور است
    ! در ضمن پول مختصري هم گير بنده مي آيد .

    بجاي آنكه از اين نمايشها راه بندازيد چرا به يك آار جدي نمي پردازيد ؟
    مي فرماييد آار ؟
    آدام آار ؟ شغل در شأن يك نجيب زاده را به عذر دلبستگي ام به مشروبات الكلي از بنده مضايقه ميكنند گمان
    ميكنيد انسان تا پارتي نداشته باشد ميتواند آار پيدا آند؟ از طرف ديگر بنده هم به علت موقعيت خانوادگي ام نميتوانم به آارهاي معمولي از
    قبيل عملگي و غيره تن بدهم
    .

    چاره ي مشكل شما آن است آه موقعيت خانوادگي تان را فراموش آنيد
    .

    هيكل سر خود را متكبرانه بالا ميگيرد ، پوزخندي تحويل مرد مي دهد و مي پرسد
    :

    گفتيد فراموشش آنم ؟ جايي آه حتي هيچ پرنده اي اصل و نسب خود را فراموش نميكند توقع داريد آه نجيب زاده اي چون من موقعيت
    خانوادگي اش را به بوته ي فراموشي بسپرد؟ گرچه بنده فقير و ژنده پوش هستم ولي غر
    و ر دارم آقا! … به خون اصيلم افتخار ميكنم!

    در عجبم آه غرورتان مانع آن نميشود آه اين نمايشها را راه بندازيد

    از اين بابت شرمنده ام
    ! تذآر جنابعالي در واقع بيانگر حقيقتي تلخ است. معلوم ميشود آه مرد تحصيل آرده اي هستيد. ولي به حرفهاي
    يك گناهكار ، پيش از آنكه سنگسارش آنند بايد گوش بدهند
    درست است آه بين ما آدمهايي پيدا ميشوند آه عزت نفسشان را زير پا
    ميگذارند و براي خوش آمد مشتي تاجر ارقه حاضر ميشوند به سر و آله ي خود خردل بمالند يا مثلاً صورتشان را در حمام با دوده سياه آنند تا
    اداي شيطان را در آورده باشند و يا لباس زنانه بپوشند و هزار جور بيمزگي و جلفبازي در بياورند اما بنده
    بنده از اينگونه ادا و اطوارها احتراز
    ميجويم
    ! بنده به هيچ قيمتي حاضر نيستم محض خوشايند و تفريح تاجر جماعت ، به سر و آله ام خردل و حتي چيزهاي بهتر از خردل بمالم
    ولي اجراي نقش يك مغروق را زشت و ناپسند نميدانم
    آب ماده اي سيال و تميز. غوطه در آب ، جسم را پاآيزه ميكند ، نه آلوده. علم
    پزشكي هم مؤيد نظر بنده است
    در هر صورت با جنابعالي گران حساب نميكنم اجازه بفرماييد با چكمه ، فقط يك روبل

    نه جانم ، لازم نيست

    آخر چرا ؟
    عرض آردم لازم نيست

    آاش مي ديديد آب را چطور قورت مي دهم و چطور غرق مي شوم
    ! … از اين سر تا آن سر رودخانه را بگرديد آسي را پيدا نميكنيد آه بتواند
    بهتر از من غرق شود
    وقتي قيافه ي مرده ها را به خودم ميگيرم حتي آقايان دآترها هم به شك و شبهه مي افتند. بسيار خوب آقا ، از شما
    فقط ۶٠ آوپك ميگيرم آنهم بخاطر آنكه هنوز دشت نكرده ام
    از ديگران محال است آمتر از سه روبل بگيرم ولي از قيافه ي جنابعالي پيدا
    است آه آدم خوبي هستيد
    بنده با دانشمندهايي چون شما ارزان حساب ميكنم

    لطفاً راحتم بگذاريد
    !

    خود دانيد
    ! … صلاح خويش خسروان دانند ولي مي ترسم حتي به قيمت ده روبل هم نتوانيد غرق شدن يك آدم را ببينيد.

    سپس هيكل ، همانجا در ساحل ، اندآي دورترك از آارگزار مي نشيند و جيبهاي آت و شلوار خود را فس فس آنان ميكاود

    هوم
    لعنت بر شيطان! … توتونم چه شد؟ انگار در بارانداز جاش گذاشتم با افسري بحث سياسي داشتم و قوطي سيگارم را در عالم
    عصبانيت همانجا جا گذاشتم
    آخر ميدانيد اين روزها در انگلستان صحبت از تغيير آابينه است مردم حرفهاي عجيب و غريبي ميزنند!

    حضرت اجل ، سيگار خدمتتان هست؟
    آارگزار سيگاري به هيكل تعارف ميكند
    . در همين موقع تاجر صاحب بار مردي آه آارگزار منتظرش بود در ساحل نمايان ميشود. هيكل
    شتابان از جاي خود ميجهد ، سيگار را در آستين آتش پنهان ميكند ، سلام نظامي ميدهد و با صداي گرفته اش ميگويد
    :

    سلام و درود فراوان به حضرت اجل
    ! درود عرض شد!

