تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 10 از 27 اولاول ... 6789101112131420 ... آخرآخر
نمايش نتايج 91 به 100 از 263

نام تاپيک: داستانهای کهن ایرانی

  1. #91
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 پسر خارکن با آقا بازرجان ( روایت اول )

    یک پیرمرد خارکشی بود که یک پسر داشت از بسکه دوستش میداشت نمی گذاشت از خانه بیرون برود حتی نمیگذاشت آفتاب و مهتاب او را ببیند تا اینکه پدر خیلی پیر شد جوری که نمی توانست از خانه بیرون برود خار بکند و امرار معاش کنند و پسرش به سن بیست و پنج رسیده بود یک روز پیرمرد به پسرش گفت:«پدر جان من دیگر پیر شده ام و نمی توانم خار بکنم که امرار معاش کنیم حالا نوبت تست که کار کنی تا بتوانیم امرار معاش کنیم» پسرک گفت:«چشم» طناب و تبری برداشت و روانه صحرا شد و رفت در بیابان که خار بکند چون تا این سن و سال دست به کاری نزده بود نتوانست کار کند و خار بکند خسته شد.

    از دور دید توی صحرا یک قصری هست رفت تا به آن رسید و در سایۀ قصر خوابید از خستگی زیاد خوابش برد اتفاقاً قصر مال دختر پادشاه شهر بود. دختر پادشاه آمد لب بام قصر دید یک جوان خیلی زیبا در سایۀ قصر خوابیده است از بس که پسر خوشگل بود دختر پادشاه یک دل نه صد دل عاشق پسرک شد و نمیدانست که این پسر خارکن است. دختر پادشاه از روی قصر یک دانه مروارید به صورت پسر انداخت. پسرک از خواب بیدار شد به بالای قصر نگاه کرد دید دختر خوشگلی لب بام قصر است دختر از پسر پرسید:«تو کی هستی و از کجا آمده ای؟» پسر جواب داد: «من پسر پیرمرد خارکشم و تا این سن و سال از خانه بیرون نیامده ام حالا پدرم گفته برو کوله خاری بیار تا ببرم بازار بفروشیم و امرار معاش کنیم من هم با این طناب و تبر آمده ام تا کوله خاری ببرم چون هیچوقت کاری نکرده ام نتوانستم خار بکنم خسته شدم آمدم در سایۀ این قصر خوابیدم و تا حالا چون آفتاب و مهتاب را هم ندیده ام نه تن و توش خار کندن دارم نه روی رفت به خانه» پسر خارکن اینقدر جوان خوش سیمای بلند بالایی بود که حد و حسابی نداشت و دختر پادشاه از او خیلی خوشش آمده بود چند دانه مروارید به او داد و گفت:«ببر بده پدرت تا با این مرواریدها امرار معاش کنند» پسر خارکن با خوشحالی به طرف خانه راه افتاد وقتی به خانه رسید و پدرش دید که دست خالی به خانه آمده بدون اینکه از او سؤالی بکند با او شروع کرد دعوا کردن گفت:«تو از صبح رفتی حالا دست خالی برگشتی چرا خار نیاوردی؟ امشب که همه ما باید گرسنه بخوابیم» پسر جواب داد:«پدر چیزی آورده ام که از خار بهتر و بیشتر می ارزد.» بعد دانه های مروارید را به پدر و مادرش داد و گفت: «این ها را بفروش و صرفۀ کارتان بکنید.»




    چند روزی که گذشت پسر خارکن هم که عاشق دختر پادشاه شده بود به مادرش گفت:«برو پیش پادشاه دخترش را برای من خواستگاری کن و او را برای من بگیر.» مادرش جواب داد:«تو پسر خارکن هستی و او دختر پادشاه هیچوقت او را به تو نمیدهند» پسر گفت:«علاجی ندارد یا دختر پادشاه را برای من بگیر یا من از این شهر میروم» مادرش چون همین یک پسر را بیشتر نداشت و خیلی هم دوستش میداشت مجبور شد و رفت پیش پادشاه خواستگاری. به پادشاه گفت که:«پسرم خاطرخواه دختر شما شده باید دخترت را به پسر من بدهی. پادشاه از این خواستگاری خیلی ناراحت شد و چیزی نگفت. خلاصه پیرزن چندین بار رفت و آمد و همان حرف اولش را زد. پادشاه که از پافشاری پیرزن و اصرار پسرش خیلی ناراحت شده بود و نمی خواست دل آنها را بشکند راهی جلو پسر خارکن گذاشت که نتواند انجام دهد و از گرفتن دختر منصرف بشود.
    القصه ملایی در آن شهر بود به نام بازرجن که رمز بخصوصی داشت و هر کس رمز ملا را یاد میگرفت ملا او را می کشت. پادشاه گفت:«ای پسر اگر تو راست میگویی و عاشق دختر من هستی شرطی دارم که باید آن را بجا بیاوری وقتی شرط را بجا آوردی دخترم را به تو میدهم» پسر خارکن جواب داد«هر چه باشد می کنم» پادشاه گفت:«تو باید بروی پیش آقا بازرجان و رمز او را یاد بگیری وقتی یاد گرفتی دختر من مال تو خواهد شد.» پسر خارکن قبول کرد و رفت پیش ملابازرجان و شاگردش شد تا رمز را یاد بگیرد. در این هنگام که پس مشغول یادگرفتن رمز بود دختر ملا که خیلی زیبا و دلربا بود خاطرخواه پسر شد و او که عاشق و دلباخته پسر بود و می دانست تا پسرک رمز پدرش را یاد بگیرد او را می کشد طاقت نداشت مرگ آن پسر بی گناه را ببیند به این خاطر به پسر یاد داد که:«هر وقت رمز پدرم را یادگرفتی و پدرم به تو گفت بخوان در جواب بگو سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟ هر چه از تو پرسید همین یک کلام را بیشتر جواب نده آنوقت ملا فکر میکند تو چیزی یاد نگرفته ای و چیزی هم از این رمز نمیدانی آنوقت ترا آزاد میکند هر جا که دلت خواست برو اگر پدرم بفهمد تو رمزش را یاد گرفته ای بدان که ترا فوری می کشد» پسر خارکن که فهمید مطلب از چه قرار است از راهنمایی دختر ملا خیلی خوشحال شد تا اینکه روزی ملابازرجان خواست پسر را امتحان کند.
    پسرک حرفهای دختر ملا یادش آمد. ملا به پسر گفت:«حالا که رمز مرا خوب یاد گرفتی بخوان تا گوش کنم» پسر خارکن گفت:«ملا سفیدش را بخوانم یا سیاهش را؟» ملا پیش خودش فکر کرد که پسر خارکن چیزی از این رمز یاد نگرفته وقتی که مطمئن شد گفت:«حالا که چیزی یاد نگرفتی آزادی، هر جا دلت میخواد برو.» پسر خارکن با خوشحالی به منزل پدرش برگشت دید که وضع زندگی پدرش خیلی خراب شده و خرجی هم ندارند. پسر به پدرش گفت:«بابا، من اسبی میشم تو مرا ببر بازار بفروش. خرج کن اما افساری که سر من هست پس بگیر مبادا که مرا با افسار بفروشی» خارکن که فهمید پسرش یک ورد و رمز مهمی یاد گرفته، همین کار را کرد و اسب را برد بازار فروخت و دهنه اش را پس گرفت تا آمد خانه دید که پسرش از خودش جلوتر به خانه رسیده.

