در شبی تاریک روییدم
تشنه لب بر ساحل کارون
برتنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز
غنچه نشکفته ای می چید
در شبی تاریک روییدم
تشنه لب بر ساحل کارون
برتنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز
غنچه نشکفته ای می چید
درشتی نگیرد خردمند پیش
نه سستی که ناقص کند قدر خویش
شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل
نبودی ندیدی پریشونیامو
فقط باد و بارون شنیدن صدام
من هم میرم تو بمونی و دلت
دلی سنگی زیاد نخور غصه دلت
تا پدید آمد شراب عشق تو ...... هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت
دل ز بیصبری همی زد لاف عشق ........ گفت دارم صبر پنداری نداشت
بار وصلش در جهان نگشاد کس ......... کاندرو در هجر سرباری نداشت
درد چشم من فزون شد بهر آنک ....... توتیای از صبر پنداری نداشت
تمام سوکوارانت
که در تعبید تاریخ اند
دوباره باز هم آوای غمگین شان
طنین شوق خواهد داشت ؟
تنم با بوی عطرآگینش از تو
نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو
ولی ای مرد ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است تنگ است
تا از چه گلی که از تو خالی / در عالم آب و گل دلی نیست
در دائرهی جهان محدث / چون حادثهی تو مشکلی نیست
در تو که رسد که در ره تو / جز منزل عجز منزلی نیست
در بحر تحیر تو پایاب / کی سود کند که ساحلی نیست
تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می ازود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشته عمر ما به هم پیوست
تا تو ز کوی تو برون رفتهای / کوی تو گویی که همان کوی نیست
گرچه غمت کرد چو مویی مرا / فارغم از عشق تو یک موی نیست
روی ترا ماه نگویم از آنک / ماه چو آن عارض دلجوی نیست
زلف ترا مشک نخوانم از آنک / مشک بدان رنگ و بدان بوی نیست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)