تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 106 از 212 اولاول ... 65696102103104105106107108109110116156206 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,051 به 1,060 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1051
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    زن با وجود خستگی از کار شبانه به مدرسه پسرش رفته بود و حالا که از آنجا بر می گشت غم بر شدت خستگی اش می افزود و حرفهای مدیر را که می گفت:"پسرتان دو هفته ای است که به مدرسه نمی آید..."
    در ذهن مرور می کرد.با خود گفت:"از او دیگر توقع نداشتم".در این فکر بود که صدای آشنایی از پشت سر او را به خود آورد:"نان خشکیه...پلاستیک پاره می خریم..."
    برگشت و نگاه غمگینش در چشمان سرد و خسته پسرش جا خوش کرد.

  2. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1052
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    برای ثروت پدرش نقشه ها کشیده بود.او تنها فرزند خانواده بود.
    پدرش چند روزی می شد که ناخوش روی تخت بیمارستان افتاده بود و پزشکان از او قطع امید کرده بودند.
    می گفتند یک ماهی بیشتر زنده نخواهد ماند.
    دو هفته گذشت و پدر بر سر مزار پسرش که در تصادف جان داده بود می گریست...

  4. این کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #1053
    داره خودمونی میشه shaparak 4u's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    نا کجا آباد
    پست ها
    48

    پيش فرض

    روزي يك دانا ؛ دوستش را نگران و هراسان ديد و پرسيد :
    - جرج ؛ چه شده ؟
    - جرج پاسخ داد : مشكلات !!!! چيزي جز مشكلات ندارم و كجا بروم كه از مشكلات نجات پيدا كنم ؟
    - گفت : من ميتوانم كمكت كنم و ديروز به مكاني رفتم و به نظرم آمد كه هيچكس مشكلي ندارد و همه ظاهرا كه آسوده بودند و دوست داري بروي به آن مكان ؟
    - جرج پاسخ داد : كي ميتوانيم برويم ؟ آنجا مورد علاقه من است و بيا با هم برويم .
    - گفت : آدرس ميدهم و خودت برو « قبرستان » و تا آنجا كه من ميدانم ؛ مردگان ديگر مشكل دنيائي ندارند .

  6. این کاربر از shaparak 4u بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #1054
    داره خودمونی میشه shaparak 4u's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    نا کجا آباد
    پست ها
    48

    پيش فرض

    مدیری ( که به دلایلی بجز لیاقت مدیر شده بود ) نمی توانست خود را با موقعیت جدید تطبیق دهد ؛ روزی در دفترش بصدا در آمد و این مدیر برای اینکه نشان دهد چقدر مهم وقوی و پر مشغله است ؛ تلفن را برداشت و از ملاقات کننده اش درخواست کرد که وارد شود و ملاقات کننده در حالی که نشسته ومنتظرمدیر بود ؛ آقای مدیر خودش را سرگرم صحبت با تلفن نشان داد و مرتب با تکبر و غرور می گفت : «برای من مشکلی نیست و من راحت میتوانم این مسئله را حل کنم » وپس از چند دقیقه گوشی تلفن را گذاشت و از ملاقات کننده پرسید : چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم ؟ مرد ملاقات کننده مودبانه گفت : « من برای وصل کردن تلفن شما آمده ام ؛ زیرا تلفن شما قطع است ».

  8. #1055
    داره خودمونی میشه shaparak 4u's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    نا کجا آباد
    پست ها
    48

    پيش فرض

    روزی روزگاری ؛ مدتها بود که دامداری هر روز یک کیلو شیر به نانوا می فروخت ؛ یک روز نانوا تصمیم گرفت که شیر را وزن کند و ببیند آیا دقیقا یک کیلو هست ؛ و متوجه شد که کم است و عصبانی شد و به دادگاه شکایت کرد و مرد دامداربه دادگاه احضار شد وقاضی پرسید : شیر را چگونه وزن کردی ؟ دامدار در پاسخ گفت : « من تنها یک ترازو دارم » قاضی پرسید : چرا پس وزن شیر کم است ؟ جواب داد : « من سالیانی است که از این نانوا هر روز یک کیلو نان میخرم و هر وقت نانوا نان برای من میاورد ؛ من آنرا درون ترازو میگذارم و به همان اندازه وزن نان ؛ به او شیرمی دهم و کسی که باید محکوم شود ومورد ملامت قرار گیرد ؛ نانواست زیرا ما هرچه بکاریم همان درو می کنیم

