ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
اگر چه کاهل و بیگاه خیز قافلهام
به سوی توست سفرهای گاه و بیگاهم
برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو
که زیر عقده هجرت بمانده چون ماه
خواهش میکنم شب بخیر
ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
اگر چه کاهل و بیگاه خیز قافلهام
به سوی توست سفرهای گاه و بیگاهم
برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو
که زیر عقده هجرت بمانده چون ماه
خواهش میکنم شب بخیر
همسایه خدا میشم
مجاور شگفتنت
خورشید و باور میکنم
نزدیک رفتار تنت
قطره ام از تو من ولی
در گیر دریا شدنم
دچار سحر عشق تو
در حال زیبا شدنم
شب به خیر
مدح این بیدولتان عار است دانا را ولیک .....چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
فرانک خانوم رفتی تو کاره ترانه
انگاری یادی هم از همتی مرحوم کردی
مرگ خوشتر ز حياتيست كه هر لحظه سپهر
دست بر تيغ گذارد كه زنم يا نزنم
ااا اتفاقا گفتم باید جواب این ترانه رو مژگان بگه
مهوش پریوش غلط کرد شوهر کرد
همه را در به در کرد.. منو خونین جگر کرد
------
اینم جوابه ترانه همتی(بقیه شو یادم نیست وگرنه می نوشتم)
د مگر حالی به ادم میمونه نه والا!!!!!
احوالی به ادم میمونه نه والا!!!!
اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد ..... ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت ........ کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد
تو پاک باش و برون آی بیحجاب و مترس ........ کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
داره مي سوزه تنم زير مخمل نگات
همه رنگي رو شناختم من با اون رنگ چشات
تا نگردی اشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام رامیار
رخ تو دخلی به مه ندارد ... که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم ..... که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم .... که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان ... ولی چه حاصل؟ نگه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی . که ملک دل پادشه ندارد
عداوتی نیست، قضاوتی نیست .... عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر : ..... « بهار مسکین گنه ندارد؟»
به به ابی
ممنون یزدان جان
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)