    دفعۀ دوم پسر خارکن بصورت گوسفندی شد پدرش افسارش را گرفت داشت می بردش بازار که او را بفروشد. اتفاقاً در بین راه آقا بازرجان آنها را دید. تا چشم ملا به گوسفند و پیرمرد خارکن افتاد آنها را شناخت و فهمید که این گوسفند همان شاگرد خودش پسر پیرمرد خارکن است، بطوری رنگ از صورت ملا پرید که نزدیک بود سکته کند. القصه ملا خودش را قرص گرفت و پیش خودش گفت:«این پسر رمز مرا یاد گرفته و حالا هر طوری که هست باید او را از پدرش بگیرم و بکشمش برای این کار هم باید او را از پیرمرد خارکن بخرم» از پیرمرد پرسید «این گوسفند را چند میفروشی» پیرمرد خارکن جواب داد:«صد تومان» آقا بازرجان ناچار صد تومان داد و گوسفند را خرید. ملا خواست که گوسفند را ببرد. پیرمرد خارکن افسار را از گردن گوسفند در آورد به ملا نداد. ملا که میدانست رمز کار در همین افسار است گفت: «پیرمرد! افسار گوسفند را بمن بده اگر افسارش را ندهی که نمی توانم گوسفند را به خانه ببرم» پیرمرد خارکن گفت:«نخیر افسارش مال بچه ام هست نمی فروشم» ملا به التماس افتاد که:«بابت افسار هم هر چه پول بخواهی به تو میدهم» اما پیرمرد قبول نمیکرد عاقبت به هر زبانی که بود او را راضی کرد و پول زیادی به پیرمرد خارکن داد و افسار گوسفند را گرفت و روانه خانه اش شد. وقتی ملا به خانه رسید به دخترش گفت: «یک چاقوی تیز- بیار تا سر این گوسفند را ببرم» دختر ملا تا نگاه کرد گوسفند را شناخت و فهمید که این همان پسر خارکن است که خودش عاشق اوست. دختر که میدانست پدرش پسرک را شناخته و میخواهد او را بکشد رفت توی خانه چاقو را برداشت جایی پنهان کرد و در صدد بر آمد کاری کند که بتواند پسرک را نجات دهد.

    دختر فکر کرد هر طوری هست پدرم را صدا می زنم که بیاید توی اتاق تا این پسر فرار کند. گفت: «پدر من چاقو را پیدا نمی کنم. خودت بیا پیدا کن.» ملا گفت:«تو بیا گوسفند را نگهدار تا خودم چاقو را پیدا کنم» کار که به اینجا کشید دختر امیدی پیدا کرد با خوشحالی آمد گوسفند را از دست پدرش گرفت و ملا خودش رفت دنبال چاقو، دختر تا باباش رفت به پسر خارکن گفت:«چنگت را بزن توی چشم من فرار کن وقتی خوب از اینجا دور شدی من بنای داد و فریاد را می گذارم» گوسفند به دستور دختر رفتار کرد، چنگالش را به صورت او زد و فرار کرد و از آن محل دور شد.

    دختر آقا بازرجان بنا کرد داد و بیداد کردن. به پدرش گفت:«گوسفندت چنگلش را زد توی چشم من و فرار کرد» ملا از فرار کردن گوسفند خیلی ناراحت شد، وردی خواند و گرگی شد عقب گوسفند افتاد. گوسفند که همان پسر خارکن باشد دید که ملا به شکل گرگ درآمده و نزدیک است به او برسد، او را پاره پاره کند. او هم سوزنی شد به زمین افتاد.

    ملا که دید گوسفند، سوزنی شد افتاد روی زمین او هم کمویی ( الک ) شد شروع کرد به بیختن خاک. پسر خارکن دید الان است که توی الک پیدا میشود کبوتری شد به هوا پرواز کرد. ملا هم باز شکاری شد از عقب کبوتر حرکت کرد. پسر خارکن دید باز دوباره به او رسید و الان او را شکار میکند فوری اناری شد بدرخت انار نشست. باغبان هم مشغول درختکاری بود دید در فصل زمستان درخت خشک عجب انار تازه ای داده. فوری آنرا چید و خوشحال و خرم انار را بخدمت پادشاه برد که انعام بگیرد. پادشاه هم از دیدن هدیه باغبان خیلی خوشش آمد و به باغبان انعام داد.
    در این موقع آقا بازرجان هم درویشی شد وارد قصر پادشاه شد شروع بخواندن کرد. پادشاه گفت:«هر چه میخواهد به او بدهید» هر چه به درویش می دادند قبول نمیکرد. به درویش گفتند:«چه می خواهی؟» درویش گفت:«من انار می خواهم» به پادشاه گفتند:«قبلۀ عالم هر چه به درویش میدهیم قبول نمیکند و میگوید من همان اناری را که باغبان برای پادشاه آورده است میخواهم» پادشاه از این حرف خیلی ناراحت شد و انار را محکم به زمین زد که شکست و به اطراف پاشید. درویش هم که همان آقا بازرجان باشد خروسی شد شروع کرد به جمع کردن دانه های انار و تمام دانه های انار را جمع کرد. فقط یکدانه ای که جان پسر خارکن در آن بود زیر پایۀ تخت پادشاه مانده بود که خروس او را هنوز نخورده بود.
    دانۀ انار روباهی شد و پرید فوری گلوی خروس را گرفت. در این موقع که خروس، خطر را نزدیک دید بصورت آقا بازرجان درآمد و روباه هم به صورت پسر خارکن. پادشاه از این کار خیلی تعجب کرد نمیدانست که قصه از چه قرار است. پسر خارکن به پادشاه گفت:«شما از من رمز ملا را خواستی که یاد بگیرم من حالا ملا را هم به اینجا آورده ام» پادشاه تازه ملتفت شد قضیه از چه قرار است وقتی که دید پسر به قول خودش وفا کرده او هم ناچار شد که به قول خودش عمل کند. دستور داد شهر را آینه بندان کردند و دخترش را عقد کرد به پسر خارکن داد و هفت شبانه روز جشن گرفتند بعد هم پادشاه تاج خودش را برداشت سر پسر خارکن گذاشت و پسر خارکن، پادشاه شهر شد و آقا بازرجان را هم بخشید و عاشق و معشوق به خوبی و خوشی به هم رسیدند. الهی که شما هم به مراد و مطلب خودتان برسید.

