تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 107 از 212 اولاول ... 75797103104105106107108109110111117157207 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,061 به 1,070 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1061
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    غریبی وارد شهری شد،برای استراحت سوی مسجد شهر روانه گشت.تا به مسجد رسید دید در طبقه ی پایین آن شراب می فروشند.با تعجب رو به فردی کرد که از آن حوالی میگذشت،گفت این چه کاری ست که می کنید؛در خانه ی خدا و ...
    عابر گفت هر سال طبقه ی پایین را به اجاره وا می گذارند و هر که اجاره ی بیشتر دهد به نفع مسجد است چون پول حاصل را برای خود مسجد خرج می کنند.مسافر قانع شد و وارد مسجد شد از قضا نزدیک اذان ظهر بود ،مردی را دید که در جلوی همه ایستاده و نماز می خواند و مردم به او اقتدا کرده اند و لی جامه اش را بر عکس پوشیده و یک پایش را هم بلند کرده است.از یکی پرسید:او چرا لباسش را این گونه به تن کرده است!مرد جواب داد آخر لباس را دزدیده است و نمی خواهد صاحب لباس،آنرا با لباس او ببیند که رسوا شود،گفت پایش را چرا زمین نمی گذارد!مرد جواب داد موقع آمدن به مسجد پایش در جو فرو رفت می خواهد که مسجد نجس نشود!مسافر گفت حال که اوصاف او این گونه است چرا به او اقتدا می کنید!مرد گفت خودمان او را جلو تر از همه گذاشته ایم که حواسمان به او باشد آخر اگر از همه عقبتر باشد همه باید با پای برهنه به خانه رویم.

    ملا نصرالدین

  2. این کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1062
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    چوبانی در تمام عمرش حتی یکبار هم روی شهر و روستا را ندیده بود.در بین دو شهر به چوپانی مشغول بود از قضا روزی در نزدیک شهر ی هوا طوفانی شد ،مجبور شد بر شهر نزدیک فرود آید.هنگام ورود به شهر وقت اذان ظهر بود و ملا اذان می گفت.چوپان چون صدای اذان دهنده را شنید به مرد ی از اهالی شهر گفت کیست که داد میزند؟مرد گفت:اذان می دهند،آخر وقت نماز ظهر است.چوپان گفت: حال این اذان را که می گویی برای گلّه که ضرری ندارد؟مرد گفت:نه ...!چوپان گفت:پس اشکال ندارد بگذار داد بکشد!

  4. این کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1063
    پروفشنال Snow_Girl's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    محل سكونت
    Your Heart
    پست ها
    556

    پيش فرض

    سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

    هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

    گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

    لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

    دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

    معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

    لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

    و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...

    من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

    دوستدار تو (ب.ش)

    لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود

    معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

    لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان

    لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

    ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان

    دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

    آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...

    لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

    خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

  6. 4 کاربر از Snow_Girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #1064
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    پيش فرض هوشمند باش



    مردی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم هم حماقت او را دست می انداختند.
    دو سکه به او نشان میدادند که یکی از طلا بود و دیگری از نقره، اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.

    این داستان در تمام منطقه پخش شد.
    هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان میدادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.

    تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست می انداختند ناراحت شد.
    در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: " هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند."
    مرد پاسخ داد : "حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من از آنها احمقترم. شما نمیدانید تا حالا با این تفکر چقدر پول گیر آورده ام."

    اگر کاری که میکنی هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.

  8. 5 کاربر از Ahmad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #1065
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    کودک پرسید جنگ چیست؟
    مادربزگ سکوت کرد...
    پدربزرگ گفت: بی خانمان شدن، ویرانی...
    مادر گفت: اشک وخون...
    پدر گفت: دل بریدن ...
    خواهر گفت: آژیر خطر، ترس، کابوس های همیشگی...
    معلم گفت: مرگ انسانیت...
    کودک ندانست جنگ چیست اما شب خواب دید دیو سیاهی می خواهد عروسکش را به زور از او بگیرد.

  10. 3 کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1066
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    يك روز سگ دانايي از كنار يك دسته گربه مي گذشت. وقتي كه نزديك شد و ديد كه گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنايي به اون ندارند، ايستاد.

    آن گاه از ميان آن دسته يك گربه ي درشت و عبوس پيش آمد و گفت: اي برادران دعا كنيد؛ هرگاه دعا كرديد و باز هم دعا كرديد و كرديد، آنگاه يقين بدانيد كه باران موش خواهد آمد.


    سگ چون اين را شنيد در دل خود خنديد و ار آن ها رو برگرداند و گفت: اي گربه هاي كور ابله، مگر ننوشته اند و مگر من و پدارنم ندانسته ايم كه آنچه به ازاي دعا و ايمان مي بارد موش نيست بلكه استخوان است.


