سر باز ها به خط..........
پندارهای سربی وحشت
اویزه های وحشی غربت
بر چار سوی جان
زنجیر های نقره محزون
از ترکش و فشنگ
پنهان به روی سینه داغ ستاره ها
فردا توهم کمرنگ چشمها
سر بازها به خط.............
این بغض
زنگ غزلهای رفتن است
سر بازها به خط..................
گرمای سینه های جوان
داغ ماندن است
دستی که روی ماشه تقدیر می تپد............
اینجا کسی ز کرده پشیمان نمی شود
ترسی میان لهجه نمایان نمی شود
تصویر اخر دنیا....بهشت مرگ
اندامهای تشنه شان
را سیراب می کند
شلاق بی امان خاطره
دلتنگ می شوند....مردان خط شکن
این جا صدای قدمهای اخرین
با چکمه های خونی سنگین
در امتدادجاده بی مرزو بی عبور
در انزوای شادی پروانه های زیست
از یاد می روند........در باد می دوند
چون گرگهای شرزه عریان
فریاد می زنند
اویزهای نقره ترکش بر دست و پایشان
از ذهن های نادر بیدار
بی گمان
هرگز صدای قدمهای اخرین
بی جان نمی شود