تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 10 از 11 اولاول ... 67891011 آخرآخر
نمايش نتايج 91 به 100 از 101

نام تاپيک: رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )

  1. #91

    پيش فرض 502 تا 507

    بی قرارش شده . حتی به قیمت جانش هم حاضر نیست از او بگذرد . آن وقت شما می خواهید یک دفعه نا غافل ، با آنجا هجوم ببرید و توقع هم دارید که هرف برسد .
    سپس با کف دست ضربه ی محکمی به پیشنانی اش زئ و گفت :
    آه . چرا این فکر از اول به خاطرم نرسید . انگار با هم ما به کمک گوزل نیاز داریم .
    پرسیدم :
    با هم کمک گوزب !؟ چطوری ؟
    ب هنظر من تنها راهش این است که او به آی ناز تلفن بزند و دعوتش کند که با هم بروند بیرون . آن وقت روشاخانم و آیرین ، با بهانه ای زنگ در خانه ی آنها را بزنند و اگر علی در را به رویشان باز کرد ، سعی کنند از عکس العملش بفهمند آنها را به جا می آورد یا نه . به نظر شما چط.ر است ؟
    فکر خوبی ست . بعد از اینکه به خانه رسیدیم به سالن آرایش گوزل تلفن می زنم ، چون بعید می دانم الان دیگر در خانه باشد
    به گوزل که تلفن زدم ، گفت :
    احتیاجی به تلفن من نیست . آی ناز روزها از ساعت نه صبح تا دو بعدازظهر در شرکتی مشغول کار است و تا آن موقع شما فرصت دارید هرکاری دلتان می خواهد بکنید . البته با احتیاط و به طور ناشناس ، چون اگر شما را به جا نیاورد و بخواهید آشنایی بدهید . ممکن است به آی ناز گزارش بدهد که رفته بودید سراغش و او از ترس از دست دادنش به فکر چاره بیفتد . در ضمن برادرش قدرت هم معمولا" صبح زود به درمانگاه می رود و شب دیروقت بر می گردد .
    حواسم هست . می فهمم چه می گویی . هدف ما آشنایی دادن نیست فقط می خوایهم بفهمیم . در موقع دیدن من و آیرین چه عکس العملی نشان می دهد .
    بد فکری نیست . موفق باشید
    گوشی را که گذاشتم ، گفتم :
    کار ما آسان شد . آی ناز روها از ساعت نه تا دو بعدازظهر خانه نیست . فرصت خوبی ست . به نوبت اول من و آیرین می رویم سراغتش ، بعد آقابهزاد و تو . باید ببینیم چیزی به یاد می آورد یا نه .
    بهزاد گفت :
    اول باید با آیرین صحبت کنم و بهش بفهمانم که نباید آشنایی بدهد .
    آیریم سر به یک سو خم کرد و با طنازی گفت :
    عمو بهزاد ، نمی خواد شما یادم بدید . خودم می دونم . من فقط باید به بابام نگاه کنم و هیچ حرفی نزنم . درسته ؟
    با بغض گفتم :
    اره عزیزم ، درست است ، وگرنه آن خانم بابایت را برمی دارم و می برد جایی که دست ما بهش نرسد .
    بی آنکه به فکر استراحت باشیم ، یا چمدانها را باز کنیم ، دوباره سوار اتومبیل شدیم و به راه افتادیم .
    قلبم از شوق دیدارش در سینه آرام نمی گرفت . در تلاطل بود . بی تاب و بی قرار ، در عالم خیال به تجسم لحظه ی دیدار پرداختم و از تصور بی تفاوتی علی در رویارویی با خود ، قلب چنگ شده ام را سینه فشردم .
    به مقصد که رسیدیم ، آیرین با شور و هیجان از اتومبیل پیاده شد و در حالی که از شوق روی پایش بند نمی شد گفت :
    زود باش مامان . چرا معطل می کنی ، می خوام بابامو ببینم .
    بهزاد با تاکید گفت :
    فقط می بینی ، حرف نمی زنی ، شنیدی ؟
    چشم عمو بهزاد ، فقط نگاش می کنم .