  12. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1067
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض هیچکس

    چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
    صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
    روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
    مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
    هيچ کس اونو نمی ديد .
    همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
    همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
    از سکوت خوششون نميومد .
    اونم می زد .
    غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
    چشمش بسته بود و می زد .
    صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
    بدون انتها , وسيع و آروم .
    يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
    يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
    تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
    چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
    چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
    احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
    دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
    سعی کرد به خودش مسلط باشه .
    يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
    نمی تونست چشاشو ببنده .
    هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
    سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
    دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
    و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
    يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
    چشاشو که باز کرد دختر نبود .
    يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
    ولی اثری از دختر نبود .
    نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
    چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
    ....
    شب بعد همون ساعت
    وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
    با همون مانتوی سفيد
    با همون پسر .
    هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
    و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
    مثل شب قبل با تموم وجود زد .
    احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
    چقدر آرامش بخشه .
    اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
    ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .
    به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
    شب های متوالی همين طور گذشت .
    هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
    ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
    ولی اين براش مهم نبود .
    از شادی دختر لذت می برد .
    و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
    اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
    سه شب بود که اون نيومده بود .
    سه شب تلخ و سرد .
    و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
    دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
    اونشب دختر غمگين بود .
    پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
    سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
    دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
    ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
    نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
    چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
    به خاطر اشک های دختر نواخت .
    ...
    همه چيشو از دست داده بود .
    زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
    يه جور بغض بسته سخت
    يه نوع احساسی که نمی شناخت
    يه حس زير پوستی داغ
    تنشو می سوزوند .
    قرار نبود که عاشق بشه ...
    عاشق کسی که نمی شناخت .
    ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
    احساس گناه می کرد .
    ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
    ...
    يک ماه ازش بی خبر بود .
    يک ماه که براش يک سال گذشت .
    هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
    چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
    و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
    ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
    آرزوش فقط يه بار ديگه
    ديدن اون دختر بود .
    يه بار نه ... برای هميشه .
    اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
    با همون پسراز در اومد تو .
    نتونست ازجاش بلند نشه .
    بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
    بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
    دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
    دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
    و برای خود اون بزنه .
    و شروع کرد .
    دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
    و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
    نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
    يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
    چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
    سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
    سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
    - ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
    صداش در نمي اومد .
    آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
    - حتما ..
    يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
    فقط برای اون
    مثل هميشه
    فقط برای اون زد
    اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
    نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
    پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
    دختر می خنديد
    پسر می خنديد
    و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
    آروم و بی صدا
    پشت نت های شاد موسيقی
    بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

  14. 2 کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1068
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    دو عابد كه دوست يكديگر بودند بر قله‌ي كوهي بلند زندگي مي كردند و در آنجا به پرستش خدا مي پرداختند.
    تنها سرمايه ي آنان ظرفي گلين بود. روزي شيطان قلب عابد كهتر را وسوسه كرد، لذا نزد عابد جوانتر رفت و گفت: از مدتهاست در كنار هم زندگي مي كنيم و اكنون وقت آن رسيد تا از يكديگر جدا شويم. بيائيم و سرمايه ي خود را تقسيم كنيم.
    عابد جوان كه با شنيدن اين سخن اندوهگين شد، گفت: اگر چه جدايي، قلب مرا زخمي خواهد كرد اما اگر در رفتن ضرورتي مي بيني، ممانعت نخواهم كرد. آنگاه ظرف گلين را آورد و گفت: برادر عزيز! اين تنها سرمايه‌ي ماست. تقسيم كردن آن كار دشواريست لذا بهتر است كه از آن تو باشد.
    عابد كهتر گفت: من از تو صدقه نخواستم و چيزي كه مال من نيست را هرگز نمي پذيرم لذا بايد ظرف ميان ما تقسيم شود تا هر يك سهم خود را بردارد.
    عابد جوان با مهرباني گفت: اگر ظرف دو نيمه شود ديگر براي ما سودي نخواهد داشت. لذا چاره اي نداريم جز آنكه قرعه بياندازيم.
    عابد كهتر گفت: من مي خواهم عدالت اجرا شود و قرعه كشيدن كار عادلانه اي نيست. من تنها سهم خود را مي خواهم.
    عابد جوان بحث كردن را بي فايده ديد لذا به ناچار گفت: برادر و دوست من! حالا كه در اين باره اصرار مي ورزي پس ظرف را تقسيم كنيم.
    ناگهان چهره ي عابد كهتر به سياهي گرائيد و بر وي فرياد زد و گفت:
    واي بر تو! چقدر بزدل و پست و كودن هستي زيرا نمي تواني دشمني كني !