  2. #92
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض برادر عوض نداره

    يکى بود يکى نبود. تاجرى بود که زنى داشت. اين زن و شوهر همديگر را خيلى دوست داشتند. آنها چهار پسر داشتند. روزى يکى از پسرها با يک مشتري، که آمده بود جنس بخرد، دعوايش شد. دائى پسر از او پشتيبانى کرد و کار به زد و خورد کشيد. يک نفر هم به پشتيبانى مشترى وارد دعوا شد. تاجر هم به ناچار قاطى معرکه شد. اينها را گرفتند و به محکمه بردند.
    مشترى از خانوادهٔ شاه بود. او را آزاد کردند، اما تاجر، پسر و دائى را حبس کردند. يک ماه در زندان بودند تا اينکه شاه حکم به قتل آنها داد. زن تاجر عريضه‌اى نوشت و از شاه خواست تا يکى از آن سه نفر را به او ببخشد. شاه قبول کرد.
    در محبس را باز کردند تا زن يک نفر از آنها را با خود ببرد. تاجر با خود گفت: آمده است مرا ببرد. پسر با خود گفت: مادر من است آمده مرا ببرد. دائى با خود گفت: يعنى مى‌شود خواهرم مرا ببرد؟ زن رفت و دست برادرش را گرفت و با خود بيرون آورد. رفتند به حضور شاه. شاه پرسيد: ”اين پسر توست؟“ زن گفت: ”نه.“ گفت: ”شوهر توست؟“ گفت: ”نه“. شاه پرسيد: ”چطور اولاد و شوهر خودت را آزاد نکردى و برادرت را آزاد کردي؟“ زن گفت: ”اولاد چندتاى ديگر دارم. شوهر هم عوض دارد، ولى پدر و مادر ندارم که برايم برادر درست کنند. او را بيرون آوردم که عوض ندارد.“ شاه گفت: ”حالا که تو برادرت را اينقدر دوست دارى ما هم آن‌دو نفر را به او بخشيديم“. آنها را آزاد کردند. شوهر از زنش گله کرد. زن گفت: ”شما که آدم نکشته بوديد. قاطى دعوا بوديد. برادر من طرف را ناقص کرده بود. شاه اگر مى‌دانست که من او را بيرون مى‌آورم. به‌من چنين اجازه‌اى را نمى‌داد. من هم مى‌دانستم برادرم گناهکار است او را بيرون آوردم تا شاه، شما را که بى‌تقصير بوديد، آزاد کند.

  3. #93
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض برادر ناتنى و گنج آقا موشه