  9. #1056
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    دختری از کشیش می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی کشیش وارد می شود، می بیند که مردی روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.
    پیرمرد با دیدن کشیش گفت: "شما چه کسی هستید و اینجا چه می کنید؟"
    کشیش خودش را معرفی کرد و گفت: "من در اینجا یک صندلی خالی می بینم ،گمان می کردم منتظر آمدن من هستید!"
    پیرمرد گفت: "آه! بله... صندلی... خواهش می کنم در را ببندید."
    کشیش با تامل و در حالی که کمی گیج شده بود، در را بست.
    پیرمرد گفت:" من هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویم به کسی، حتی دخترم نگفته ام.
    راستش در تمام زندگی من اهل عبادت و دعا نبودم، تا این که چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد. روزی به من گفت:" جانی ، فکر کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین. یک صندلی خالی هم رو به رویت قرار بده. با اعتقاد فرض کن که خداوند همانند یک شخص بر صندلی نشسته است. این مساله خیالی نیست، او وعده داده است که: من همیشه با شما هستم. سپس با او درد دل کن. درست به طریقی که با من هم اکنون صحبت می کنی." من هم چند بار اینکار را انجام دادم و آنقدر برایم جالب بود که هر روز چند ساعت اینکار را انجام می دهم."
    کشیش عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیرمرد به صحبت هایش ادامه دهد. پس از آن با هم به دعا پرداختند و کشیش به خانه اش بازگشت. دو شب بعد دختر به کشیش تلفن زد و خبر مرگ پدر را اطلاع داد.
    کشیش پس از عرض تسلیت پرسید:" آیا او در آرامش مُرد؟"
    پاسخ داد: "بله! وقتی می خواستم ساعت دو از خانه بیرون بروم، مرا صدا زد که نزدش بروم.
    دست مرا در گرفت و مرا بوسید. وقتی نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم، متوجه شدم که مُرده است. اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته بود. شما چه فکر می کنید؟"
    کشیش در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گفت: "ای کاش! ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم."

  10. 2 کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #1057
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    تاجری در هنگام گذر از کوچه 3 مرد را با لباس آراسته دید و سلام داد،3 مرد به همدیگر نگاه کرده و گفتند با کدامین ما بود لذا دعوایشان گرفت و به دنبال تاجر دویدند و گفتند ای تاجر به کدامین ما سلام دادی.تاجر تعجب کرد و گفت به احمق ترین تان.
    متن اصلی از ملا نصر الدین
    تصحیح،ترجمه،تخلیص:t.s.m.t

  12. این کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1058
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    مردي از دوست خود پرسيد: «آيا تا كنون كه شصت سال از عمرت مي گذرد، به يكي از آرزوهاي خودت رسيده اي؟»

    گفت: «آري فقط به يكي از آرزوهايم رسيده ام. يك روز وقتي پدرم موهاي سرم را مي كشيد تا مرا تنبيه كند، آرزو كردم كه كاش مو در سر نداشتم، و امروز خدا را شكر مي كنم كه به اين آرزويم رسيده ام.»
    Last edited by gmuosavi; 09-09-2008 at 23:07.

