دخترک کوچکی با مادر بزرگ پیرش زندگی میکرد روزی دخترک مریض شد و پزشکان از معالجه ی وی عاجز گشتند،دخترک روز به روز ضعیف تر شده و درد زیادی را متحمل می گشت، و مادر بزرگ از این که از کمک کردن به او عاجز بود بیشتر زجر می کشید.تا اینکه شبی به جان آمد و دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت:خدایا من عمرم را کرده ام و دیگر آرزویی ندارم ولی دخترک هنوز جوان با صد امید و آرزو است.از تو میخواهم جان مرا بگیری و در عوض سلامتی وی را برگردانی .در این حال مادر بزرگ به خواب رفت ،شب هنگم دید ملک الموت بر سر بالین وی حاضر است،از ترس ،دعای خود را از یاد برد و به ملک گفت:به خدا قسم که مریض دخترکی است که آنجا خوابیده و من سالمم و تو نیز اشتباهاً سراغ من آمده ای!
متن اصلی از داستانهای ما نصر الدین
ترجمه:t.s.m.t