تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 101 از 212 اولاول ... 5191979899100101102103104105111151201 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1,001 به 1,010 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #1001
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    مثل یك مهمان ناخوانده وارد شد . حضورش ناگهانی نبود ، انگار عادت
    كرده بود كه بدون درب زدن وارد شود . خودش بود ، شیطان .
    گفتم باز هم تو ! اقلاً درب بزن و وارد شو !
    قهقهه سرداد و گفت : با دستهای بسته كه نمیشه درب زد . ببین
    بعضی از آدمها دست مرا هم از پشت بسته اند .
    بیچاره راست می گفت ، دستهایش از پشت بسته شده بود . گفتم
    لعنت بر شیطان ، حق با توست . خُب چه فرمایشی داشتید؟
    قیافه حق بجانبی گرفت و گفت : چه حرفها !!! من سایه به سایه
    همراه همه آدمها هستم . هزاران سال است كه حتی یك لحظه هم
    استراحت نداشته ام .
    گفتم : كار و بارت چطوره ؟
    آهی كشید و گفت : نپرس ، كوزه گر از كوزه شكسته آب میخوره .
    دست هر كی را گرفتیم و به یك جایی رسوندیم فقط لعن و نفرینش
    نصیب ما شد .
    گفتم : ببین شیطان رجیم ، سه تا سوال داشتم - گفت خواهش میكنم
    ، هزارتا سئوال كن .
    گفتم : اول بگو ببینم تو چرا شیطان شدی ؟
    گفت : ای بابا ! این هم از اون حرفهاست - من فقط برابر آدم سجده
    نكردم و با اون همه دب دبه و كب كبه ام از عالم فرشتگان رانده شدم ،
    اما شما آدمها زورتون میاد جلوی خدا هم سجده كنید .
    بیچاره راست می گفت .
    گفتم : سئوال دوم اینكه بیشتر وقتها را كجا میگذرونی ؟
    گفت : این سئوالت ب‍َدَك نیست من بیشتر وقتها در كاخها ، پشت
    میزهای ریاست ، توی جیبهای گَل و گشاد ، توی جاهای رنگارنگ ،
    توی چشمها ، روی زبانها ، توی پاها و خلاصه همه جا هستم .
    گفتم : آخرین سوالم اینه كه تو کجایی هستی ؟
    زد زیر خنده و حالا نخند و كی بخند . آنگاه گفت : ما همین جایی
    هستیم ، هم ولایتی خودتون ، یعنی تبعیدی همین آب و خاكیم ، اصلاً
    ما خونه زاد هستیم .
    داشت همینطوری وراجی میكرد كه خوابم برد . ولی لعنت بر شیطان ،
    توی خواب هم دست بردار نیست.

  2. این کاربر از f.kh0511 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #1002
    پروفشنال f.kh0511's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    643

    پيش فرض

    گویند وقتی كه برادران یوسف علیه السلام، او را در چاه آویزان كردند تا او را به آن بیفكنند، طبیعی است كه یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود، اما در این میان غم و اندوه، دیدند لبخندی زد، خنده ای كه همه برادران را شگفت زده كرد، از هم می پرسیدند، یعنی چه؟ اینجا جای خنده نیست؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم. یكی از برادران كه یهودا نام داشت، با شگفتی پرسید: برادرم یوسف! مگر عقل خود را باخته ای، كه در میان غم و اندوه، می خندی؟ خنده ات برای چیست؟ یوسف با جمال، كه به همان اندازه و بیشتر با كمال نیز بود، دهانش چون غنچه بشكفید و گفت: روزی به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم، با خود گفتم: ده برادر نیرومند دارم، دیگر چه غم دارم! آنها در فراز و نشیب زندگی مرا حمایت خواهند كرد و اگر دشمنی به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنین برادران شجاع و برومندی، چنین قصدی نخواهد كرد، و اگر سوء قصدی كند، آنها مرا حفظ خواهند كرد. اما چرا خدا را فراموش كردم، و به برادرانم بالیدم، اكنون می بینم همان برادرانم كه به آنها بالیدم، پیراهنم را از بدنم بیرون كشیدند و مرا به چاه می افكنند. این راز را دریافتم كه باید به غیر خدا تكیه نكنم، خنده ام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالی.