    آارگزار رو ميكند به تاجر و مي گويد
    :

    بالاخره آمديد ؟ مدتي است منتظرتان هستم
    ! در غياب شما ، اين آدم سمج پدر مرا در آورد! با آن نمايشهايش دست از سر آچلم بر
    نميدارد
    ! پيشنهاد ميكند ۶٠ آوپك بگيرد و اداي آدمهاي مغروق را در بياورد

    شصت آوپك ؟
    مي ترسم زيادت بكند داداش! مظنه ي شيرين اينجور آارها ٢۵ آوپك است! … همين ديروز سي تا آدم بطور دستجمعي
    غرق شدن مسافرهاي يك آشتي را نمايش دادند و فقط ۵٠ آوپك گرفتند
    آقا را! … شصت آوپك! من بيشتر از ٣٠ آوپك نميدهم.

    هيكل ، باد به لپ هاي خود مي اندازد و پوزخند مي زند و مي گويد
    :

    ٣٠ آوپك ؟
    مي فرماييد قيمت يك آله آلم بابت غرق شدن ؟! … خيلي چرب است آقا! …

    پس فراموشش آن
    حال و حوصله ات را ندارم

    باشد امروز دشت نكرده ام وگرنه فقط خواهش ميكنم به آسي نگوييد آه ٣٠ آوپك گرفته ام.

    هيكل چكمه ها را در مي آورد ، اخم ميكند ، چانه اش را متكبرانه بالا ميگيرد ، به طرف رودخانه ميرود و ناشيانه شيرجه ميزند
    صداي سقوط
    جسم سنگيني به درون آب شنيده ميشود
    لحظه اي بعد ، هيكل روي آب مي آيد ، ناشيانه دست و پا ميزند و ميكوشد قيافه ي آدمهاي
    وحشت زده را به خود بگيرد
    اما بجاي وحشت از شدت سرما ميلرزد

    مرد تاجر فرياد ميكشد
    :

    غرق شو
    ! غرق شو! چقدر شنا ميكني؟ حالا ديگر غرق شو! …

    ،
    « غرق شدن » هيكل چشمكي ميزند و بازوانش را از هم ميگشايد و در آب غوطه ور ميشود. همه ي نمايشش همين است! سپس ، بعد از
    از رودخانه بيرون مي آيد ، ٣٠ آوپك خود را ميگيرد و خيس و لرزان از سرما در امتداد ساحل به راه خود ادامه ميدهد
    .


  12. #1078
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند . يکی از آنها ماهيگير با تجربه و ماهری بود اما ديگری ماهيگيری نمی دانست


    هر بار که مرد با تجربه يک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف يخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ آنرا به دريا پرتاب می کرد


    ماهيگير با تجربه از اينکه می ديد آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسيدچرا ماهی های به اين بزرگی را به دريا پرت می کنی ؟


    مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است


    گاهی ما نيز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، روياهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنيم . چون ايمانمان کم است


    ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود می خنديم ، اما نمی دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم


    خداوند هيچگاه چيزی را که شايسته آن نباشی به تو نمی دهد

    اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی
    Last edited by Ghorbat22; 24-09-2008 at 20:51.

  13. #1079
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    پزشك قانوني به بيمارستان دولتي سركي كشيد و مردي را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلي باهوش مي امد .

    وي را صدا زد و با كمال ادب از او پرسيد:مي بخشيد اقا شما را به چه علت به تيمارستان اورده اند؟

    مرد جواب داد : اقاي دكتر بنده زني گرفتم كه دختري 18 ساله داشت روزي پدرم از اين

    دختر خوشش امد و با او ازدواج كرد از ان روز به بعد زن من مادرزن پدر شوهرش شد و


    چندي بعد دختر زن من كه زن پدرم بود پسري زاييد كه نامش را چنگيز گذاشتند و چنگيز

    برادر من شد زيرا پسر پدرم بود اما حال چنگيز نوه زنم بود و از اين قرار نوه من هم مي شد

    و من پدر بزرگ برادر تني خود شده بودم.چندي بعد زن من پسري زاييد و از ان روز زن پدرم

    خواهر ناتني پسرم و حتي مادر بزرگ او شد در صورتي كه پسرم برادر مادربزرگ خود و

    حتي نوه او بود از طرفي چون مادر فعلي من يعني دخترزنم خواهر پسرم شود بنده ظاهرا

    خواهرزاده پسرم شده ام ضمنا من پدر و مادرم و پدربزرگ خود هستم پس پدرم هم برادر

    من است و هم نوه ام.



    حالا اقاي دكتر اگر شما هم به چنين مصيبتي گرفتار مي شديد ايا كارتان به تيمارستان نمي كشيد؟




    آقای مدیر لطفا پس از خواندن این پست را پاک کنید !
    از همکاری شما سپاسگذارم !

  14. این کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #1080
    حـــــرفـه ای karin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    Far away from here
    پست ها
    3,028

    پيش فرض

    لطفا چند تا كتاب كه همش داستان هاي كوتاه مثل بالايي باشه معرفي كنيد.
    پيشاپيش ممنون
    سلام
    من کتاب قصه هایی برای پدران، فرزندان، نوه های پائلو کوئلیو رو پیشنهاد می دم.
    کلا داستان کوتاهه و تو همین سبکی هم هست که شما می خواید

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •