نبینی که هر جا که برخاست گرد .... نبیند نظر گر چه بیناست مرد
نبینی که هر جا که برخاست گرد .... نبیند نظر گر چه بیناست مرد
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا و شمع آفتاب کجا
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
تن مرده را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدین سان منال
لگام از سر رخش برداشت خوار/رها کرد بر خوید در کشتزار
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا .... بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
«راحت کژدم زده کشته کژدم بود// میزده را هم به میدارو و مرهم بود»
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)