    سال‌ها پيش از اين، سه تا برادر بودند، دوتاى آنها از يک مادر بود و يکى از آنها از مادر ديگر. روزى‌که پدرشان داشت مى‌مرد، به آن‌دو برادر وصيت کرد: ”هرچه من دارم، هر سه نفر بين خودتان درست قسمت کنيد. مبادا بين خودتان با برادر کوچکترتان فرقى بگذاريد.“ پدر مرد. برادرها پس از دفن پدر و انجام مراسم، خواستند ارث تقسيم کنند. برادر بزرگتر به برادر ناتنى گفت: ”اين پولى را که مى‌خواهيم به قاضى بدهيم تا ارث پدر را بين ما تقسيم کند، خودمان برمى‌داريم. خودمان هم هرچه هست قسمت مى‌کنيم. آن زمينى که توش گندم کاشته مى‌شود مال من. آن زمينى که نخود بنشن در آن کاشته مى‌شود مال آن يکى برادر. آن زمينى که در آن يونجه کاشته مى‌شود و هميشه سبز و خرم است مال تو! اين قاطرهاى چموش و لگدزن مال من، آن يابو مال برادرمان، اين گربهٔ ناز نازى هم مال تو! شتر گردن دراز دکل مال من. اين گاه وسياه شاخ‌دار مال داداشت، اين کره‌خر مال تو. اين نردبام مال من، اين تيرها مال داداشت اين تخته‌ها هم مال تو که بسوزاني.” برادر بزرگتر همه چيز را به همين صورت قسمت کردو آخر هم گفت: ”از امروز از يکديگر جدا مى‌شويم، هر کس برود دنبال کار خودش“ فورى هم رفت خواستگارى و زن گرفت. در يکى از اتاق‌ها را باز کرد و گفت: اين اتاق مال من. برادر وسطى به او گفت: ”تو از کجا آمدى که اينطور ارث و ميراث قسمت مى‌کني؟ مگر پدرمان نگفت با آن يکى برادرتان هم مثل خودتان حساب کنيد. تو چرا زيادتر برداشتي؟“ برادر بزرگتر گفت: ”من اگر زيادتر برداشتم، براى اين بود که مى‌خواستم زن بگيرم تا ناهار و شامى برايمان درست کند، شما هم بيائيد بخوريد و دنگتان را حساب کنيد.
    برادر کوچکتر سه تا الاغ داشت. آنها را برد ميدان. آمدند گفتند: ”بيا اين آجرها را بار کن و ببر فلان جا. پسر آجرها را بار الاغ کرد و رفت به جائى که مشترى گفته بود. چون کرايه را طى نکرده بود، پول کمى به او دادند. آمد پيش برادرها و گفت: ”من گشنه‌ام پولى هم ندارم. کسى را سراغ داريد که زمين يونجه را از من بخرد؟“ برادر بزرگتر گفت: من غذاى يک ماهت را مى‌دهم. زمين يونجه مال من. الاغت هم کار مى‌کند، تو هم عرضگى کن و پول‌هايت را جمع کن. پسر قبول کرد. در همان روز تاريخ گذاشتند که يک ماه، پسر کوچکتر، ناهار و شام را با آنها بخورد.
    يک روز که برادر کوچکتر بارى را با الاغ‌هايش برده بود به جائى و داشت برمى‌گشت. خسته شد. زير يک درخت نشست. يک وقت ديد سوسکى با سرش از توى سوراخ خاک بيرون مى‌ريزد و موشى مى‌آيد و خاک‌ها را با دهانش مى‌برد و در سوراخى مى‌ريزد. پسر گفت: ”اى حيوان‌ها دلم براى شما مى‌سوزد، به‌هر کدام از شما يکى از اين الاغ‌ها را مى‌دهم. مال شما باشد.“ بعد خوابيد و خواب خوبى کرد. از خواب که بيدار شد. گفت: ”عجب خواب خوبى بود! حيف است که خواب پياده برود. يک خر هم مال او باشد“. دست خالى برگشت خانه.
    برادر بزرگتر گفت: ”الاغ‌ها را به کى بخشيدي؟“ برادر کوچکتر ماجرا را گفت. برادر بزرگتر نشانى جائى که الاغ‌ها را رها کرده بود پرسيد. بعد سوار اسبش شد و رفت به آنجا. ديد يک نفر دارد الاغ‌ها را مى‌برد. الاغ‌ها را از او گرفت و به خانه آمد. برادر کوچکتر وقتى الاغ‌ها را ديد به برادرش گفت: رفتى از آنها پس گرفتي؟ بخشش که برگشت ندارد. آبروى مرا بردي. برادر بزرگتر گفت: الاغ‌ها را از آنها خريدم. موشه هم گفت که به تو بگويم فردا بروى و پول الاغ‌ها را از او بگيري. آنقدر به تو مى‌دهند که بروى عروسى کني!
    پسر صبح بلند شد و رفت به همانجائيئ که ديروز نشسته بود. ديد موش از سوراخ بيرون آمد و يک اشرفى هم به دهانش گرفت. موش اضرفى را به زمين گذاشت و دوباره رفت تو سوراخ. پس تودلش گفت: يک اشرفى که پول عروسى نيمشه! صبر کنيم، ببينيم چقدر مى‌آورد. موش بار ديگر، با يک اشرفى دم دهانش بيرون آمد. و آنقدر اين عمل را تکرار کرد تا تعداد اشرفى‌ها به هزار تا رسيد. بعد شروع کرد روى آن غلت زدن. وقتى غلت زدنش تمام شد. يکى از اشرفى‌ها را برداشت تا ببرد به سوراخش. پس از جايش بلند شد و گفت: ”پدر سوخته، بخشش که برگشت ندارد. مگر من الاغ را از تو پس گرفتم که تو مى‌خواهى پول عروسى را پس ببري؟“ موش تا پسر را ديد، خزيد تو سوراخش. پسر اشرفى‌ها را جمع کرد رفت به خانه. ماجرا را براى برادر بزرگتر تعريف کرد.
    برادر وسطى رفته بود و شاگرد يک تاجر شده بود. وقتى فهميد برادر کوچکتر هزار اشرفى دارد، صبح زود دست او را گرفت و گفت بيا برويم همانجائى که ديروز رفته بودي. من با تو شريک مى‌شوم. کارى هم به کار برادر بزرگتر ندارم. رفتند تا رسيدند به‌همان محل. نشستند. برادر وسطى خوابش گرفت و خوابيد. برادر کوچکتر بعد از مدتي، ديد موش يکى‌يکى اشرفى‌ها را بيرون مى‌آورد تا شد هزار سکه، برادر کوچکتر بلند شد و اشرفى‌ها راجمع کرد و خوابيد. برادر وسطى از خواب بيدار شد. برادر کوچکتر را صدا کرد و از او شنيدکه موش اشرفى‌ها را آورده است. پيش خود گفت: ”اين اشرفى‌ها قسمت برادر کوچکتر بوده، اگر نه چرا او بهخواب نرفته و من به خواب رفتم.“ بعد از برادر کوچکتر پرسيد: ”حالا با من شريک هستى يا نه؟“ برادر کوچکتر گفت: بله. رفتند و در شهر دکانى خريدند.
    چند روز گذشت. برادر وسطي، برادر کوچکتر را فرستاد سراغ سوراخ موش. او هم رفت و باز از آنجا هزار اشرفى آورد و با آن خانه‌اى خريدند و اسباب و وسايل خوب در آن چيدند. با يکديگر قرار گذاشتند که به برادر بزرگتر چيزى نگويند.
    برادر کوچکتر کارش اين بود که هر روز تا ظهر مى‌رفت به نزديک سوراخ موش و با هزار اشرفى برمى‌گشت. برادر وسطى پول‌ها را مى‌گرفت و حجره را مى‌گرداند و جنس آن را تهيه مى‌کرد. کم‌کم شهرت تجارتشان درهمهٔ شهر پيچيد.
    روزى دختر نخست‌وزير گفت: ”بروم ببينم فلان پارچه را دارد يا نه.“ آمد در دکان ديد دو تا برادر نشسته‌اند. از برادر کوچک پرسيد: ”حرير يمنى داريد؟“ جواب داد: ”از او بپرس“. دختر گفت ”پس شما اينجا چه کاره‌ هستيد؟“ پسر جواب داد: ”من اينجا هستم اما از جنس خبر ندارم“. دختر از حرف زدن پسر خوشش آمد و يک دل نه، صد دل عاشقش شد. رفت سراغ برادر بزرگتر. پارچه را از او گرفت، اما پولش کم آمد. گفت: اگر مرا قبول داريد بقيهٔ پول را بعداً بياورم.“ پسر کوچک که از دختر خوشش آمده بود، گفت: خانم قابلى ندارد! دختر بيشتر عاشق او شد، آمد خانه و از آن دو برادر تعريف کرد.
    برادر کوچک تا دو ماه هر روز مى‌رفت پيش موش. روز آخر ديد اشرفى زنگ زده است.
    فردا مادر و دختر به بهانهٔ خريدن پارچه آمدند به ديدن دو برادر تاجر. مى‌خواستند بفهمند آنها زن دارند يا نه. مادر دختر از آنها پرسيد: ”شما چند عيال داريد؟“ آنها گفتند: ”چون نو خانمان هستيم و مادر هم نداريم، هنوز نتواسته‌ايم زن بگيريم.“ مادر دختر به آنها گفت: ”من کلفت يکى از وزرا هستم اگر بخواهيد من در حق شما مادرى مى‌کنم و برايتان زن مى‌گيرم.“ بعد پرسيد: “شام و ناهار را چه کار مى‌کنيد؟“ دو برادر گفتند: ”زن برادر بزرگمان با هزار غرغر شامى براى ما تهيه مى‌کند. مادر دختر گفت: ”حالا که اينجور است، شما نشانى خانه‌تان را بدهيد تا من فکرى برايتان بکنم.“ برادر کوچک آنها را برد و خانه را نشانشان داد.
    فراد صبح، زن نخست‌وزير دو تا کلفت همراه خود کرد و رفت دکان تاجرها. گفت: فعلا اينها در خانه باشند تا کارهايتان را انجام دهند و ديگر غرغر زن برادر را نشنويد.کلفت‌ها را برد به خانهٔ دو برادر و دستور شام را هم داد. شب برادرها به خانه رفتند، ديدند غذا آماده است و خانه هم تميز و مرتب شده است.
    فردا زن نخست‌وزير آمد و گفت: ”رفتم خانهٔ نخست‌وزير. سه تا دختر دارد. دو تا از آنها را براى شما خواستگارى کردم. حالا شما چه مى‌گوئيد؟“ برادر کوچک گفت: ”هرچه شما صلاح بدانيد.“ زن رفت پيش نخست‌وزير و گفت: ”تکليف چيست؟ همهٔ کارها را انداختند گردن من“. نخست‌وزير گفت: ”حالا که اينطور شد، بگو هر نفر هزار اشرفى بدهند.“ فردا زن نخست‌وزير، که پيش برادرها خود را کلفت معرفى کرده بود، رفت به حجره و گفت: ”نفرى هزار اشرفى بدهيد و ديگر کارتان نباشد“ دادند. زن گفت: ”فردا براى مجلس عقد حاضر باشيد.“ برادرها رفتند و براى برادر بزرگترشان لباس خريدند و او را به عروسى دعوت کردند. هر کدام از دو برادر يکى از دخترهاى نخست‌وزير را عقد کرد. سه روز و سه شب خانهٔ نخست‌وزير ماندند. و بعد از آن همراه با زن‌هايشان به خانهٔ خود رفتند.
    فرداى آن روز زن نخست‌وزير، به ديدن آنها رفت. دخترهاى خود را بوسيد. دامادهاى خود را هم بوسيد و گفت: ”من کلفت نخست‌وزير نيستم. زن او هستم. ديدم شما غريب هستيد. دلم سوخت. در حق شما مادرى کردم و دخترهايم را به شما دادم.“