    همین که پیاده شدم ، عطیه آبتین را در آغوشم نهاو و گفت :
    باهاش فارس حرف بزن ، بلکه یادش بیاد اهل کجاست . خیلی مواظب باش روشا ، مبادا احساساتی شوی و بند را آب بدهی .
    نه ، مطمئن باش ، کار را خراب تر از اینکه هسا نمی کنم . ما می خواهیم علی را به دست بیاویم ، نه اینکه از دستش بدهیم .
    در موقع قدم نهادن بر روی پله ها ، پاهایم از شدت هیجان می لرزید . دکمه زنگ را که فشردم ، قلبم همراهش فشرده شد . مدتی طول کشید تا در را به رویمان گشود . از دیدنش قلبم به لرزه افتاد و تمام احساسم را در نگاهم متمرکز کردم .
    خودش بود ، علی با نشاط و سر حال . انگار نه انگار که شش ماه از خانواده اش دور افتاده . در نگاهش برق آشنایی به چشم نمی خورد . درست مانند اینکه اولین بار است ما را می بیند ، بی تفاوت و بیگانه وار نگاهمان کرد و به زبات ترکی پرسید :
    شما !؟
    دلم گرفت . با وجود اینکه انتظار این بی اعتنایی را داشتم ، باورش برایم آسان نبود .
    شوق آیرین توام با دلسردی شد . بغض کرد و دستم را فشرد . آبتین دستهایش را به سوی او گشود و در حالی که پهلو و شکمم را برای رهایی از آغوشم خدف لگدهایش قرار داده بود ، چندین بار پی در پی کلمه ی بابا را بر زبان آورد . به قلبم نهیب زدم که آرام باشد و رسوایم نکند .
    امواج نگاهم را به سویش فرستادم تا شاید اثر کند و در مردمک دیدگانم تصویری از خاطرات روزهای خوش زندگی مان را عیان ببیند و به خود آید .
    منتظر جواب ، با ترشرویی پاسخ نگاهم را داد و سرد و بی تفاوت دوباره گفت :
    پرسیدم شما کی هستید .
    به زبان فارسی گفتم :
    دنبال منزل آقای گوهری می گردم . ابراهیم گوهری ، از ایران آمده اند . شما او را می شناسید . من دخترشان هستم ، روشا همسر علی هوشمند .
    چین به پیشانی افکند و به زبان فارسی پاسخم را داد :
    نه ، فکر نکنم در این ساختمان گوهری داشته باشیم .
    ببخشید . پس لابد ساختمان را اشتباهی آمده ایم .
    آیرین طاقت نیاورد و پرسید :
    شما بابای منو نمی شناسین ؟
    لب برچید و با اخم پاسخ داد :
    نه ، نمی شناسم . اسم بابایت گوهری ست ؟
    نه ، اسمش علی ست و من خیلی دوستش دارم .
    بیش از این ماندن در آنجا جایر نبود . دست آیرین را کشیدم و گفتم :
    بیا برویم آیرین جان . به گمانم اشتباهی آمده ایم . شاید باید می رفتیم ساختمان بغلی .
    آیرین با سماجت تکرار کرد :
    نه ، اشتباه نیومدیم ، همین جاست .
    کنار گوشش زمزمه کردم :
    قرار بود تو حرف نزنی .
    تازه به یاد آورد که چه قولی داده و گفت :
    خب باشه بریم .
    آبتین دلگیر از بی مهری پدرش گریه می کرد و هنوز دستهایش به سوی او گشوده مانده بود . علی بی اعتنا به زاری های پسرش و چهره ی ماتم زده ی دخترش ، رد را پشت سرمان بست و به داخل رفت .
    اشکهایم بی صدا و از ته دل فرو می ریخت . چه بیهوده می پنداشتم ، به خاطر عشقی که بندبند وجودم را در احاطه خود دارد و به بدبند وجود او پیوند خورده ، قلب سالمش ، به مغز فرمان خواهد داد که پیوستگی مان را به یاد بیاورد .
    آیرین زاری کنان زیر لب تکرار می کرد :
    بابا منو نشناخت . چرا ... چرا ؟ آخه مگه می شه . من می خوام برگردم پیشش . می خوام بهش بگم که چقدر دلم براش تنگ شده .
    دستش را کشیدم و گفتم :
    اگر این اداها رو در بیاوری ، دیگر نمی آورمت اینجا .
