دلم تنگه برای دل تپيدن
نشستن مرگ تنهايی رو ديدن
دلم تنگه برای عطر بوسه
برای عشق بي تابی کشيدن
دلم تنگه برای دیدن تو
دلم تنگه واسه بوسیدن تو
دلم تنگه، دلم تنگه، خدایا!
به فریاد دلم می رسی آیا؟
دلم تنگه برای دل تپيدن
نشستن مرگ تنهايی رو ديدن
دلم تنگه برای عطر بوسه
برای عشق بي تابی کشيدن
دلم تنگه برای دیدن تو
دلم تنگه واسه بوسیدن تو
دلم تنگه، دلم تنگه، خدایا!
به فریاد دلم می رسی آیا؟
سنگین و منجمد
نزدیک آخرین دیدار
ایستاده ام
ای شیرین ترین خیال
وقتی که دوستت می دارم
از من فاصله بگیر
گردابی این سوی می آید
من سالها پیش
کسی را که در انتهای خویش ایستاده بود
برای التیام آخرین درد نذر کرده ام
اکنون دستهای من پلی است
بیا از عشقی چنین در آستانه درد تو ایستاده در گذر
می خواهم بی هیچ حسرتی
در انتهای هیچ خود قدم بزنم .
زیر تخته سنگی عظیم له شدن
یا در آسمان بی عشوه
سنگسار ستاره های دروغین شدن
چه گزینه های مضحک و دردآوری
امروز کشف کرده ام
برای با تو زیستن
بگو چرا تمام راهها با تو دشوار میشوند ؟
آن چه جستجو می کنی
آیینه نشان نخواهد داد .
اعتمادی به شیشه نیست
در آخرین سفر
مطمئن باش
به ماوراء آیبنه می رسیم
در خواهیم یافت
آیبنه اعماق را نمی بیند .
ما در اعماق زندگی کردیم
حس می کنم
اسمم را صدا کردند
باید
عریان
روی طناب باریکی
به سمت دیگری بروم
فرقی نمی کند
بیفتم
یا که بگذرم
اما
کسی در درون من بی طاقت است
دائم سوال می کند :
"آیا طناب محکم است ؟ "
پاسخش را نمی دهم
وسوسه ای را باید محک بزنم
باید به اندازه احتمال بودن حیات در مریخ
یقین کنم
می توان
با دندانهای عاریه
آنسوی این طناب
طعم زیستن را
با کسی تصاحب کرد.
همیشه در ارتفاع بلند سرم گیج می رود .
فکر می کنم
برای خوشبخت زیستن
از پلی نامطمئن باید عبور کرد
باید ...
نه بایدی را مهار کرد
باید ...
شاید ی را قبول کرد
اصرار ی نیست
می توان
همچنان مشکوک
همچنان مظلوم
همچنان بدبخت
بازهم زندگی !!! کرد
نگران نباش
کسی از تو سراغ خوشبختی ات را نمی گیرد .
نمي توانم و نمي دانم چرا
نمي توانم دوستت بدارم و نمي دانم چرا
نمي توانم عاشقت باشم و نمي دانم چرا
نمي توانم آرزو كنم كه در آغوش تو
آرام بگيرم و نمي دانم چرا
نمي توانم
و نمي دانم چرا!
فقط مي توانم تصورت كنم
و بدانم كه مي توان
پشت هر پيچي منتظر يك معجزه شد
براي زماني كه من هم بتوانم
بي بهانه
و بدون هيچ چرايي
دوستت بدارم!
تو دور مي شوي
و انگار ابرها ستاره ام را مي چينند
و تك شقايقم در مرداب مي ميرد
و حال در بطن اين لحظه هاي سرد
سبدهاي سيب پر از خالي است
و من اهسته زير سايه ي درخت ها تب مي كنم
و در اغتشاش توهم برگ ها هذيان مي گويم
اه تو هركجا هستي سري به خواب من بزن
و ببين كه هنوز بي شقايق و بي ستاره
در چشم سيب ها رنگ مي بازم
وقتي كه از آن تو شدم به انزوا شبيه تر
و جاوارگه بود كه مانده خالي از تش چاله
مي شود تركيبي از يك خيال خوش داشت هنوز
صفحه كات نشده و من حالم خوب است بدانيد كه سكانس بعد قبل از شعر
بعد من شكل ديگري دارد
حتمن
يك جاي اين كار لنگ زده چرخي كه دور خودش نبوده
شايد سمت ديگري رفته
منتهي اليه همين خيابان پيچيده سمت ستاره كسي
كه ديالوگش عوض شده
دلش سمت و سوي ته مانده آبي كسي كه به سرخ نزديكتر است
و يا
خدا كه در همين حوال نشسته روي واژه هاي من
درست پشت همين سكانس تمام مي شود آقا
نشاني مرا بعد از نمايش بپرسيد
گفته ام جاي من اين طرف ها نبوده نيست.
خوب دیروز و هنوز ....
طرحی از من بر صلیب ....
روی تنپوشت بدوز ....
و قت عریانی عشق....
با همین طرح حقیر....
در حریق تب بسوز....
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)