  4. #1003
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض ترس، نابودگر عشق

    کنار خیابون ایستاده بود
    تنها ، بدون چتر ،
    اشاره کرد مستقیم ...
    جلوی پاش ترمز کردم ،
    در عقب رو باز کرد و نشست ،
    آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ،
    - ممنون
    - خواهش می کنم ...
    حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
    یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
    و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،
    نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ،
    - چیزی شده ؟
    چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
    - نه .. ببخشید ،
    خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
    بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
    با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
    با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
    خودش بود .
    نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
    می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
    دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
    برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
    پرسید :
    - مسیرتون کجاست ؟
    گلوم خشک شده بود ،
    سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
    گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
    به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
    صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
    قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
    به چشمام جراءت دادم ،
    از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
    دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
    چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
    سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
    روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
    خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
    به خدا خودش بود ،
    به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
    خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
    یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
    با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
    و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
    به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
    زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
    پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
    به ساعتش نگاه کرد ،
    روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
    چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
    نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
    توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
    بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
    بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
    تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
    خل بودم دیگه ،
    نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
    عاشقی کنم براش ،
    میگفت : بهت نیاز دارم ...
    ساکت می موندم ،
    میگفت : بیا پیشم ،
    میگفتم : میام ...
    اما نرفتم ،
    زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
    دلم می خواست بسوزم ،
    شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
    قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
    مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
    صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
    آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
    چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
    آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
    یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
    هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
    و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
    تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
    چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
    شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
    - همینجا پیاد میشم .
    پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
    - بفرمایین ...
    دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
    با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
    - لازم نیست ..
    - نه خواهش می کنم ...
    پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
    و بعد .. بسته شدنش .
    خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
    برای چند لحظه همونطور موندم ،
    یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
    تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
    برای فریاد کردنش ،
    برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
    دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
    صدا توی گلوم شکست ...
    اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
    قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
    رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
    دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
    سر خوردم روی زمین خیس ،
    صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
    مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
    منو بارون .. ، زار زدیم ،
    اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
    به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
    بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
    هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
    بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
    بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
    خل بودم دیگه ..
    یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
    نه ..
    عاشق تر شده بودم
    عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
    بارون لجبازانه تر می بارید
    خیابان بهار ، آبی بود .
    آبی تر از همیشه .

  5. این کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #1004
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض انتظار

    نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
    ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
    کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
    کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
    و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
    میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
    کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...
    میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود
    میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...
    انتــــــــــــــــــــــ ـــــــظار ...
    شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !
    تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!
    تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، شکنجه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛
    هق هق شبونه ؛ افسردگي ، پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !
    براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد
    و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد
    تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!

    متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم

    از انتظار ... از انتــــــــــــــــــــــ ـــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

  7. این کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #1005
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض زیباترین چیز در دنیا

    روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود:من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم،به زمین برو وبا ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.


    فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت.سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت.روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.


    خداوند فرمود:به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.


    فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها ،جنگلها ،ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.


    پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتشرا از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.
    در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت وبه سرعت به سمت بهشت رفت.

    وبه خداوند گفت:خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است.ولی برگرد ودوباره بگرد. فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد. شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر ونیزه مجهز بود.او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.


    مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید.نور از پنجره بیرون میزد.مرد شرور از اسب پایین آمد واز پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.

    زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباندوصدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد،شنید.چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد.آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟

    چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد وتوبه کرد.

    فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت وبه سمت بهشت پرواز کرد.

    خداوند فرمود:

    این قطزه اشک با ارزشترین چیزدردنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده وتوبه درهای بهشت را باز میکند.

  9. 3 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #1006
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    در مانده اي به نزد مرشدي رفت و طلب ذكر براي گشايش كار كرد.

    درويش به اوذكر يا الله داد.

    از زمان گفتن درماندگيش بيشتر شد و هر روز به نزد درويش ميومد

    و شرح درماندگي ميداد. درويش نيز ذكر رو زيادتر ميكرد.....

    تا جائيكه از فشار ناتواني و درماندگي از شهر فرار كرد و رو به

    كاروانسرايي گذاشت.

    دست بر قضا كاروانسرا متعلق به دزدان بود و اونها به تصور اينكه

    از جاسوسان هست به ستوني بستنشو دستور به مرگ كردند.

    مرد بيچاره از زور ترس به يكبار فرياد براورد و يا الله (جل جلاله)

    ميگفت. از صداي بلند محكوم ، ماموران متوجه كاروانسرا شدند و

    تمام دزدان رو دستگير كردند . اون مرد هم كه خلاص شد

    وظيفه نگهباني از كاروانسرا رو به عهده گرفت.

    در همين حين نيز متوجه اموال دزدان شد و حاكم اموال رو در اختيارش

    گذاشت.

    چند سالي گذشت تا اينكه روزي مرد گذرش به مرشد افتاد و به نزدش

    شتافت.چون ماجرا رو شنيد گفت :

    من از همون اول يا الله اخر رو ازت ميخواستم و گرنه بقيه اون لغلغه

    لسان بود ديدي كه يكي از اون يا الله چطور به دادت رسيد.

    اگر همه رو مثل اخري ميگفتي چه ميشدي !!!


