عشق رانفس می کشنددرخت وماه،گل هادربرگ های انبوهشانرویای عشق می بینند.تنها،من تنهاتشنه کام عشقمدرین دنیای خندان.هنگامی که آوای تنهای امدربیشه زارمی پیچد،دوشیزگان درنگ می کنند،مردان، افسون زده پابرجامی مانند،ودلم به جای درآغوش عشق توخفتندرآوازها به خون درمی نشیند.