چشمانت را براي زندگي مي خواهم
اسمت را براي دلخوشي مي خوانم
دلت را براي عاشقي مي خواهم
صدايت را براي شادابي مي شنوم
دستت را براي نوازش
و پايت را براي همراهي مي خواهم
عطرت را براي مستي مي بويم
خيالت را براي پرواز مي خواهم
و
خودت را نيز براي پرستش....
چشمانت را براي زندگي مي خواهم
اسمت را براي دلخوشي مي خوانم
دلت را براي عاشقي مي خواهم
صدايت را براي شادابي مي شنوم
دستت را براي نوازش
و پايت را براي همراهي مي خواهم
عطرت را براي مستي مي بويم
خيالت را براي پرواز مي خواهم
و
خودت را نيز براي پرستش....
مانند یک بهار....
مانند یک عبور....
از راه می رسی و مرا تازه می کنی.
همراه تو هزار عشق از راه می رسد
همراه تو بهار...
بردشت خشک سینه من سبز می شود.
وقتی تو می رسی....
در کوچه های خلوت و تاریک قلب من ...
مهتاب می دمد...
وقتی تو می رسی...
ای آرزوی گم شده بغض های من...
من نیز با تو به عشق می رسم...
نمي دانم بذر عشق تو را،
دستان کدام باغبان در کوير قلبم پاشيد
که شميم آن، همه ي فاخته ها و لادن ها را مست کرد.
نمي دانم طراوت کدامين اقاقي را
پيشکش روياهاي آبي ام کردي
که کلبه ي ويران شده ي دلم،
بهشت همه ي پروانه ها شد.
بگذار در آرامش دريا گونه ات غرق شوم
و در احساس نقره اي ستاره ات تکثير يابم
تا شايد از زندگي،
تبسمي سبز هم نصيب من شود...
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتمکه ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
Last edited by دل تنگم; 30-04-2008 at 02:20.
تو را من با زبان بی زبانی دوست می دارم
و شاید مثل یک دلدار جانی دوست می دارم
نگاهم کن نگاهت را که در من خانه دارد
برای لحظه های همزبانی دوست می دارم
وجودت را وجود بی وجودم سخت محتاج است
و همسان خدایی آسمانی دوست می دارم
تو را در خلوتی پنهان تر از آواز باران
به دور از چشم نااهلان نهانی دوست می دارم
تو را من با زبان بی زبانی دوست می دارم
و شاید مثل یک دلدار جانی دوست می دارم
نگاهم کن نگاهت را که در من خانه دارد
برای لحظه های همزبانی دوست می دارم
وجودت را وجود بی وجودم سخت محتاج است
و همسان خدایی آسمانی دوست می دارم
تو را در خلوتی پنهان تر از آواز باران
به دور از چشم نااهلان نهانی دوست می دارم
تو را ای یوسف پنهان ز سالی سخت طولانی
برای انتظاری جاودانی دوست می دارم
در تو راه می افتم
و به اندازه ی تمام خیابانها , خیس خواهم شد ,
از بارانی که قرارمان بود ...
برای روزهایم , نقشه ای ندارم که بر باد رود ...
بر باد , همین لحظه هاییست که بی تو
خاطره خواهد شد .
* * *
چند معبد ؟
چند کتاب مقدس ؟
چه تعداد پیامبر ؟ برای خدا شدن لازم است؟
گاهی یک نگاه ساده کافیست , تا کسی الهه تو شود .
از اتفاق هم افتادني تري
بي آن كه بيايي
حواسم را پرت مي كني ميان چشمهات
ولي
دستي به فاصله ام اضافه نمي كني .
خوابهايم را مي دزدي مي روي روي نيمكتي خالي مي نشيني
و من برايت
با تو رفتم بي تو باز آمدم مي خوانم
بايد از تو دلگير باشم اما نيستم .
هنوز هم وقتي مي خندي
جاده ها تا مي خورند و پنجره ام وا مي شود به سويت
گاهي براي عروسكهايت بخند خب؟ !!!
ستاره ها را از آسمان كيش كرده ام
اسبت را بتازان بيا حالا بيا كه ماه مات است.
شرط مي بندم جايي روي حرفهايت قدم مي زني
شك نكن
بيچاره آن سينه اي كه زده اي هنوز دل ندارد...
حرفي كه به گردنم انداختي هر كجا باشم گناهكارم مي كند.
مطمئنن خودت بودي مرض كه ندارم.
متأسفانه بايد بگويم
براي پاييزي هم كه آورده اي برگی ندارم...
چقدر آسمان بغل كنم بر مي گردي ؟!...
هنوز هم يك مشت نگاهت مرا كه هيچ ، خورشيد را هم از پا مي اندازد.
ديگر مثل هميشه ها روده ام دراز نمي شود كه ببندم به خاطره ها
چشم هايم ، اين روز ها را تف مي كند
كجايي كه گونه هايم را امضا مي كني ؟!...
تكليف مرا در آسمانها روشن كن ...
مرا ببخش
ای یار!
با صورتکی که
حتی آیینه بازش نمی شناسد
چگونه به میعادگاه بیایم.
مرا ببخش
ای یار!
دیگر توان آمدنم نیست!
با چشمانی که ندارم چگونه تو را دیدار توانم!
با دهانی که نیست چگونه بوسیدنت میسر است!
برای دوباره دیدنت هیچ ندارم.
مرا ببخش
ای صاحب همه چیز!
ای همه کس!
ای عزیز!
هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم،
بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم
نفس مي زند موج ...
***
نفس مي زند موج، ساحل نمي گيردش دست،
پس مي زند موج .
فغاني به فريادرس مي زند موج !
من آن رانده مانده بي شكيبم،
كه راهم به فريادرس بسته،
دست فغانم شكسته،
زمين زير پايم تهي مي كند جاي،
زمان در كنارم عبث مي زند موج !
نه درمن غزل مي زند بال،
نه در دل هوس مي زند موج !
***
رها كن، رها كن، كه اين شعله خرد، چندان نپايد،
يكي برق سوزنده بايد،
كزين تنگنا ره گشايد؛
كران تا كران خار و خس مي زند موج !
***
گر اين نغمه، اين دانه اشك،
درين خاك روئيد و باليد و بشكفت،
پس از مرگ ببل، ببينيد
چه خوش بوي گل در قفس مي زند موج
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)