تو ان سان بهارانه از راه می رسی
که راه ها می شتابند
و از قدومت گل می طلبند
بر فراز درخت پر رازی که تو خود هستی
عشق از بال ها اشیان ها به پا می کند
تو تمامی چشم انداز هستی
استخر ارام
خورشید و ابی اسمان
در چشمان یگانه توست
تو ان سان بهارانه از راه می رسی
که راه ها می شتابند
و از قدومت گل می طلبند
بر فراز درخت پر رازی که تو خود هستی
عشق از بال ها اشیان ها به پا می کند
تو تمامی چشم انداز هستی
استخر ارام
خورشید و ابی اسمان
در چشمان یگانه توست
خداي من
من اگر چه سواد خواندن عشق ندارم
اما دل براي عاشق شدن دارم!
دل كه براي عاشق شدن و دوست داشتن
نياز به الفبا ندارد!
دل كه براي عاشق شدن
وابسته ي حروف و كتاب نيست!
چگونه است كه
از تو مي گذرم و تو را نمي بينم،
دل تنگم نمي شوي؟
دل تنگ مني كه دل تنگ تو هستم؟
خالي ام،
و اين تهي بودن مرا رنج مي دهد
تو براي چه مرا آفريدي ؟
و مهربانانه از روح خودت در من دميدي؟
مني كه تو را نمي فهمم،
تو را و عشق تو را،
تو را مهر تورا،
تو را وقهر تو را؟!
شايد درجه ي فهم من پايين است
اما خدايا هزاران حرف هزاران راز
در اين نقطه ها نهفته است
كه تنها تو مي داني و تو مي خواني!
حرف من همين نقطه هايي است كه نوشته ام...
پر از سكوت، پر از راز...
تو به اين كودكي هايم آشنايي،
مثل هميشه از من پيش افتاده اي مثل هميشه!
آيا زمان باز گشت فرا نرسيده است ؟
زمانی که می توان بال گشود و رسید...
سکوت عجیبی دارد این جا
دیگر تنها من مانده ام و خیال بودنت...
لبخندت و نوشته هایی که ...
با خود چه کرده ای!؟
با من چه می کنی !؟
دلم برایت تنگ می شود
وقتی می خوانمت!
وقتی بلند بلند می خوانمت!
تنهایی عجیبی است،
دیوانه ام می کند گاهی.
وقتی می دانم برق چشمانت را
توانِ دیدن نیست ...
کاش این جا بودی،
درست رو به روی من!
سکوت می کردیم و در آن سکوت
می خواندیم یکدیگر را...
من همان گندم و سیبم که نمی باید دید
وسوسه روی درختی که نمی باید چید
چشم بر هم بزنی دست تو را می خوانم
من همان فکر غریبم که به ذهنت پیچید
بی سبب دور شدی ترس برت داشته است
ناگزیری تو که تقدیر لبت را بوسید
این همه معجزه از برق نگاهم پیداست
بار هم شک و اگر پرسش و اما ... تردید!!!!
من همان گندم و سیبم که تو آخر دیدی
پدرت هم که مرا دید دو پایش لرزید
مریم افضلی
بلندتر از آسمانت،/
صدایی نیست که آرام بگوید:/
"یک لبخند/ یک دست/ یک شانه/ کافی ست برای ِ دوباره زیستن..."
تو به بدرقه من آمده ای
من چشم براه آمدن اتوبوسی هستم
که مرا از تو دور می کند.....
چه بیرحمم من!
مهتابی ترین تصور شب
تو را خواب دیدن است
حالا چشم می گذارم
بگو " سُک سُک "
رويا وكيلي
چگونه بخوانم تو را
به برکه های اشک
ماه
در فنجان نقره نمی گنجد
حصارها شكسته اند
حصارها
با وجود آن خارهاي تيز و برنده شان
آن انبوه هولناك پايان ناپذيرشان
كه پاي هر رفتني را سست مي كند
شكسته اند!
مهم نيست كه اين شكاف كوچك روي حصار
كي بتواند به راهي براي عبور تبديل شود
مهم فقط همين بود كه من بدانم
كه حصارها
اين حصارهاي هولناك برنده
شكستني هستند!!!
Last edited by Ar@m; 04-06-2008 at 23:52.
روزها می گذرند
رنگ ها بیشتر جان می گیرند
زندگی من پر شده از رنگ های قرمز
انگار قسمت من بودزرد
درد
كه بيفتم از دهن روزگار
كه هي بگردم دور خودم !
دنبال تو !!
كجاي تقويم گُمَت كردم؟؟؟
حالا با نبودنت خو گرفته ام!
۲۴ ساعت هر روز
۳۶۵ روز هر سال
چند سال است كه مي شمارم و تو
از قلم نمي افتي .
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)