  16. #1069
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    پسربه دخترگفت:دوستم داري؟!اشک ازچشماي دخترجاري شد،مي خواست بره که پسردستشوگرفت واشکاشو پاک کردوگفت:اگه دوستم نداري اشکال نداره مهم اينه که من دوستت دارم وطاقت ديدن اشکاتوندارم...دخترسرشوپايي انداخت و گفت :ميدوني چيه؟من دوستت ندارم.من...من بدجوري عاشقت شدم.پسردستاي دخترورها کردوباقيافه اي غمگين ازدخترجداشد.دخترفريادزد:مگ ه دوستم نداري؟؟!چراداري ميري؟پسرجواب داد:چون دوستت دارم مي خوام تنهات بذارم.
    دخترگفت:فکر کنم شنيده باشي که مي گن عاشقي که تنهاباشه توي دنيانمي مونه!!!توکه دوست نداري من بميرم هان؟؟؟؟!پسرگفت:انقدردوستت دارم که نمي خوام به خاطرمن مرتکب گناه بشي!چون ميگن عشق يه جورگناهه!!!!!
    دختر:اماعشقم پاکه!!پسرفريادزد: عشق پاک ديگه هيچ جايدنياپيدانميشه............ودخ تروبراي هميشه تنهاگذاشت...عشق پاک ديگه حتي توقصه هام معني نداره...

  17. #1070
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    مردي ،سالها ، بيهوده سعي کرد عشق زني را که بسيار دوست داشت ، بر انگيزد. اما سرنوشت سرشار از

    کنايه است ، درست همان روزي که زن پذيرفت که با او ازدواج کند ، مرد فهميد که او بيماري درمان

    ناپذيري دارد و مدت درازي زنده نمي ماند.شش ماه بعد ، زن در آستانهء مرگ از او خواست: قولي به من

    بده : ديگر هرگز عاشق نشو. اگر اين اتفاق بيفتد ، هر شب بر مي گردم و تو را مي ترسانم .بعد چشمهايش

    را براي هميشه بر هم گذاشت. مرد ماهها سعي کرد از نزديک شدن به زنان ديگر پرهيز کند ، اما سرنوشت

    طنز خاص خودش را دارد و مرد دوباره عاشق شد.وقتي براي ازدواج آماده مي شد ، روح عشق سابقش به

    وعده اش عمل کرد و ظاهر شد و گفت : داري به من خيانت مي کني .مرد پاسخ داد : سالها سعي کردم قلبم

    را تسليم تو کنم و تو جوابي به من نمي دادي . فکر نمي کني براي شادي ، سزاوار فرصت دوباره اي

    باشم؟اما روح عشق سابقش بهانه اي بر نمي تافت و هر شب از راه مي رسيد و او را مي ترساند . جزئيات

    اتفاقاتي را که در طول روز براي مرد رخ داده بود براي مرد تعريف مي کرد.مرد ديگر نمي توانست بخوابد

    ، و سر انجام تصميم گرفت نزد استادي برود. به استاد گفت : روح بسيار زرنگي است . همه چيز را مي داند

    ، تمام جزئيات را! دارد نامزدي ام را بهم مي زند ، ديگر نمي توانم بخوابم ، و تمام لحظه هايي که با نامزدم

    هستم ، اعصابم ناراحت است. احساس مي کنم کسي تماشايم مي کند . استاد به او آرامش داد و گفت : برويم

    اين روح را برانيم .آن شب وقتي روح برگشت ، قبل از اينکه کلمه اي بر زبان آورد ، مرد گفت :تو که اين

    قدر روح خردمندي هستي ، بيا معامله اي با من بکن . تو تمام مدت مرا مي بيني ، حالا سوالي از تو مي

    پرسم .اگر درست گفتي نامزدم را ترک مي کنم و ديگر هرگز به زني نزديک نمي شوم. اگر اشتباه گفتي ،

    قول بده که ديگر به سراغم نيايي ، وگرنه به حکم الهي ، تا ابد در تاريکي سرگردان باشي .روح با اعتماد به

    نفس بسيار ، گفت : موافقم . امروز عصر در بقالي ، يک مشت گندم از داخل کيسه اي برداشتم . روح

    گفت : ديدم .سوالم اين است : چند دانه ء گندم در مشتم گرفتم ؟ در همان لحظه روح فهميد که نمي تواند به

    اين سوال پاسخ بدهد . براي اينکه محکوم به تاريکي ابدي نشود ، تصميم گرفت براي هميشه ناپديد شود. دو

    روز بعد مرد به خانهء استاد رفت.آمده ام تشکر کنم. استاد گفت : از اين فرصت استفاده کنم تا درسي را به

    تو بياموزم که بخشي از وجود توست. اول ، آن روح مدام به سراغت مي آمد ، زيرا مي ترسيدي. اگر مي

    خواهي از نفريني رها شوي ، به آن اهميت نده . دوم ، آن روح از احساس گناه تو سوء استفاده مي کرد :

    وقتي خود را گناهکار بدانيم ، همواره ، ناهشيارانه ، منتظر مجازاتيم . و سوم ، کسي که تو را براستي

    دوست داشته باشد ، وادارت نمي کند چنين قولي بدهي . اگر مي خواهي عشق را بفهمي ، آزادي را بياموز

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •