در برابر بی کرانی سکن
جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بود
زمان با گام شتا بنک بر خواست
و در سرگردانی
یله شد
در باغستان خشک
معجزه وصل
بهاری کرد
سراب عطشان
برکه ئی صافی شد
و گنجشکان دست آموز بوسه
شادی را
در خشکسار باغ
به رقص در آوردند
در برابر بی کرانی سکن
جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بود
زمان با گام شتا بنک بر خواست
و در سرگردانی
یله شد
در باغستان خشک
معجزه وصل
بهاری کرد
سراب عطشان
برکه ئی صافی شد
و گنجشکان دست آموز بوسه
شادی را
در خشکسار باغ
به رقص در آوردند
دنبال سیه پوشی نقاب انداز می گردم
در این بستان پی یک غنچه بی ناز می گردم
نخواهم یافت می دانم شقایق را
ولی با چشم گریان در پی اش من باز می گردم
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش مي كنند
عكسمون تو آب بركه تا قيامت مي مونه
نازي : رنگي يا سياه سفيد ؟
من : من سياه و تو سفيد
نازي : آتيش چي ؟ تو آبا خاموش نمي شن آتيشا
من : نمي دونم والله
چتر رو بدش به من
نازي : اون كسي كه چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزيز دل من ‚ آدم بود
در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد / من زیستن خلق ندانم که چسان است
ترکی که دو ابروش نشسته است به دلها / قربانش هزارست اگر چش دو کمان است
هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن / بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بد از دیده چه ریزم / چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
تو
روزی دگر گونه ای
به رنگ دگر
که با تو
در آفرینش تو
بیدادی رفته است:
تو زنگی زمانی
یکایک تلخی دوران چشیدم / زهجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم / شبم تاریک و امید سحر نیست
به یک جان خواستم یک جام شادی / ز دور چرخ گفتا رایگان نیست
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آ نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است/ عالم به مراد دل و اقبال غلام است
صیدی که دل خلق جهان بود بدامش / المنته لله که امروز بدامست
ازطاق دو ابروی تو ای کعبهی مقصود / خلقی بگمانند که محراب کدامست
چشم تو اگر خون دلم ریخت عجب نیست / او را چه توان گفت که او مست مدامست
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
مرا داغ تو بر جان یادگار است / فدایش باد جان چون داغ یار است
اگر جان میرود گو رو غمی نیست / تو باقی مان که مارا با تو کار است
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)