    با صدای گره خورده در گلو گفت :
    آخه من خیلی دلم می سوزه . پس چرا بابا این طوری شده . اگه آقاجون بفهمه اون ما رو نشناخت ، خیلی عصبانی می شه و حتما" بازم تو رو دعوا می کنه . اون بابای منه ، نه بابای بچه های اون خونه . هرچی آبتین صداش زد ، جواب نداد .
    دستم را بر روی موهای مجعدش کشیدم و گفتم :
    غصه نخور عزیزم . پدرت همان شبی که از خانه بیرون رفته دیگر برنگشته ، در موقع تصادف با یک ماشین سرش به سنگ فرش خیابان خورده و اسیب دیده . از آن موقع اصلا" یادش نمی آید که کیست . حتی اسم خودش را هم فراموش کرده . باید بهش فرصت بدهیم تا کم کم ما را به یاد بیاورد .
    با بی صبری پرسید :
    تا کی ؟
    تا هر وقت لازم باشد .
    عطیه با دیدن چشمان گریان و ظاهر پریشان ما ، هراسان پرسید :
    چی شده !؟ چرا گریه می کنی ؟ علی را دیدی ؟
    با بغض پاسخ دادم :
    آره دیدم . سر حال ، با نشاط ، اما بیگانه و بی تفاوت . حتی آبتین را که با پایش به شکم من فشار می آورد ، بابا بابا می کرد و می خواست خود را به آغوش و پرتاب کند ، نشناخت و حرکتی برای در آغوش گرفتنش از خود نشان نداد . بهش گفتم دنبال منزل آقای گوهری می گردم . جواب داد ، نمی شناسم . ما که ناامید برگشتیم . حالا تو و آقابهزاد بروید . سعی کن علامتی بهش بدی که شاید گذشته را به یاد بیاورد .
    قلم پای آرزوهایم شکسته بود و با پای لنگ راه به مقصود رسدنش دشوار بود .
    ضجه های آیرین و شیون های آبتین ، اشکهایم را از روی می برد و به جای گریستن ، سعی در آرام ساختن آن دو داشتم .
    عطیه که برگشت ، نا امید و درمانده نگاهم کرد و گفت :
    بی فایده است . بهش گفتم من عطیه هوشمند هستم و این آقا هم همسرم بهزاد است . ما منزل آقای ابراهیم گوهری مهمانیم که آدرس این خانه را داده اند ، ولی انگار اینجا هیچ خبری نیست . قرار بود بی بی و عزیز هم

  2. 13 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #92

    پيش فرض 508 تا 509

    به اینجا بیایند.
    جواب داد:"ادرس را اشتباهی به شما داده اند.قبلا هم یک خانمی با دو تا بچه امده بود سراغ انها را میگرفت."با استفاده از فرصت گفتم:"لابد زن برادرم علی ،روشا بوده با بچه ههایش ایرین و ابتین.دو تا بچه داشت درسته؟"با بی حوصلگی جواب داد:"بله درست است.خوب حالا که اشتباهی امده اید دیگر چه میخواهید."وارفتم تلاش نتیجه ای نداشت.باید از راه دیگری وارد شویم.حتی اگرشده به زور او را از ان خانه بیرون بیاوریم و ببریم منزل خودمان،مداوایش کنیم.
    بهزاد گفت:
    -دیوانه شدی عطیه!این امکان ندارد.با سر و شدا همسایه ها را خبر خواهد کرد و ابروریزی راه خواهد انداخت.فعلا تا اینجایش کافی است.اینجا ماندن صلاح نیست.چه بسا ای ناز نا غافل سر برسد.پس بهتر است زودتر برگردیم خانه.

    فصل 59
    بی انکه بتوانم با غمهای دل نا ارام خودم کنار بیایم،میبایست جواب بی تابی های ایرین را هم میدادم که هوار میزد یک بند تکرار میکرد:"میخوام برم پیش بابا.بهش بفهمونم که بابای منه.باید بدونه که خونش لونجا نیست"
    تلاش بهزاد برای ارام ساختنش به جایی نرسید.از اینکه گذاشتم در جریان قرار گیرد،پشیمان شدم.