  4. #94
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض برزگر و خرس

    کى بود يکى نبود. پيرمدى بود که قطعه زمينى داشت. اين پيرمد نان سالانهٔ خود و هفت دختر خود را از کشت زمين به‌دست مى‌آورد. يک روز پيرمد مشغول شخم زدن زمين خود بود، خرسى از راه رسيد و گفت: عمو! خداقوت مرا شريک خودت مى‌کنيم؟
    کشاورز ترسيد و گفت: بله، بله تو را شريک مى‌کنم.
    خرس گفت: تو که مشغول شخم زدن زمين هستي، من هم مى‌روم و موقع آبيارى زمين برمى‌گردم.
    مرد حرفى نزد و خرس هم راهش را کشيد و رفت: پيرمرد خوشحال شد و فکر کرد: خرس فراموش‌کار است و ديگر برنمى‌گردد. من هم به کارم مى‌رسم.
    شخم زدن مرد تمام شد. زمين را تخم پاشيد و آن‌را آبيارى کرد که سر و کله خرس پيدا شد و گفت: عمو خدا قوت. حالا که دير رسيدم و زمين را آبيارى مى‌کني، مى‌روم و موقع وجين کردن برمى‌گردم.
    پيرمد قبول کرد و خرس هم راهش را کشيد و رفت. گندم‌زار سرسبز شد. ساقه‌هاى گندم هم بلند شد و موقع درو کردن آنها نزديک مى‌شد اما از خرس خبرى نشد.
    مرد کشاورز کار وجين کردن را تمام کرده بود و آخرين آب را به زمين مى‌داد که خرس پيداش شد و گفت: عمو، خداقوت. خسته نباشي. مثل اينکه کمى دير کردم. حالا که علف‌هاى هرزه را وجين کردي، مى‌روم و وقت درو برمى‌گردم.
    فصل درو رسيد و از خرس خبرى نشد. مرد کشاورز، خرمن را درو کرد و بافه‌هاى گندم را روى هم چيد تا آنها را با خرمن‌کوب بکوبد. در اين موقع خرس سر رسيد و گفت: عمو سلام. خدا قوت. حالا که نرسيدم گندم‌ها را درو کنم و تو دارى آنها را مى‌کوبي، مى‌روم و موقع باد دادن گندم مى‌آيم کمکت.
    پيرمرد ديگر حرفى نزد و خرس هم رفت. کشاورز با کمک دخترهاى خود خرمن را کوبيد و آن‌را براى باد دادن آماده کرد. خرس نيامد و پيرمرد گفت: امسال عجب گندم خوب و پربرکتى شده!! خدايا کاش که ديگر خرس نيايد.
    باد که وزيد مشغول باد زدن گندم شد. کارش را که تمام کرد. تل بزرگى کاه و مقدارى گندم به‌جا ماند. دخترها جوال‌ها را آوردند تا گندم را بار کنند و کاه را به زاغه ببرند. پيرمد، جوال اول را برداشت تا آن‌را از گندم پر کند که خرس سررسيد و گفت: عمو، خدا قوت! مثل اينکه کار تمام شده و حالا وقت تقسيم کردن است. اما من خيلى دير آمدم و چون زمين مال خدا است و توى روى آن زحمت کشيده‌اي، بايد سهم بيشترى ببري. گندم که تل کوچکى است براى من و کاه که تل خيلى بزرگترى است، براى تو.
    پيرمرد ترسيد و حرفى نزد، اما به حاصل کارش که نگاه کرد، دست و پايش از غم و غصه سست شد. رفت و کمى دورتر از خرمن جا، روى يک بلندى نشست و فکر کرد. روباهى از آن طرف‌ها مى‌گذشت. پيرمرد را که ديد، نزديک آمد و گفت: اى پيرمرد مثل اينکه خيلى ناراحت هستي؟
    کشاورز هم ماجراى گندم و خرس را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت اين که ناراحتى ندارد! من فکرش را کرده‌ام و راهى به تو نشان مى‌دهم که تمام خرس‌ها عبرت بگيرند و ديگر جرأت نکنند اين‌طرف‌ها را نگاه‌ کنند. روباه دوباره گفت: من مى‌روم آن تپهٔ روبه‌روئى و با دمم گرد و خاک مى‌کنم. وقتى که خرس پرسيد چه خبر شده، بگو چشم پسر پادشاه کور شده سواران را فرستاده دنبال شکار خرس تا از پيه و روغن او دارو درست کنند و براى مداواى چشم پسر پادشاه ببرند. وقتى که ترسيد و گفت چکار کنم. خرس را بکن توى جوال و در آن‌را محکم ببند.
    پيرمرد خوشحال شد و به طرف خرس رفت و کنار خرمن‌ها نشست. خرس مشغول پر کردن جوال‌هاى گندم بود که ناگهان نگاهش به تپه افتاد. دست از کار کشيد و از پيرمرد پرسيد: عمو، آن گرد و غبار روى تپه مال چيست؟
    پيرمرد جواب داد: چشم پسر پادشاه کور شده و سوارهاى او دنبال خرسى مى‌گردند تا روغنش را بگيرند و از آن دارو درست کنند.
    خرس که خيلى ترسيده بود، به پيرمرد پناه برد. پيرمرد کشاورز گفت: برو داخل اين جوال‌. من هم در آن‌را مى‌بندم و روى جوال کاه مى‌ريزم.
    خرس فورى قبول کرد و داخل جوال شد. پيرمرد هم معطل نشد و در جوال را با طناب محکم بست و دخترهايش را صدا زد. هر کدام از آنها چماقى آوردند و با کمک پدرشان آنقدر خرس را زدند که استخوان‌هايش هم خرد شد.
    پيرمرد به‌قدرى خوشحال بود مثل اينکه خدا هفت پسر به او داده بود. جوال‌ها را از گندم پر کرد و در همه را دوخت تا آنها را به خانه ببرد که روباه سررسيد و گفت: عمو! خرس را که من از بين بردم. حالا سهم او به‌من مى‌رسد.
    پيرمرد که بيشتر از همه ناراحت بود، لحظه‌اى فکر کرد و گلويش را به انگشت‌هايش فشرده و ناگهان بادى از او خارج شد.
    روباه پرسيد: اين صداى چه بود؟
    مرد کشاورز گفت: سگ‌هاى آبادى هستند که دارند به اين طرف مى‌آيند.
    روباه ترسيد و طورى فرار کرد که باد هم به او نمى‌رسيد. دلتان شاد و دماغتان چاق.

