حال كه در كف اصلاح پستها هستيم از فرصت استفاده كرده و :
magmagf عزيز شعرت خيلي زيبا بود (شما رو چي صدا كنم؟)
mohammad99 جان مي توني منو پايان صدا كني (كاش شب بخير نمي گفتي حداقل اسممو ياد مي گرفتي من شما رو چي صدا كنم؟)
حال كه در كف اصلاح پستها هستيم از فرصت استفاده كرده و :
magmagf عزيز شعرت خيلي زيبا بود (شما رو چي صدا كنم؟)
mohammad99 جان مي توني منو پايان صدا كني (كاش شب بخير نمي گفتي حداقل اسممو ياد مي گرفتي من شما رو چي صدا كنم؟)
مرسی
خوشحالم که به شعرهای بقیه هم توجه می کنی پایان جان
چه اسم جالبی
اسم من فرانک هست
با اجازه من ادامه می دم
یک عمر غمت خوردم تا در برت آوردم
گر جان بدهند ای غم از من نستانندت
گر دست بیفشانند بر سایه ، نمی دانند
جان تو که ارزانی گر جان بفشانندت
چون مشک پرکنده عالم ز تو کنده
گر نافه نهان داری از بوی بدانندت
تو کجايی ومن ساده ی درويش کجا؟
تو کجايی ومن بی خبر از خويش کجا؟
دل خزانسوز بهاری است بهاری است که نيست
روز وشب منتظر اسب و سواری است که نيست
در دلم اين عطش کيست خدا می داند
عاشقم دست خودم نيست خدا می داند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر هیچکس به هیچ چیز نیندیشید
در غارهای تنهایی بیهودگی به دنیا آمد
و زنان باردار کودکان بی سر به دنیا آوردند
و گهواره ها از شرم به گورها پناه بردند
وپیغمبران گرسنه و مفلوک از وعده گاههای الهی گریختند
شعر از بهرامیان بود ؟
در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را ......... و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را
گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت ......... چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را
با چشم تو چو گردی رطلاللسان به یادش ......... از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را
خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا ........... از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی ؟
یا به قول خواهرم فروغ :
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی ؟
این قرار داد
تا ابد میان ما
برقرار باد :
چشمهای من به جای دستهای تو !
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده !
من به چشمهای بی قرار تو
قول می دهم :
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم !
آره درسته
مبارک روز بود امروز، یارا ....... که دیدار تو روزی گشت ما را
من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم ......... به چشم خود بهشت آشکارا
نه مهرست این، که داغ دولتست این ...... که بر دل بر ز دست این بینوا را
ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟ ......... که در دست اوفتاد این بینوا را
درین حالت که من روی تو دیدم ...... عنایتهاست با حالم خدا را
از درونِ آینه
چهره ای شکسته ، خسته ،
بانگ می زند که :
" وقتِ رفتن است ! "
چهره ای شکسته ، خسته
از برون جواب می دهد :
" نوبت من است ؟
من در انتظارهِ یک اشاره ام ! "
شب خوش
مردان عشق را به هياهو چه حاجت است
رندان روزگار خموشي گزيده اند
ممنون فرانك خانم
دربدرتر از باد زیستم در سرزمینی که حتی گیاهی نمی روید
آی گیسو خرامان
لنگی پای من از ناهمواری راه شما بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)