  14. 2 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #1059
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    ویولن کهنه ، آنقدر فرسوده ، و پر از لکه بود که مرد حراجی می
    پنداشت که ارزش
    آنرا ندارد که برای فروشش وقت صرف شود اما آنرا با لبخندی بر لب بالا برد:
    "چه کسی پیشنهاد قیمت می کند؟"
    " یک دلار ، یک دلار " و سپس دو دلار ! فقط دو دلار ؟
    "سه دلار ، یک ، سه دلار ، دو ، فروخته شد به سه دلار ..." اما نه ، از اتاق پشتی
    مردی مو خاکستری جلو آمد و آرشه را برداشت. سپس خاک نشسته بر روی ویلون را پاک کرد
    و سیمهای شل آنرا محکم کرد و آهنگی روحنواز و ناب نواخت چونان آوای فرشته ای نغمه سرا.
    نوای موسیقی فروکش کرد و مرد حراجی با صدایی که آرام بود و ملایم گفت:
    " برای این ویولن کهنه ، چه قیمتی پیشنهاد کنم ؟"
    و آنرا با آرشه اش بالا گرفت.
    " هزار دلار ! چه کسی دو هزار دلار پیشنهاد میدهد؟
    دو هزار دلار ! چه کسی با سه هزار دلار موافق است ؟
    سه هزار یک ، سه هزار دو ، پس فروخته شد و به فروش رفت."
    مردم فریاد شادی سر دادند و شماری گفتند:
    " چه چیزی بر ارزش آن افزود ؟"
    بی درنگ پاسخی به گوش رسید:
    " نوازش ِ دست ِ یک استاد "
    هستند بیشمار افرادی با زندگی ناموزون و پر از نشیب و فراز خمیده و فرسوده ،
    همچون آن ویولون کهنه ، در حراج زندگی به بهایی بسیار ارزان به مردم بی خبر عرضه میشوند.
    آنها " فروخته میشوند " ، یک ، " فروخته میشوند " ، دو ، فروخته میشوند ...
    اما در این میان استاد می آید و جمعیت نادان هرگز کاملا در نمی یابند
    ارزش یک روح و دگرگونی ایجاد شده در آن به واسطه نوازش دست ِ استاد ِ ازلی است.

  16. #1060
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
    دریا شود آن رود که پیوسته روان است

    "هوشنگ ابتهاج"


    ماهی تازه یکی از غذاهای اصلی مردم ژاپن است .
    ژاپن کشوری جزیره ای ست که محصور در آبهایی ست که منبع عظیم ماهی را در خود دارد.
    اما سالها پیش بعلت صید بی رویه با استفاده از تکنولوژی های پیشرفته ، منابع آبزیان
    در سواحل ژاپن و مناطق اطراف به شدت کاهش یافت به صورتی که
    کشتی های صید ماهی مجبور شدند به آبهای دورتر برای صید ماهی بروند.
    اما مشکل این بود که با طی مسافت زیاد ، ماهی ها تازگی خود را از دست می دادند
    و ژاپنی ها که عادت به خوردن ماهی تازه داشتند
    رغبت چندانی به خوردن ماهی های جدید از خود نشان نمی دادند.
    صاحبان کشتی ها و صنایع ماهیگیری برای حل این مسئله در کشتی ها ، حوضچه هایی تعبیه کردند.
    در واقع پس از صید ماهیها ، آنها را در حوضچه ها می ریختند
    تا ماهی ها زنده به ساحل برسند و بلافاصله مصرف شوند.
    علی رغم این ترفند هنوز مردم عقیده داشتند
    که این ماهی ها نیز مزه و طعم ماهی تازه را ندارند و از آنها استقبال نکردند.
    صاحبان کشتی ها که خود را با یک بحران بزرگ و جدی روبرو می دیدند به فکر یک راه حل نهایی افتادند.
    تحقیقات نشان می داد درست است که ماهی ها زنده به ساحل می رسند
    اماچون همانند محیط طبیعی خود از حرکت و فعالیت برخوردار نبودند ، هنگام مصرف نیز طعم ماهی تازه را نمی دادند .
    راه حل نهایی استفاده از کوسه ماهی های کوچکی بود که آنها را در حوضچه های ماهی ها انداختند.
    هر چند تعدادی از ماهی ها توسط این کوسه ماهی ها شکار می شدند
    اما درصد عمده ای زنده می ماندند.
    در واقع از آنجا که ماهی ها مرتب توسط کوسه ها مورد تعقیب قرار می گرفتند ، یک لحظه آرام و قرار نداشتند
    و همان تحرکی را از خود نشان می دادند که در محیط طبیعی زندگی خود داشتند.
    ناگفته پیداست که ژاپنی ها از این ماهی ها استقبال کردند
    و آنها را به عنوان ماهی های تازه می خریدند.


    اگر میخواهید همیشه در حال حرکت ، رشد و پویایی باشید
    کوسه ای در حوضچه زندگی خود بیندازید. کوسه مشکلات ،
    زیرا آنچه زندگی ما را تهدید میکند ، سکون ، بی تحرکی و درجا زدن و در نهایت پوسیدن است.


  17. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •