کاش کاشي هاي کاشانه ي دلم از احساس نبود!
تا اين گونه با لرزه ي صدايت و پس لرزه ي يک دانه بلور در نگاهت،
ديوارهايش فرو نمي ريخت و مرا در زير آواري از ترديد مدفون نمي ساخت!
شانه هاي نحيفت کجا طاقت وسعت اندوه تنهايي مرا دارد؟!
تا پناه ريشه هاي غم، ساقه هاي غربتم و برگ هاي غريبيم باشد.
کجا توان آن دارد که سايبان آفتاب بي فروغ غروبگاه چشمانم باشد،
که مدفن اشک هايم باشد.
آرام جان:
کجاي آن کوچه ي کوتاه به انتظارم بودي؟
بنگر چه ساده چراغش را خاموش کردند و راه را تاريک!
راه رسيدن نبود، خيالستاني بود که مرا راه بدان ندادند؛
و آن دشتستان خيال غزال، کويرستاني بود که مرا آب در آن ندادند.
افسوس، افسون سرنوشت، مرا اسير افسانه ي عاشقانه ي روزگار ساخت؛
وگرنه نگين وجودم را بي هيچ چشمداشتي تقديمت مي کردم
تا درخشش سکوت سروده هايت دوچندان شود!