    گوزل شرح ماجرای ملاقاتمان را که شنید،گفت:
    -معلوم میشود مشکل فراموشی اش خیلی حاد است و به این راحتی ها گذشته را به یاد نخواهد اورد.بعید میدانم از این راه به نتیجه برسید.شاید لازم شود شاید لازم شود به سراغ ای ناز بروید،حتی اگر شده تهدیدش کنید و بگویید پلیس در جریان گم شدنش است و انجا پرونده دارد و اگر لازم شود از طریق قانونی اقدام خواهیم کرد.البته این اخرین راه است.فقط مواظب باش پای من به میان کشیده نشود.شاید شما پس از رسیدن به هدف از این کشور بروید،اما من میخواهم یک عمر بدون ترس از مزاحمتهای یحیی و ای ناز در وطنم زندگی کنم.تو را به جان ایرین قسم انها را به جان من نیندازید.
    حق را به دادم که نکران باشد،به خصوص در مورد مزاحمتهای یحیی

  4. 13 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #93

    پيش فرض 510 تا 515

    که اگر متوجه افشاگری اش میشد زنده اش نمی گذاشت.با اطمینان گفتم:
    نگران نباش گوزل جان.تو در امانی دلیلی نداره پایت وسط کشیده شود.من خودم خیلی بیشتر از تو از یحیی میترسم چون اگر بفهمد علی نمرده و زنده است دوباره قسد جانش را خواهد کرد.
    برداشتن قدم بعدی دشوار بود و در این موارد راهی به نظرمان نمیرسید برای مراجعه ی مجدد به در خانه ای ناز هر بهانه ای میتراشیدیم تصنعی و غیر قابل باور جلوه می کرد و ثمری به غیر از بر انگیختن حس کنجکاوی نداشت و دلیلی برای ایجاد مزاحمت تلقی می شد
    چه بسا بدین ترتیب ای ناز در جریان قرار می گرفت و به شک می افتاد که لابد کاسه ای زیر نیم کاسه است
    دوباره گوزل به دادمان رسید زمانی که به عجز ما در برقراری ارتباط با علی پی برد گفت:
    تا آنجایی که من یادم می اید ای ناز می گفت معمولا صبح ها بعد از رفتن او به محل کار عزیز یک ساعتی برای هواخوری به پارک نزدیک منزلشان می رود.به نظر من این فرصت خوبیست که در پارک ایریت را وسیله ارتباط با علی قرار دهید
    عطیه از پیشنهادش استقبال کرد و گفت:
    انگار مغر گوزل خلی بهتر از ما کار می کند برنامه ریزی اش حرف ندارد.بجنب بهزار چییزی به ساعت نه نمانده باید حوالی خانه اش منتظر بمانیم تا هر وقت ای ناز بیرون رفت در حال تعقیب علی با فاصله از او به همان پارک برویم و در انجا ایرین را سرش هوار کنیم البته اول تو باید حسابی به این دختر حالی کنی که ح.اسش باشد و اشنایی ندهد.ایرین دست برادرش را گرفته بود و کمکش می کرد که راه برود به میان کلان عمه اش پرید و گفت:
    فهمیدم چی گفتین عمه اتی من تو می رم بغل بابا می شینم اما بهش نمی گم تو بابای منی خوبه؟
    بهزاد صداش زد و گفت ابتین را به مادر بسپار بیت اینجا بغل دست خودم بشین تا بهت بگویم که باید چه کار کنی
    نمی دانستم که این موش و گربه بازی تا کی باید ادامه می یافت کلاف سردرگم افکارم تصمیم گیری را برایم دشوار می کردایرین را برای به دست اواردت دل پدرش و اشکار ساهتن هویت او بی قرارتز از این بود که بتواند کنترول خودش را حفظ کند و اختیار از دست ندهد با چنان شور و هیجانی از میان لباس هایش به دنبال بهترین می گشت تا ان را به تن کند و زیباتر جلوه نماید که من و هطیه هر دو تحت تاثیر احساسش قرار گرفتیم و اشک به چشم اوردیم
    عطیه با تاثز گفت:
    این بچه ایی که من میبینم اگه علی یکم بهش بی اعتنایی کند فریاد خواهد زد «تو بابای منی خوب نگاهم کن من هستم ایرین»
    به فکر فرو رفتم و پسر از کمی تامل گفتم:
    اصلا جطور است به طریقی اعتمادش را جلب کنیم و او را به خانه برگردانیم به نظر تو کار سختیست.
