در هوای عاشقان پر می کشد با بی قراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
مثل من از پستهای خیلی قبل تکراری بده!!
در هوای عاشقان پر می کشد با بی قراری
آن کبوتر چاهی زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفل بزرگ تیرگی را می گشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد
مثل من از پستهای خیلی قبل تکراری بده!!
دریغ آن نکو روی همرنگ ماه.. که بازش ندید آن خردمند شاه
بیامد بر شاه شیر اورمزد .... کجا زو گرفتی شهنشاه پزد
ز پیش اندرآمد به دشت اندرا ... به زهرآب داده یکی خنجرا
خروشی برآورد برسان شیر .... که آورد خواهد ژیان گور زیر
چشم.. پیشنهاد خوبیه
ببخشید انگری یه پست همزمان دادم
محمد جان دادا.. من که همشهریتم؟؟؟؟؟
منو حرص می دی؟؟ من پیرم
روزي کـه دلـم پيش دلت بود گرو
دستان مـرا سخت فشردي کـه نرو
حالا که دلت به ديگري مايل شد
کـفـشـان مـرا جفت نمودي که برو ...
گمونم البته جواب محمد را ندادیم و ادامه دادیم
معذرت می خوام محمد جان
وزان گرزداران و نیزهوران .. همی تاختند آن برین این بر آن
هوا زی جهان بود شبگون شده .... زمین سربسر پاک گلگون شده
بیامد نخست آن سوار هژیر ... پس شهریار جهان اردشیر
به آوردگه رفت نیزه بدست .... تو گفتی مگر طوس اسپهبدست
برین سان همی گشت پیش سپاه .... نبود آگه از بخش خورشید و ماه
اره ببخش دادا
هی گفت از هر در سخن ؛ از آب و آیینه
از مهـره مار و طلسم و هر چه می فهمید
بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد
هـرچـند از باران چشـمـم نـم نـمی فهمـید
مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا
یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید
اقا جلال می دونید شعر از کیه؟
در فکر اش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور برش هاله ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول می خورد
هر کنج خانه صحنه ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سر کار خویش بود
بیچاره مادرم!
واقعا از بذل توجه دوستان بسیار سپاسگزارم!!
Last edited by mohammad99; 21-06-2007 at 23:41.
می گذرم از کنارت
حتی نمی خواهی ببینی قطره های عرق پیشانی ام را
زمانی در حوالی آذر
روز تولدم لبخند شیرین هدیه می دادی
وکنون....
این باور عجیب در ذهن خاکستری من
نمی گنجد که تو رفته ای
ویا خواهی رفت
- تو که نازنده بالا دلربايي
تو که بي سرمه چشمون سرمه سايي
تو که مشکين دو گيسو در قفايي
به مو گويي که سرگردون چرايي
یکی را دوست میدارم ، آن را احساس کردم در قلبم …
او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است…
او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است
تبسمهاي شيرين تو را با بوسه خواهم چيد
وگر بختم کند ياري
در آغوش تو
اي افسوس.***
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)