  5. #95
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بز ريش سفيد

    يک بز، يک سگ، يک بره و يک گوساله مرض گرى گرفتند. آنها را در بيابان رها کردند. اين چهار تا با همديگر رفيق شدند. خوردند و خوابيدند و گرى‌شان هم از بين رفت. شبى هوس قليان کشيدن کردند. بز که ريش سفيدشان بود بره را فرستاد دنبال آتش. از دور روشنائى پيدا بود. آقا بره رفت و رفت تا رسيد به روشنائي. دوازده گرگ آنجا نشسته بودند و خودشان را گرم مى‌کردند.
    گرگ‌ها گفتند: معطل چه هستيم. بقيه گفتند صبر کن. يکى ديگر هم مى‌آيد. آقا گوساله به‌دنبال آقا بره آمد. او هم به همان بلا دچار شد و از ترسش ناچار شد ميان گرگ‌ها بنشيند. از پس اين دو، سگ آمد و او هم ماندگار شد.
    آقا بزه ديد نخير، خبرى نشد. ناچار به‌دنبال آنها به‌راه افتاد. در ميان راه لاشهٔ گرگى به سر شاخ‌هايش زد و از اين کار خوشش آمد و همين‌طور آمد تا به گرگ‌ها رسيد. خودش را نباخت وقتى گرگ‌ها او را دعوت کردند که بنشيند آنها را به ناسزا بست و گفت: پدرتان بيست گرگ به‌من مقروض بود. هفت تاش را خورده‌ام يکى هم سر شاخ‌هايم است. باقى‌اش هم شما. جنب نخوريد که گرفتم بخورمتان. گرگ‌ها ترسيدند و فرار کردند.
    چهار دوست تصميم گرفتند که در جائى پنهان شوند. بز رفت بالاى درختى نشست و همين‌طور هر کدام با فاصلهٔ کمى روى درخت نشست. گرگ‌ها در ميان راه فهميدند که بيهوده از يک بز ترسيده‌اند. برگشتند. زير درختى که آن چهار تا پنهان شده بودند. نشستند تا مشورتى بکنند. ناگهان آقا گوساله لرزيد و افتاد روى گرگ‌ها. بز ديد که اوضاع خراب شد داد زد: رفيق گوساله بگيرشان! بجنبيد رفقا بگيريدشان!
    گرگ‌ها باز ترسيدند و فرار را برقرار ترجيح دادند. بز گفت: اين گرگ‌ها باز هم برمى‌گردند. زمين را چال کرد و سگ را در ميان آن گذاشت و رويش را هم چند تا آجر چيد و اسم آنجا را هم گذاشت ”پير مقدس قاقالا“.
    از آن‌طرف گرگ‌ها در حين فرار به روباهى برخوردند. روباه ماجرا را فهميد و به آنها گفت بز که نمى‌تواند گرگ بخورد. برگرديد که گولتان زده‌اند. روباه از جلو و گرگ‌ها از پشت سر راه افتادند. بز از همان درو که آنها را ديد فرياد زد: آهاى روباه بقيهٔ قرضت را آورده‌اي؟ مرحوم بابات بيست و چهار تا گرگ به‌من بدهکار بود. دوازده‌تاى آنها را قبلاً آوردى اين هم دوازده‌تاى ديگر. روباه به گرگ‌ها گفت: دروغ مى‌گويد: بز گفت به اين ”پير مقدس قاقالا“ قسم بخور که من دروغ مى‌گويم. روباه رفت که قسم بخورد سگ از چاله پريد و گلويش را گرفت و خفه‌اش کرد. گرگ‌ها پا به فرار گذاشتند. به پيشنهاد بز هر کدام از حيوانات به خانهٔ خودشان در ده برگشتند تا از دست جانوراها راحت باشند.

  6. #96
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض انارخاتون

    روزى بود، روزگارى بود. زنى بود که عاشق ديوى شد. ديو را آورد و در اتاق پنهان کرد و در اتاق را قفل زد. روزى انارخاتون، دختر زن، در اتاقى را که ديو در آن پنهان بود گشود و ديو را ديد. وقتى زن به سراغ ديو رفت گفت: ”نه تو زيبائى و نه من زيبا فقط آقا ديو زيباست“.
    ديو گفت: ”نه تو زيبائى نه من زيبا، فقط انارخاتون زيباست“
    زن دختر را از خانه بيرون کرد. دختر رفت تا رسيد به يک در باز. پس از مدتى هفت برادر آمدند و پس از شنيدن ماجراى انارخاتون وى را به خواهرى قبول کردند. ديو جريان را به زن خبر داد. زن هم سقزى را آلوده به زهر کرد. خود را به خانهٔ هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نيز انارخاتون را در خوجينى گذاشتند و طرف ديگر خورجين را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبى نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که : ”هر کس علاج اين دختر را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.“
    پادشاهى انارخاتون و طلاها را پيدا کرد و با ديدن انارخاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکيمان را خبر کنند. حکيم‌ها انارخاتون را به‌ترتيب در هفت حوض شير انداختند و انارخاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد.
    پس از يک سال انارخاتون دو پسر زائيد. ديو ماجرا را به زن خبر داد. زن مى‌خواست هر جور شده دختر را از ميان بردارد تا آقا ديو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزى پيش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را بريد و چاقوى خونين را در جيب انار خاتون گذاشت. صبح براى پيدا کردن قاتل پسرها، پادشاه، به توصيهٔ زن امر کرد جيب همه را بگردند. چاقو از جيب انار خاتون پيدا شد. پادشاه دستور داد چشم‌هاى دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زير بلغش گذاشت و بيرونش کرد.
    انارخاتون آنقدر راه رفت تا به خرابه‌اى رسيد. داخل خرابه نشست و گريه کرد تا خوابش برد. در خواب مردى را ديد. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انارخاتون کشيد و دستى هم به سر و گردن بچه‌ها و مشتى ريگ به دامنش ريخت و گفت: ”پاشو تو و بچه‌هايت صحيح و سلام هستيد.“
    انارخاتون بيدار شد و ديد که بچه‌هايش سالمند و مشتى طلا نيز در دامنش ريخته شده. زن قصرى ساخت. و بچه‌ها بزرگ شدند. روزى بچه‌ها پادشاه را ديدند و او را به خانه آوردند. انارخاتون به بچه‌ها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه، گفتند که قاشق طلا گم شده است و بايد همه را بگردند. وزير گفت مگر پادشاه قاشق مى‌زدد؟ اناخاتون که پشت پرده‌اى پنهان بود گفت: مگر مادر سر بچه‌هايش را مى‌برد؟ و از پشت پرده بيرون آمد. شاه از همهٔ قضايا با خبر شد و دستور داد که ديو و مادر انارخاتون را پيدا کردند و کشتند.

