بدانکه تنها تو مي تواني...
امشب از آسمان ديده ام پولک هاي اشک بهوسعت درياچه ي عشق مي بارند.
امشب نگاه باراني مهتاب به شمشادقامت تو روشن نشد.
امشب نذر اقاقي ها که هر شب دستان گرم وصميمي تو را انتظار مي کشند ادا نشد.
امشب خواب گلدان شمعدانيخانه به آمدنت تعبير نشد.
امشب دل بي قرار من به صداي گام هاياستوارت آرام نگرفت.بي بهانه قلبم را شکستي.
از من بريدي و بهافق هاي دور دست کوچ کردي.و نيستي ببيني که ديگر ستاره ها کوچه را بهيمن حضور عاشقانه ات چراغاني نمي کنند و نمي داني چقدر من در کوچه ي بيستاره غريبم.
تو رفتي و آبشار اشک هايم که بي تابانه از بسترچشم جاري مي شدند را نديدي ونمي داني که من هر شب با هق هق گريه هايمدوريت را شکوه مي کنم.
تو رفتي و من از پشت حصار سنگين جداييها دستان تمنايم را به سويت دراز مي کنم تا شايد سر انگشتان اهورايي اتدستان نياز آلودم را لحظه اي لمس کند و وجود طلايي ات را دوباره درآغوش گيرند.
تو رفتي و من در دل دالان هاي تنگ زمان به ياد همهي ثانيه هاي سبزي که داشتيم عاشقانه اشک ريختم.
مي دانم زيرباران اشک هايم تنها تو مي تواني چتراحساست را باز کني و قلب شکسته امرا به تپش واداري و تنها تو مي تواني مرهم زخم هاي کهنه ي دلمباشي.
چهار ديوار ذهنم آشفته از حصار جدايي هاست و مي دانم تنهاتو مي تواني اين حصار را از ميان برداري و درياي پريشان ذهنم را بهآرامش برساني.
تنها تو مي تواني نگاه باراني باغچه را به آبيترين احساس روشن آسمان منور کني و تو مي تواني آواز حبس شده در گلويفاخته ها را به ترانه ي دل تنگي گل ها پيوند بزني.
بدان کههميشه عاشقانه ترين نگاهم را براي تو کنارگذاشته ام و شادمانه ترينلحظه هايم را با حضور زيبايي تو به دست وحشي دريا مي سپارم .
بيا که من به تو و يک آسمان نگاهت با تمام ستارهايش محتاجم.