باشدتی وحشیانه وجنون آمیز
آن چنان که قلبم رابه درد آورد’
آرزو کردم ای کاش هم اکنون همچون مسیح’
بی درنگ’ آسمان ازروی زمین برم دارد.
یالااقل همچون قارون’
زمین دهان بگشایدومرافرو بلعد.
اما...نه!
من نه خوبی عیسی راداشتم ونه بدی قارون را
من یک "متوسط"بیچاره بودم وناچار’
محکوم که پس ازآن نیز"باشم وزندگی کنم
نه ’ باشم وزنده بمانم.
ودر این وادی حیرت پر هول وبیهودگی سرشار’ گم باشم.
وهمچون دانه ای که شوروشوق های روییدن در درونش خاموش می میرد.
وآرزوهای سبز دردلش می پوسد’
دربرزخ شوم این "پیدای زشت"
وآن "ناپیدای زیبا" ’ خرد گردم.
که این سرگذشت دردناک وسرنوشت بی حاصل ماست.
دربرزخ دوسنگ این آسیای بی رحمی که...
"زندگی" نام دارد.