تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 102 از 212 اولاول ... 252929899100101102103104105106112152202 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,011 به 1,020 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1011
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    دخترک کوچکی با مادر بزرگ پیرش زندگی میکرد روزی دخترک مریض شد و پزشکان از معالجه ی وی عاجز گشتند،دخترک روز به روز ضعیف تر شده و درد زیادی را متحمل می گشت، و مادر بزرگ از این که از کمک کردن به او عاجز بود بیشتر زجر می کشید.تا اینکه شبی به جان آمد و دست به سوی آسمان بلند کرد و گفت:خدایا من عمرم را کرده ام و دیگر آرزویی ندارم ولی دخترک هنوز جوان با صد امید و آرزو است.از تو میخواهم جان مرا بگیری و در عوض سلامتی وی را برگردانی .در این حال مادر بزرگ به خواب رفت ،شب هنگم دید ملک الموت بر سر بالین وی حاضر است،از ترس ،دعای خود را از یاد برد و به ملک گفت:به خدا قسم که مریض دخترکی است که آنجا خوابیده و من سالمم و تو نیز اشتباهاً سراغ من آمده ای!

    متن اصلی از داستانهای ما نصر الدین
    ترجمه:t.s.m.t

  2. این کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1012
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    293

    پيش فرض

    جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
    جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.

    روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
    همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))
    جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟ ))

  4. 2 کاربر از a-r-i-y-a-n-a بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #1013
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    293

    پيش فرض

    چهار مرد محکوم به اعدام شدند. زنی پریشان حال به همراه آنان دیده شد. حاکم به زن گفت : این مردان با تو چه نسبتی دارند؟ گفت اینان پدر ,شوهر,برادر و فرزندم می باشند.
    حاکم گفت:یکی از آنان را به تو بخشیدم انتخاب کن. زن پدرش را انتخاب کرد. حاکم حکمت این کار را پرسید.زن گفت:چون می توانم بعدآ صاحب پسر شوهر و برادر شوم اما پدر نه!
    حاکم به خاطر این حسن انتخاب به زن گفت:هر چهار نفر را به تو بخشیدم!!


  6. #1014
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض خونسرد

    تو فرودگاه وقتی برای بازرسی همه رو معطل کردن، او اولین کسی بود که اعتراض کرد و همه رو با خودش متحد کرد. آن قدر خوب رهبری کرد که شد سخنگوی مسافرا!

    یک ساعت بعد خلبان وقتی اعلام می کرد مسافرین آروم باشن، چون به دلیل هواپیما ربایی مجبورن به کشور همسایه برن، ولی به زودی به مسیر خودشون برمی گردن... او داشت جملات را به خلبان دیکته می کرد.

  7. 2 کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #1015
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض زبان

    معتقد بود که در ابتدا فقط یک زبان بوده که منشا الهی داشته. برای همین چند ماه از دانشگاه مرخصی گرفت و مشغول تحقیق شد. کم کم واژه های حقیقی رو کشف می کرد و برای این که فراموش نکنه در زندگی خودش به کار می برد. چندین سال رو این زبان جدید کار کرد و نتیجه اش شد صدها صفحه مقاله ی دست نویس که بعد از مرگش پیدا کردن، ولی متاسفانه هیچ کس نتونست حتی یک کلمه از وصیت نامه اش رو بخونه چه برسه به مقالات علمیش...!

  9. 2 کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1016
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    جان آدم ها برابر نیست

    وقتی فهمید چه کسی قاتل زنش است ، همه ی خشمش یک جا فرو نشست. زن پزشک ،زیبا ، خانواده دار و دوست داشتنی اش را یک ولگرد معتاد روانی کشته بود .همان جلسه ی اول دادگاه قاتل را بخشید . در پاسخ دیگران گفت : جان آدم ها برابر نیست . و این توهین به مرده ی زنش است که به ازای جان او ، این مردک را بکشند .همان شب به آیینی ترین شکل ممکن خودش را کشت.

  11. 8 کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #1017
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    گل

    جوان گل فروش دید که مرد پراید سوار به زن پژو سوار خیره مانده . به شیشه ی ماشین زد و به مرد گفت : می توان برایش گل بفرستی با یک کارت ویزیت . مرد از فکر جوان خوشش آمد.با عجله کارت ویزیتش را با پول گل به جوان داد .جوان دسته ی گل و کارت ویزیت را به زن داد .زن دسته گل را آهسته روی صندلی گذاشت و کارت ویزیت را انداخت کف ماشین ، روی دیگر کارت ها .یک چهارراه پایین تر دور زد .جوان گل فروش در لاین دیگر منتظرش بود ،زن دسته ی گل را به جوان برگرداند این سومین دسته گلی بود که از صبح ، نصف قیمت به جوان می فروخت.

  13. 4 کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #1018
    حـــــرفـه ای mehrdad21's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2005
    محل سكونت
    tehran
    پست ها
    2,312

    پيش فرض

    ارقام

    رئیس جمهور از تلویزیون درآمد ناخالص ملی را با احتیاط تمام اعلام کرد. رئیس بانک مرکزی روی دسته ی مبل کوبید و گفت باز هم اشتباه کرد ، هشت سال است اشتباه می کند .زن از آشپزخانه داد زد: خودت را ناراحت نکن ! مگر این هشت سال کسی فهمیده یا اعتراض کرده ؟ رئیس بانک مرکزی گفت : حرف این چیزها نیست ، باید تمام ارقام را دوباره عوض کنیم .

  15. 7 کاربر از mehrdad21 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  16. #1019
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض راه زندگی

    خدا را فراموش کرد و دور ریخت. سخت بود، اما به زندگی ادامه داد. پشت کار داشت، عشق به یک روسپی. سی سال بعد در بستر واپسین خوابیده بود و به حوادث گوناگونی فکر می کرد که از سر گذرانده بود، زن های متوالی... پیش از آخرین بازدم بر کاغذی نوشت: "آگر چه به همه چیز رسیدم، اما به هیچ نرسیدم. یادم باشد تا بار دیگر راه نرفته را برگزینم." و چشم فرو بست.

  17. 2 کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  18. #1020
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض یخ ها

    یخ ها در حالِ آب شدن بودند و پیاده روها لیز؛ قدم برداشتن مستلزم احتیاط زیادی بود؛ خصوصا برای بدن خشکِ مردِ سی و هشت ساله ای مثل او. از خودش راضی نبود؛ تنها توانسته بود با جدا کردن مسیر زندگیش از باقی مردم به موفقیت های خاصی برسد که روزگاری جذاب بودند. از نظر مادی آن قدر مستقل بود که زندگی خود را به تنهایی اداره کند. تکرار صدای جادویی ناودان در ذهنش، مثل باران بهاری به آهنگِ سکوتِ هم آغوشی ِ دو دلداده می ماند؛ یخ ها در حال آب شدن بودند.

    چند بار به تمام کسانی که می شناخت، فکر کرد. کسی نبود. نه برای گفتن خبر، نه دعوت به مهمانی و سور و شادی. در بیست سالِ گذشته که از خانواده جدا شده بود، تنها یک بار کسی «نزدیک به همیشگی» شد. که هفت سال پیش از هم جدا شدند. می توانست با هر کسی شب را بگذراند، اما این بار «هر کس» چه بی ارزش بود، برای سور جایزه ی بزرگِ لاتاری...!

  19. این کاربر از دل تنگم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •