يه عمــره که تو راهـــم تو جــــاده خيالت
تو چشم به راه من باش دارم مي آم کنارت
تو ابراي آسمـــون چشماي نازت پيداسـت
من عاشق چشاتم تـوي دلم چه حرفاست
من تـوي کولـــه بارم پر از گلهـاي ياسه
يک آينــــه صــداقـــت لبريز التمــــاسه
يه عمــره که تو راهـــم تو جــــاده خيالت
تو چشم به راه من باش دارم مي آم کنارت
تو ابراي آسمـــون چشماي نازت پيداسـت
من عاشق چشاتم تـوي دلم چه حرفاست
من تـوي کولـــه بارم پر از گلهـاي ياسه
يک آينــــه صــداقـــت لبريز التمــــاسه
همه چيزم در ديار اجنبي است
ميوه هاي خونم و هر كه از ريشه ي من نوشيد
آتيه و رؤياهايم ، و حتي سايه ي عشقم
عاطفه هاي بي قرار
بخ ساحلهاي روسپيان بلند بالا و نخل هاي بهاري كوچيد
چرا با تو مي مانم اي مادر كهن
كه نمي دانم
چه وامي بر من داري ؟
سال هايم را هدر دادي
خونم را هبا كردي كه بنوشند اجاره داران
جوانيم را در سوداهايم خيالي به گرو نهادي
عوض را به من برات دوردستي دادي ، كه مبلغش آرمان بود
اكنون در پايان راه دستم مثل فكرم سپيد است
چه برايم ماند
جز غربت ناخواسته و دشنام از نورسيدگاني كه ندانم چه حقي بر من دارند ؟
دو چشمانم را مي بندم شايد عشق را باور کنم
دستانم را با زنجير مي بندم تا اسارت را ياد بگيرم
انقدر اسير باشم تا ديگر هرگز از عشق رهايي نيابم
دريچه قلبم را مي بندم تا غير تو در ان نبينم
من و نسپر به فصل رفته عشق
نذار کم شک من از اینده تو
به من فرصت بده گم شم دوباره
توی اغوش بخشاینده تو
به من فرصت بده برگردم از من
به تو برگردم و یار تو باشم
به من فرصت بده باز از سر لطف
دچار تو گرفتار تو باشم
مرا با الفت گلستان وجودت محرم نکردي چرا چرا؟؟؟!!
اي که تو دستت در جويباران عشق جاري بود
و گرماي نفسهايت حتي داغتر از لحظه پيوند دو عاشق بود
من که اسمت را مي گذارم ستاره خيالي مي پرسي چرا؟؟
چون هيچ لحظه کنارم نماندي فقط گذاشتي و رفتي
حالا باز هم من مي ميرم از نديدن سوسوي چشمانت
از جاري نشدن ذرات پاک نورانيت در وجودم
کاش باز هم طلوع کني در اين ستاره مردگي
يک اتـّـفاق خـوب بيفتـد که تـا بـه حال
خـواننـده فکـر کـرده، در عالـم خيـال
او قـهــرمــان واقـعـی قـصّـه منـست
خانم بخور!...که آخر اين قصّه روشن است
- نوشابه می خوری ؟ بدو دختر قبول کن
اين داستان خراب شده چونکه...چونکه...چون...
زن ... عـکـس محـو! پشتِ ... نـوشابه سـياه!
لبخنـد خيـس مـرد مـؤلـّف کـه گاه گاه...
کی زمان آن فرا می رسد که همهء روزم
همان دمی باشد که
در سراپردهء تو بیارامم
بر بستری از عطر گل ها .
تو غنوده باشی و من بانگ برآورم :
ای نازنینِ ماه سیما
ای ابروکمانِ نیک خو !
مهربان باش با من !
آه ! کی می رسد آن زمان ؟ ...
نمی دانم ...
آمدنت را خواب دیدم یا رفتنت را ؟
به گمانم هر دو !
چه شیرین بود آمدنت ،
مثل رویاهای کودکانه ، با تبسمی آسمانی همراه
کوتاه ...
کوتاه ...
کوتاه ...
و چه تلخ و آشفته بود رفتنت ،
مثل آمدنت بی خبر ، ناگهان
نفســــهــات بــوي بهشته!اي تو پاک وآسمونـــي
عطر گندمزارو داري به فرشتــــــه ها مي مونــــي
تو چشاي من نگاه کـن من که از تو سير نمي شم
قول بده پيشم مي موني من که با تو پير نمي شم
مسافری، که به شهر آمد و بدید او را ......... ندیدهایم کز آن آستان در بگذشت
چو دید آن سر زلف دراز در کمرش ......... سرشک دیدهی خونریزم از کمر بگذشت
ز من بپرس گزند جراحت دل ریش ............. که چند نوبتم این ناوک از جگر بگذشت
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)