یک شب به هم آن دو پاکدامان
در کشور عشق نیکنامان
بودند نشسته هر دو تنها
انداخته در میان سخنها
جامی
یک شب به هم آن دو پاکدامان
در کشور عشق نیکنامان
بودند نشسته هر دو تنها
انداخته در میان سخنها
جامی
آنها که اسیر عشق دلـــــــــدارند***از دست فلک همیشه خونبارانند
هرگز نشود بخت بد از عشق جدا***بدبختی و عاشـــقی مگر یارانند
سنائی غزنوی
در کار عشق تو دل دیوانه را خرد
ز آن سان زیان کند که جنون مر دماغ را
زردی درد بر رخ بیمار عشق تو
اصلی است آنچنان که سیاهی کلاغ را
سیف
ای دل چو زمانه می کند غمــــــــناکت***ناگه برود ز تـــــــــــــــن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند***زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت
خیام
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
سعدی
اي دل به ساز عرش اگر گوش ميکني
از ساکنان فرش فراموش ميکني
گر ناي زهره بشنوي اي دل بگوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش ميکني
شهریار
یکی نقطه است وهمی گشته ساری
تو آن را نام کرده نهر جاری
جز از من اندر این صحرا دگر کیست
بگو با من که تا صوت و صدا چیست
شیخ شبستری
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليک به خون جگر شود
حافظ
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مرید
عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید
سعدی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)