    بهزاد مخالف است و می گوید ممکن است مخالفت کند و داد و بیداد راه بیندازد.تازه اگر موفق به ربودنش شویم چه بسا کینه ی ما را به دل بگیرد و هرگز روی خوش نشانمان ندهد این طور به نظر میرسد که فراموشی اش با دارو قابل درمان نیست و باید خودش به تدریج خافظه اش را به دست بیاورد
    -
    شاید آیناز به خاطر ترس از، از دست دادنش این کار را نکرده. هرچند من دوست دارم خود علی به تدریج وجود ما را باور کند و احساس قلبی اش را به تک تک ما بخاطر بیاورد، نه با زور و خشونت.
    سپس آه سردی از سینه بیرون کشیدم و با حسرت افزودم :
    -
    آه عطیه، یعنی این موجود سرد و بی تفاوت علی من است؟ همان علی که عاشقانه به من عشق می ورزید. یعنی ممکن است دوباره همان موجود مهربان و با عاطفه شود؟
    -
    با صبر و تحمل ممکن خواهد شد.
    ناگهان فکری به خاطرم رسید و گفتم:
    -
    عطیه جان اگر موافقی بهزاد را وادار کن قبل از برگرداندن علی به خانه، به فکر یافتن مشتری در مورد سهم او از ارثیه ی پدرش باشد، البته به غیر از سهم فروشگاه چرم در آسکارا، آن یکی را به حساب علی نگه دارید.
    زیر لبی خندید و گفت:
    -
    منظورت را فهمیدم، عجیب است روشا. من هم به همین فکر می کردم که همه چیز را بفروشیم و آن یکی را به همان دلیل که شکی ندارم منظور تو هم هست نگه داریم.
    دست به دور گردنش انداختم و گفتم:
    -
    ممنون عطیه، تو خیلی عوض شدی. احساس میکنم حالا دیگر قلبت به شفافی شیشه است و به غیر از مهر و محبت هیچ احساس دیگری در آن جا ندارد. ما به گوزل خیلی بدهکاریم. بخصوص که بعد از فروش اموال، مقرری ماهیانه اش از سود آنجا قطع خواهد شد. از این طریق، هم می توانیم قطع آن را جبران کنیم و هم پاداش زحماتی را که برای یافتن علی کشیده، به او بدهیم. در ضمن خوشحالم که تو هم تصمیم به فروش اموال گرفتی.
    -
    بعد از اتفاقی که برای علی افتاد، دیگر میلی به ماندن در ترکیه ندارم. در مورد گوزل هم نظرم این است که خوبی را، با خوبی باید جواب داد و بدی را با بدی و هیچکدام آن دیگری را لوث نمی کند. این نتیجه ای است که من به آن رسیده ام. از حق نمی شود گذشت. اگر کمک گوزل نبود، هرگز موفق به یافتن علی نمی شدیم.
    بهزاد به ما پیوست و با تعجب گفت:
    -
    نمی فهمم با همه ی عجله ای که برای رفتن به پارک داشتید، پس چرا هنوز آماده نیستید و این دست و آن دست میکنید. زود باشید راه بیفتید که کم کم دارد دیر می شود. فقط یادتان نرود که این دیدار بایدئ کاملا اتفاقی باشد روشا خانوم.
    -
    من درک می کنم. فقط نگران آیرین هستم، چون آن دفعه چیزی نمانده بود کنترل خود را از دست بدهد.
    آیرین گفت :
    -
    نه مامان جون. این دفعه دیگه قول میدم بهش نگم بابای منی.
    دلم خیز برداشته بود و آماده جهش می شد و تحمل بیگانگی اش را نداشت. در طول راه به خود نهیب زدم که باید آرام باشم و دل به همان نگاه نا آشنایش خوش کنم.
    آیناز را قبلا ندیده بودم و نمی شناختم، اما با توصیفی که گوزل از بلندی قد و موهای شرابی رنگ، پوست شیری، چشم های میشی، بینی سربالا و لبهای قیطانی اش کرده بود، حدس زدم باید همان کسی باشد که به محض رسیدن ما از ساختمان بیرون آمد و پیاده به طرف ایستگاه تراموا به راه افتاد.
