يادت هست بابايي
گفتي
حياي دخترم
اجازه نمي دهد که رو در روي بابايي بگويد
از آنچه که نمي تواند
گفتي
بگو دخترم
بگذار دلت بگويد و دستت بنويسد
بابايي
به جان تو
که از هيچکس و ناکس گله اي ندارم
از عزيزانم حتي
عزيزاني که مرا به سادگي باد
آشفتند و پر پر کردند
نه نه
ديگر جايي براي گلايه نيست
تنها مي خواهم بنويسم که روزي روزگاري
پيش آنکه مرا عشق آموخت
پيش دلم
کم نياورم
مي خواستي بشنوي بشنو
اين دختر بابايي است
که مي خواهد بگويد
بخواند
بخوان بابايي
با تمام دل بخوان