  7. #97
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض انار و کولى

    جوى آبى بود که کنارش هم درخت انارى قد کشيده بود. روى درخت تعدادى انار بود و داخل جوى هم چندين کولى (نوعى ماهى ريز و کوچک) دُم مى‌زدند. ريشه درخت انار از زيرزمين به آب جوى نفوذ کرده بود. کولى‌ها چندين بار به انارها پيغام داده بودند که پايتان را از خانه ما بکشيد بيرون اما آنها محل نکرده بودند. ناچار کولى‌ها نقشه کشيدند که پاى درخت انار را بجوند.
    کولى‌ها شروع به جويدن ريشه کردند. داد انارها به هوا رفت که اين چه کارى است مى‌کنيد. ولى اين‌بار کولى‌ها اعتنائى نکردند. انارها تهديد کردند و کولى‌ها گفتند هر کارى مى‌خواهيد بکنيد. پس انارها هم نقشه کشيدند و يکى از آنها از جاش گذشت و از آن بالا خود را انداخت روى يکى از کولى‌ها و سرش را شکست. خون به راه افتاد طورى که آب جوى به رنگ قرمز درآمد.
    کولى‌ها آمدند دست و بال انار را بستند. انارها اعتراض کردند شما حق نداريد رفيق ما را دستگير کنيد، مملکت قانون دارد، قاضى دارد. يکى از کولى‌ها گفت شما حق داشتيد به خانه ما تجاوز کنيد؟ يکى از انارها گفت آب که تنها مال شما نيست. مال ما هم هست شما به دنيا نيامده بوديد اين جوى بود، ما هم بوديم. کولى‌ها قبول نکردند و گفتند شما متجاوز هستيد و رفيق شما کله رفيق ما را شکست.
    بگو مگو ميان آنها بالا گرفت و بالأخره قرار گذاشته شد که پيش قاضى بروند. کولى سرشکسته و انار کت بسته رفتند نزد قاضي. پيش قاضى چندين شاکى و متهم نيز حضور داشتند. قاضى تا آن دو را ديد دهنش آب افتاد و گفت به‌به چه فرمايشى داريد؟ آن دو ماجراى خود را تعريف کردند. قاضى گفت اجازه بدهيد اول کار اينها را راه بيندازم تا بعد.
    انار و ماهى کوچک در گوشه‌اى منتظر ايستادند تا قاضى کار خود را تمام کرد و نزد آنها آمد. قاضى دستى به سر و روى آن دو کشيد و دلجوئى کرد و بعد زنش را صدا کرد و گفت ضعيفه ضعيفه ماهى‌تابه را پر از روغن کن بگذار روى اجاق، ناهار ماهى داريم، بيا اين انار را هم آب بگير بپاش روى ماهى که خوشمزه‌تر شود.
    انار و کولى بند دلشان پاره شد و آرام در گوش همديگر گفتند ديدى چه‌طور تو هچل افتاديم؟ بعد شروع به عجز و ناله کردند و به زن قاضى گفتند ما اصلاً شکايتى نداريم بگذار برويم. زن قاضى گفت، امر، امر آقاست و بعد کولى را پوست کند و روده‌هايش را بيرون آورد و گذاشت تو ماهى‌تابه. کولى بيچاره شروع به جلز و ولز کرد که زن انار را هم برداشت دانه کرد و آبش را پاشيد روى آن. قاضى و زن او و بچه‌هايش نشستند دور سفره و حسابى غذا خوردند. خبر به کولى‌ها و انارها رسيد. خيلى ناراحت شدند و براى آن دو عزا گرفتند و در مراسم عزادارى به اين نتيجه رسيدند که اگر قاضى جزء خودشان باشد براى آنها کارى نمى‌کند. پس با هم عهد و پيمان بستند که به همديگر کارى نداشته باشند و به حقوق يکديگر تجاوز نکنند.

  8. #98
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض استاد بوعلى

    روزى بود روزگارى بود. يکى‌ بود يکى نبود. شهريارى بود که زنى داشت و دختري. روزى زن بيمار شد و سپس مرد. پادشاه سال‌ها بدون زن ماند تا اينکه دخترش به او گفت: بهتر است زن بگيرى تا مايهٔ دلخوشى تو باشد. پادشاه گفت: هر کس را تو انتخاب کنى من به‌زنى مى‌گيرم. دختر، همسرى براى پادشاه پيدا کرد که زن مهربان و خوبى بود. پادشاه با او عروسى کرد.
    پس از مدتى زن بيمار شد و پزشکان هر کارى کردند نتوانستند او را خوب کنند. زن سکته کرده بود و يک دست و پايش از کار افتاده بود. پادشاه که فهميد کارى از پزشکان ساخته نيست، عصبانى شد و آنها را تهديد کرد که اگر تا چهل روز نتوانند همسرش را سالم کنند بايد لخت و پتى از شهر بيرون بروند. پزشکان به فکر افتادند که چه کنند و چه نکنند. اما عقلشان به جائى نرسي. تا اينکه يکى از آنها گفت: در نزديکى شهر ما جوانى هست که هم از پزشکى سردرمى‌آورد و هم چيزهائى مى‌داند که ما نمى‌دانيم. اسمش هم بوعلى است. نامه‌اى به بوعلى نوشتند و او را به شهر خود دعوت کردند.
    بوعلى به‌همراه چند پزشک به قصر پادشاه رفت. پادشاه که قبلاً اسم بوعلى را شنيده بود، با ديدن او خيلى خوشحال شد و خانه‌اى با دو کنيز و دو غلام به او داد. بوعلى پس از اينکه بيمارى زن را تشخيص داد گفت: گرمابه را روشن کنيد و زن را به حمام بفرستيد. سپس به يکى از کنيزان گفت: لباس مردان بپوش و ريش و سبيل مصنوعى بگذار و به سراغ زن پادشاه در حمام برو. کنيز اين کار را کرد. زن پادشاه که لخت بود با ديدن يک مرد در حمام تکان سختى خورد و خواست در برود که کنيز دستش را گرفت، اين کشيد و آن کشيد. از اين تکان سخت، زن پادشاه تندرست شد. پادشاه که ماجرا را فهميد بسيار خوشحال شد و از بوعلى خواست هرچه مى‌خواهد بگويد. بوعلى از پادشاه خواست که اجازه دهد او به دفترخانهٔ پادشاه رفته و از کتاب‌هائى که در آنجا هست استفاده کند. پادشاه پذيرفت و بوعلى به دفترخانه رفت و از کتاب‌هاى آن بسيار بهره برد.
    روزى پيش پادشاه آمد و گفت که قصد ديدار مادر خود را دارد و مى‌خواهد برود. پادشاه قبول نکرد. گفت: هميشه بايد پيش من بماني. مدتى گذشت. دختر پادشاه به او گفت: مرا به عقد بوعلى درآوريد تا هميشه اينجا بماند. پادشاه گفت: اين کار را نمى‌کنم چون بزرگ‌زاده‌ها و شاهزاده‌ها مرا سرزنش مى‌کنند. اين خبر به گوش بوعلى رسيد. ناراحت شد و براى پادشاه پيغام فرستاد: در شهرى که بزرگ‌زاده‌اى نادان را بالاتر از دانشمند مى‌دانند نمى‌مانم. و نيمه‌هاى شب از آن شهر گريخت.
    پادشاه از پيغام بوعلى خيلى ناراحت شد و دستور داد او را دستگير کنند. وقتى فهميد بوعلى فرار کرده است با راهنماى دخترش به صورتگرها دستور داد تا چهل پرده از صورت بوعلى تهيه کنند و بر دروازه‌هاى شهر بياويزند تا دروازه‌بان‌ها با ديدن بوعلى او را دستگير کنند. بوعلى از اين ماجرا خبردار شد و به آن شهرها نرفت و در دامنهٔ الوند چادر زد و زندگى کرد. آنچه که از سفر خود به آن شهر به‌دست آورد پنج دفتر دانش بود.