    حس حسادت، حسی که تا به آن روز تجربه نکرده بودم، تمام وجودم را
    فرا گرفت.علی چط.ر می توانست در مقابل زیبایی چنین زنی اختیار از کف ندهد و به من وفادار بماند .از فکر از دست دادنش رگ و پی وجودم به لرزه در امد و بی اختیار گفتم:
    _ خودش است ،آی ناز.
    بهزاد گفت:
    _ بعید می دانم ، چون او باید ماشین داشته باشد .مگر نه اینکه در شب تصادف پشت سر یحیی بوده و به موقع به داد علی رسیده
    _ اگر ان زن ای ناز باشد فپس علی هم باید به زودی پیدایش شود .
    احساس خفگی می کردم .نفسم بالا نمی آمد .گونه های آیرین گل انداخته و برق چشمانش در موقع دیدن پدرش که داشت از ساختمان بیرون می آمد نگاهم را به آن سو کشید.قلبم جلو تر از من به استقبالش شتافت .
    عطیه با صدایی لرزان از شوق گفت :
    _ علی آمد .
    طرز راه رفتن اشنایش که دست هایش را تکان تکان می داد و با پای لنگ به آرامی پیش می امد دلم را لرزاند .
    چطور می شد باور کرد .چهره و حرکات ،تن صدا؛طرز نگاهش به اطراف و تبسمی که در موقع سخن گفتن بر لب داشت خودش باشد.اما مغزش در رویارویی با آنهایی که در گذشته جانش برایشان در می رفت ،ساکت بماند .با کمی فاصله دنبالش به راه افتادیم،به پارک که رسیدیم ، روی نیمکتی نشست ،سپس روزنامه ای را از داخل جیب کتش بیرون اورد و غرق مطالعه شد.
    زمانی که ایرین همانطور که قبلا تعلیم دیده بود ، به عمد توپی را جلوی پای او به زمین انداخت و برای برداشتنش به آن سو رفت ،همان تبسم آشنا را بر لب آورد ،سپس دستش را با توپی که از روی پایش برداشته بود ،به طرف آیرین دراز کرد و گفت:
    _ بیا بگیر کوچولو.
    آیرین شیفته و بی قرار با شتاب به سمتش رفت و زبان نگاهش را به جانش افکند تا شاید پاسخ بی تابی هایش را بدهد و گفت:
    _ ببخشین پاتون درد گرفت؟
    _ نه زیاد ،خوب میشود.اسمت چیست ؟
    _ آیرین.
    انگار دو روز پیش تو با مادرت اشتباهی به در خانه ی ما آمدی ،درست است؟
    به تکرار عادت های دیرین پرداخت،تا شاید نشانه ای برای بازگشت به گذشته باشد.
    به همین جهت سرش را یک وری کج کرد و گفت:
    _ بله من بودم .دنبال اقا جون و خانم جون می گشتسم .می شه بیاین با من توپ بازی کنین ؟ اگه بلدم نیستین یادتون می دم.
    _ بلدم.فقط چون پایم درد می کند ،نمی توانم پا به پایت توپ بزنم .
    لب برچید و گفت:
    _ حیف شد .بابا جونم خیلی باهام بازی می کرد .یعنی شما با بچه های خودتونم نمی تونین بازی کنین !؟
    _ من بچه ندارم .ببینم ان اقایی که آنجا پیش آن خانم ها نشسته بابای توست؟
    _ نه ،او شوهر عمه آتی است .بابای من اینجا نیست .
    _ پس کجاست؟
    _ فکر کنم رفته پیش عزیز و بی بی .


  6. 12 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #94

    پيش فرض 516 تا 521

    از جوابهای عاقلانه اش حیرت کردیم . تلاشش برای یاداوری گذشته ی پدرش حرف نداشت .
    عطیه با تحسین گفت : دخترت شاهکار است روشا . دارد همه ی تلاشش را برای یاداوری گذشته ی پدرش می کند.