    روي ماه خداوند رو با ياد او در دل عاشقانه ببوسيد

  11. #1007
    آخر فروم باز t.s.m.t's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    AZƏRBAYCAN
    پست ها
    2,807

    پيش فرض

    و هو الرحیم


    کلاغی بر مرتفع ترین نقطه ی کلیسای شهر آشیانی برای خود ساخت،این امر موجبات نا خوشنودی کشیش ها را فراهم ساخت و از آن برای شکایت، پیش بزرگترین کشیش کلیسا رفتند.وی آنها را از آزار کلاغ منع کرد و دستور داد تا آشیان کلاغ را خراب کرده تا شاید کلاغ در جایی دیگر لانه ای برای خود سازد.کشیش ها همین کردند،اما هربار کلاغ لانه ی خود را ویران میدید از نوع آشیانی برای خود می ساخت.تا اینکه کشیش ها قصد در گرفتن کلاغ بر آمدند.اما کلاغ زرنگ تر از این حرف ها بود و هر بار که کشیشی نزدیک آن می شد بالافور پرواز میکرد و پس از مدتی که خود را از دست آنها ایمن میدید بر فراز لانه ی خود فرود می آمد.تا اینکه کشیش ها از دست وی عاجز گشته و دوباره برای چاره جویی نزد کشیش بزرگ آمدند.کشیش بزرگ این کار کلاغ را از روی لجاجت دانست و در اندیشه فرو رفت.سپس جامی عرق حاضر کرد و آنرا نزد کشیشان داد وفرمود اینک این جام را در لانه ی کلاغ وا گذارید و کلاغ را دست و پا بسته نرد من آورید؛ با وی سخنی دارم.کشیش ها ازاین کار سخت متعجب گشته و همین کردند.مدتی بعد کلاغ بر آشیانه ی خود فرود آمد و جامی عرق مشاهده کرد،خوشحال شده و از آن نوشید . از مستی بیش از حد، تعادل خود را از دست داد و بر حیاط کلیسا سقوط کرد.کشیش ها گفته ی کشیش بزرگ را اجابت کرده و کلاغ را دست و پا بسته نزد وی بردند.کشیش بزرگ نگاهی به کلاغ کرد و فرمود: اگر مسیحی هستی چرا بر کلیسا اهانت میکنی و اگر مسلمان هستی چرا عرق می خوری!

    متن اصلی:داستانهای ملا نصر الدین
    ترجمه: t.s.m.t


  12. این کاربر از t.s.m.t بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #1008
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض چهار داستانک از پیتر بیکسل

    غیبت
    مردی داشت تعریف می‌کرد که چه‌طوری می‌خواستند کلکش را بکنند. چه‌جوری کَت و کولش را بسته بودند و لوله‌ی‌ اسلحه را روی شقیقه‌اش گذاشته بودند و داد می‌کشیدند. او الان زنده است و دارد تعریف می‌کند.
    ما هم زنده هستیم و داریم گوش می‌دهیم.

    ***

    عدالت
    مرد مستی که روی نیمکت پارک نشسته بود - آن روز هوا بدجوری سرد بود- گفت:
    «اون یارو رو یادت میاد؟»
    اسم یکی را گفت «همونی که 25 سال پیش کلک زنشو کند؟»
    من گفتم: «نه!»
    گفت: «اون من بودم» بعد اضافه کرد: «قضیه‌ی مربوط به 25 سال پیش یادت هس؟»
    عصر- هوا گرم بود- این فکر دارد عذابم می‌دهد که نکند حرفش را درست نفهمیده‌ام.

    ***

    چیز مهمی نیست

    روزی زنی از آسمان به زمین افتاد. شاید روی شاخه‌ی درختی گیر کرده و بعد روی دست‌های فرانتس گروتر افتاده باشد. مرد آن‌جا وایستاده بود، زنی روی دست‌هایش. همه می‌گفتند این که چیز مهمی نیست.
    من گفتم البته چیز چندان خوشایندی هم نیست.
    و فرانتس گروتر آن‌جا وایستاده بود، زنی روی دست‌هایش، چه موهایی، چه بر و رویی، چه هیکلی، و حالا من از خودمان می‌پرسم، چه‌طوری می‌خواهیم این قصه را تمام کنیم. ولی در همین لحظه، قصه خودش به آخر می‌رسد و فرانتس گروتر آن‌جا وایستاده، زنی روی دست‌هایش.

    ***

    توضیح
    صبح برف بارید.
    کاش می‌شد خوشحال بود. کاش می‌شد کلبه‌های برفی درست کرد یا چند آدم برفی و می‌شد آن‌ها را مثل نگهبان جلوی خانه گذاشت.
    برف آرامش‌بخش است. همه‌ی خاصیتش همین است و می‌گویند اگر آدم توی برف چال شود، تنش گرم می‌ماند. اما برف توی کفش‌ها رخنه می‌کند. ماشین‌ها را از حرکت بازمی‌دارد. قطارها را از خط خارج می‌کند و دهکده‌های دورافتاده را تنها می‌گذارد.

  14. #1009
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    مجنون هنگام راه رفتن کسي را به جز ليلي نمي ديد روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کزد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي که من بين تو و خدايت فاصله انداختم ؟

  15. #1010
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    روزي مردي مستجاب الدعوه پاي كوهي نشسته بودكه به كوه نظري انداخت

    و از اونجا كه با خدا خيلي دوست بود گفت: خدايا اين كوه رو برام تبديل به طلا كن.

    در يك چشم بر هم زدن كوه تبديل به طلا شد.مرد از ديدن اين همه طلا به وجد آمد

    و دعا كرد: خدايا كور بشه هر كسي كه از تو كم بخواد.

    در همان لحظه هر دو چشم مرد کور شد

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •