دنیا را بد ساخته اند...
کسی را که دوست داری،تو را
دوست نمي دارد،كسي كه
تو را دوست دارد،تو دوستش نمي
داری.اما كسي كه تو
دوستش داري و او هم تو را
دوست دارد به رسم و آئين
هرگز به هم نمي رسيد و اين رنج
اســـــــــت.
زندگي يعني ايـــن...
سلام
دنیا را بد ساخته اند...
کسی را که دوست داری،تو را
دوست نمي دارد،كسي كه
تو را دوست دارد،تو دوستش نمي
داری.اما كسي كه تو
دوستش داري و او هم تو را
دوست دارد به رسم و آئين
هرگز به هم نمي رسيد و اين رنج
اســـــــــت.
زندگي يعني ايـــن...
سلام
نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست
اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست
درون خلوت ما غیر در نمیگنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست
اخه این شد زندگی؟!
تحمل کن عزیز دل شکسته
تحمل کن به پای شمع خاموش
تحمل کن کنار گریه من
به یاد دلخوشی های فراموش
جهان کوچک من از تو زیباست
هنوز عطر لبخند تو سرمست
واسه تکرار اسم ساده توست
صدایی از من عاشق اگر هست
تحمل کن
حالا از چه نظر؟
تو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونی
چگونه می توانی که غایبم بدانی
مگر که مرده باشم من در حافظه ات
بهانه ها را مرور کردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده رضایت دادم
یعنی
همین که تو در دوردست زنده ای
به سرنوشت رضایت دادم ...
رضایت دادم دیگه
من ترسی از غارتنهایی ندارم
من حتی از سایه ی تو هم یادگاری دارم
بیا
سلام را برای حس من و تو سر دادند
تا آغاز شود
سرنوشتش
خدا از دست ما فرار می کند
بخند
حالا لبخند هم بزن
در کنج دلم عشق کسي خانه ندارد
کس جاي در اين خانه ويرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداري ديوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش مانيست
آن شمع که مي سوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشقست خدا را به که گويم
کارايشي از عشق کس اين خانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پاي
ديوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کني قصه اسکندر و دارا
ده روزه عمر اين همه افسانه ندارد
به همین راحتی؟
در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزیست
کاو را هزار جلوه ی رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شبها تو را به گوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
از این هم راحت تر
چون اگه نخندیم چی کار کنیم
می خواستم که دوست بدارم ترا هنوز
زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من
بیچاره من ، بلازده من ، بی پناه من
کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند
خلوته امشب
دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
اره خلوته
این شعر رو خیلی دوست دارم
من اگر ماهی تُنگم که زمین افتادست
تو زِ بارانی و از صاعقه ها می آیی
کاش این ماهی خسته کف دستانت بود
خود دریایی و بی چون و چرا ما آیی
گر چه زندانی این ثانیه ها ماندم من
تو رهایی تو رهایی و رها می آیی
خیلی زیباست.
هم اکنون 3 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 3 مهمان)