  9. #99
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض اسداله که هم دختر عموشو گرفت، هم دختر پادشاهو

    دو تاجر بودند که با هم صيغهٔ‌بردارى خوانده بودند. يکى از آنها يک پسر داشت ولى ديگرى فرزندى نداشت. برادرى که پسر داشت به آن يکى گفت: يک کارى بکن که دختردار شوى تا من او را براى پسرم بگيرم. برادر گفت: تو دعائى کن خدا به‌من دخترى بدهد.
    برادر، شب جمعه رفت نذر و دعائى کرد. پس از مدتى زن آن برادر دخترى زائيد. ناف دختر را به اسم پسر بريدند. سه ماه گذشت.
    پسر که هفت ساله بود، عيد ماه رمضان را مادرش يک جفت گوشواره خواست تا براى نامزدش ببرد. مادر گفت: حالا زود است و من هم گوشواره ندارم. پدر که به خانه آمد، پسر قصد خود را گفت. او هم مقدارى کيک خريد و به‌دست پسر داد. پسر براى عيدديدنى به خانهٔ عمويش رفت.
    اين پسر آنقدر باکله و باشعور بود که در پانزده سالگى همنشين شاه شد. و شاه دقيقه‌اى را بدون او نمى‌گذراند. عمو و دخترش از علاقهٔ شاه به پسر نگران بودند. عيد شد. پسر از شاه اجازه خواست تا نزد پدر و مادرش برود. شاه به شرط اينکه او زود برگردد قبول کرد. پسر به خانه آمد و بعد از تحويل سال، به بازار رفت و يک انگشتر الماس خريد و به خانهٔ عمويش رفت. عمو گفت: تکليف اين دختر که نامزد توست چيست؟ پسر انگشتر الماس را پيش آورد و گفت: اگر اين دختر مال منه، اين انگشتر را به انگشتش کند. دختر عمو جلو آمد و گفت: شما که همنشين شاه هستى آيا مرا را هم در نظر داري؟ پسر گفت: من همان هستم که در هفت سالگى مى‌خواستم براى تو، که خيلى کوچک بودى گوشواره بياورم. آن روز مادرم قبول نکرد. حالا انگشتر الماس برايت آورده‌ام. اگر مرا مى‌خواهى بايد صبر کني. پسر، که اسداله نام داشت، نزد پادشاه بازگشت. پادشاه او را به اندرون برد. وقتى اسداله وارد اندرون شد، زن شاه گفت: رسم است که مردها به خواستگارى بروند. اما ما دوره را برگردان کرديم و از شاه اجازه گرفتيم که تو را به عقد دختر شاه درآوريم. پسر رضايت داد. در حياط ديگر مجلس عقد آماده بود. اسداله که وضع را اينطور ديد گفت: به‌شرطى عقد مى‌کنم که عروسى بماند براى يک سال ديگر. اين قانون ماست. زن شاه قبول کرد. دختر شاه را براى پسر عقد کردند.
    اسداله نامه‌اى به عمويش نوشت و ماجراى خود را با دختر شاه شرح داد و او را وکيل کرد تا دخترعمو را به عقد او درآورد. نامه را براى عمو فرستاد. عمو هم دخترش را به عقد اسداله درآورد.
    دو روز بعد از تحويل سال، شاه مى‌خواست به شکار برود. اسداله به بهانهٔ دل درد در خانه ماند و گفت: هر موقع حالم خوب شد مى‌آيم. عصر، پسر رفت به منزل پدرش. ماجرا را براى او تعريف کرد و گفت: من بايد امشت مخفيانه با دخترعمو عروسى کنم تا شاه چيزى نفهمد. دختر را آوردند و دستش را در دست اسداله گذاشتند. اسداله سه روز صبح‌ها خود را به دل درد مى‌زد و شب‌ها مى‌رفت منزل پدرش. بعد از سه روز رفت پيش شاه براى شکار.
    يک سال گذشت و موقع عروسى دختر شاه با اسداله رسيد. هفت شبانه‌روز شهر را آذين بستند و شب هفتم دست دختر را در دست پسر گذاشتند. مدتى گذشت، پادشاه بيمار شد و اسداله را به جاى خود بر تخت نشاند. به نام او سکه زدند. دخترعمو، سکه پادشاه جديد را که ديد خيلى نگران شد که اسداله با اين مقام ديگر سراغ او نمى‌آيد.
    چند روز بعد، شاه جديد پدرش را خواست و گفت: پشت اندرون اينجا، خرابه‌اى هست، آن‌را بساز و آنجا را منزل کن و يک راهى هم از آنجا به اندرون اينجا بساز.
    ساختن خانه جديد به گوش شاه قديم رسيد. پسر را خواست و علت را پرسيد. اسداله گفت: آخر، خوب نيست من به خانهٔ آنها رفت و آمد کنم. اين ساختمان را مى‌خواهم بسازم تا آنجا منزل کنند و بتوانند پسرشان را ببينند. ساختمان تمام شد. پدر و مادر اسداله اسباب کشيدند و به خانهٔ نو آمدند. هر روز اسداله به آنجا مى‌رفت.
    يکى از روزهاى تعطيل، اسداله پنهانى به خانهٔ پدرش رفت. ملکه هم به‌دنبال او رفت. وقتى وارد آن حياط شد ديد دخترى زيباتر از خودش با يک به در بغل، توى حياط قدم مى‌زند. ملکه نگران شد و پيش خود گفت: اسداله که خواهر ندارد. پس اين دختر کيست؟ ملکه تا شب چيزى به روى خود نياورد. شب از اسداله دربارهٔ دختر پرسيد. اسداله گفت: دخترعمويم است. ملکه پرسيد: مهمان است؟ اسداله گفت: نخير، خانه‌اش آنجا است. دختر شاه عصبانى شد و گفت: گمانم زن تو باشد. اسداله گفت: اگر زن من هم باشد چيزى از شما کم نشده. اسداله براى او شرح داد که اين زن را قبل از عروسى با او گرفته است. دختر شاه قانع شد و با آن دختر دوستى کرد و به اسداله هم اجازه مى‌داد که هفته‌اى دوبار برود پيش آن دختر.

  10. #100
    آخر فروم باز SANR's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    در دل کویر
    پست ها
    3,092

    پيش فرض

    خیلی داستانه.

    کلی آدم از بیکاری درمیاد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •