بادی می وزد ـ سرد و جانکاه ـ
و دو قاب پنجره ذهنم را درهم می کوبد..
صدایی مهیب برمی خیزد
که بیشتر به شکستن قلبی ـ آنهم در این روزهای نیمه پاییز ـ می ماند ..
می لرزم..
می لرزی ..
رد بی فروغ دو چشمانم بی اختیار
به آن گوشه خالی روی طاقچه سرازیر می شوند..
همان گوشه ای که روزی عکسی بود
که تو در هزار گوشه چهار گوشه اش لبخندی به یادگار گذاشته بودی..
دقیق ترمی نگرمت..
خاکی به پهنای تمام غرورم ذره ذره ات را در برگرفته .
بادی می وزد ـ سرد و جانکاه ـ
رقص غبار از رخ مه گرفته ات طوفانی در من به پا می کند .
و تو
که هنوز لبخند میزنی ..
لبخندی به تلخی این روزهایمان که هر جانی را در آتش فرو می کشد ..