    علی پرسید : بی بی و عزیز چه نسبتی با تو دارند ؟
    - بی بی مادر عزیزه و عزیز ،مادر بابا .خونشون تو تهرانه ، می دونین تهران کجاست ؟
    پس از کمی مکث پاسخ داد:
    در ایران . درست است ؟
    - شما فارسی خوب بلدین . تا حالا ایران رفتین ؟
    با سرگردانی پاسخ داد:
    - نمی دانم . حضور ذهن ندارم . شاید هم رفتم ، اما الان یادم نمی اید .
    عطیه گفت :
    - حالا نوبت توست . به هوای ایرین برو پیش او ، باهاش حرف بزن .
    انگار منتظر همین جمله بودم . دست ابتین را گرفتم و همراهش ، پاهای لرزانم را به ان سو کشاندم :
    - ببخشید ، دختر من یک مقدار فضول است . از اینکه مزاحمتان شده ، عذر می خواهم .
    نگاهش بیگانه بود ، ولی لبهایش متبسم . تن صدای اشنایش با کلمات بیگانه وارش ، هماهنگی نداشت .
    - اصلا مزاحم نیست . دخترتان خیلی شیرین و خواستنی ست ، خانم ...
    - روشا هوشمند.
    - بله خانم هوشمند. ایرین جان حسابی دل مرا برده .
    دوباره ابتین دستهایش را به سمتش گشود و با شوق ، بابا را بر زبان راند. موج نگاه علی در پاسخ به بی تابی ابتین ، ارام و با تانی جذب کلامش شد :
    - انگار کوچولویتان دور از پدرش دلتنگ است و بی تابی می کند . ایرین جان می گفت بابایش برای دیدن مادرش رفته ایران .
    - درست است ما هم به زودی، بعد از فروش کارخانه ی چرم و شرکت و فروشگاههایمان خیال داریم به ایران برگردیم . انجا وطن ماست . بخصوص که در طول اقامتمان در استانبول ، حتی یک روز خوش هم ندیدیم ، شما اهل ترکیه هستید ؟
    با سرگردانی پاسخ داد :
    - نمی دانم ، ای ناز می گوید که هستم ، اما خودم شک دارم . قبل از اشانایی با شما اصلا نمی دانستم که فارسی هم بلدم ، ولی وقتی ان روز به در خانه ی ما امدید و با این زبان با من صحبت کردید ، از اینکه حرفهایتان را می فهمیدم ، دچار تعجب شدم .
    با خودم گفتم : "پس اولین قدمی که برداشتیم ، مثبت بوده "
    سپس با صدای بلند پرسیدم :
    - چطور ممکن است کسی خودش نداند که اهل کجاست ؟! مگر اینکه گذشته را به یاد نداشته باشد. اتفاقی برایتان افتاده ؟
    - ای ناز می گوید در تصادف اتومبیل مجروح شدم و یک پایم در ان حادثه اسیب دیده .
    - فقط همین ؟
    - دستم هم ضرب دیده ، اما زود خوب شد.
    - خانمی که در موردش صحبت می کنید ، همسرتان است ؟
    با اطمینان پاسخ داد :
    - نه ، البته خودش خیلی اصرار دارد با من ازدواج کند ، ولی من با وجود همه ی محبتها و پرستاری هایش در دوران بستری بودنم . نمیدانم چرا هیچ احساسی به غیر از قدردانی به او ندارم و تصمیم گیری برایم نه تنها سخت ، بلکه غیر ممکن است .
    باوجود هراس از پاسخش ، با صدای لرزانی پرسیدم :
    - مگر دوستش ندارید ؟
    - با وجود اینکه شاید در مقابل محبتهایش بی انصافی باشد ، ناچارم اقرار کنم و بگویم نه . انگار شما گفتید کارخانه چرم دارید، درست است ؟
    - مال من نیست ، مال همسرم علی هوشمند و خواهرش عطیه است که با شوهرش بهزاد انجا روی نیمکت زیر ان درخت نشسته اند. من و علی عاشق هم شدیم ، بعد با وجود مخالفت شدید اقاجانم ، با هم ازدواج کردیم . اشنایی مان در اب کرج در یک پیک نیک اتفاق افتاد . شما تا حالا به اب کرج رفته اید ؟
    کمی به مغزش فشار اورد و سپس پاسخ داد:
    - یادم نمی اید . جای قشنگی ست ؟
    - قشنگ بود . حالا شکل دیگری به خود گرفته و تازگی ها انجا بولواری ساخته اند به نام بولوار الیزابت * که پر از فروشگاه و کافه رستوران است . شاید انجا را دیده باشید.
    - نه اصلا یادم نمی اید چه موقع ایران رفته ام .
    ایرین با بی صبری گفت :
    - مامان تو برو ، من می خوام خودم با این اقا حرف بزنم .
    سپس بی تعارف روی زانوی علی نشست و به عادت همیشه که خود را برای پدرش لوس می کرد ، دست دور گردن او انداخت و گفت :
    - بازم می ای اینجا ؟ شاید دفه دیگه پات خوب بشه ، بتونی باهام بازی کنی .
    در حال نوازش گیسوان دخترش ، درست به همان ترتیب که عادتش بود، پاسخ داد :
    - من هر روز همین موقع به اینجا می ایم ، اما بعید می دانم تا فردا پایم خوب شود و بتوانم پا به پایت توپ بزنم .
    عطیه و بهزاد به ما پیوستند . علی در حالی که با کنجکاوی چشم به ان دو داشت ، گفت :
    - انگار شما دو تا هم یک بار به در خانه ی ما امده بودید و دنبال کسی می گشتید .
    عطیه پاسخ داد:
    - بله . درست است . ببخشید که ان روز مزاحم شما شدیم . من دنبال عزیزمادرم و بی بی مادربزرگم می گشتم که قرار بود با دایی احمدم در کی از ساختمانهای ان حوالی به مهمانی بروند ، ولی انگار ادرس را اشتباه امدده بودیم . شما خیلی حافظه خوبی دارید که ما را به خاطر اوردید .
    با تاسفی امیخته با تعجب سر تکان داد و گفت :
    - نه اتفاقا وضع حافظه ام خراب است و اتفاقات گذشته را اصلا به یاد نمی اورم . هیچ می دانید اسم من هم عزیز است ؟
    - نه ، نمی دانستم .البته اسم مادرم اذر است و ما عزیز صدایش می زنیم .
    - از یک چیزی تعجب می کنم . انگار ایرین جان می گفت بی بی و عزیز تهران هستند و پدرش هم برای دیدن انها به ایران رفته .
    عطیه برای جبران تناقصی که در گفته هایش با سخنان ایرین وجود داشت گفت :
    - حق با شماست ، درست شنیدید ، اما همین دیشب علی همراه مادر و مادربزرگم به ایران رفت . البته به زودی برمی گردد. شما خیلی حواستان جمع است و غلط گیری تان حرف ندارد .
    با حسرت گفت :
    - چه فایده ، حتی یادم نمی اید پاسپورت ، شناسنامه و سایر مدارکم را کجا گذاشته ام که پیدایش نمی کنم . گاهی ان قدر به مغزم فشار می اورم که خسته می شوم .
    شاید در تصادفی که کردید مغزتان اسیب دیده باشد . بدنیست تحت نظر پزشک باشید .
    - ای ناز مخالف است من به دکتری غیر از برادرش مراجعه کنم . قدرت هم هر بار پس از معاینه می گوید ، از نظر حافظه مشکلی ندارم و خیلی زود همه چیرز را به یادم خواهم اورد .
    شکی نداشتم که انها دلشان نمی خواهد علی گذشته اش را به یاد بیاورد و این نقشه ای ست که ای ناز کشیده تا برای همیشه او را دربست در اختیار خود داشته باشد .
    ناگهان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
    - باید زودتر برگردم خانه ، چون تا چند دقیقه دیگر قرار است ای ناز بهم زنگ بزند و اگر ببیند منزل نیستم ، نگران می شود . از اشنایی تان خوشحال شدم .
    ایرین را که هنوز روی زانویش نشسته بود ، با احتیاط بغل کرد و زمین گذاشت و به او که دمغ سر به زیر داشت گفت :
    - من فردا صبح همین موقع می ایم اینجا . خوشحال می شوم دوباره ببینمت ایرین جان .
    سپس خطاب به ما افزود :
    - از اشنایی تان خوشحال شدم . خداحافظ.
    به محض دور شدنش بغض گلوی ایرین را شکست و با گریه گفت :
    پس کی می خواد منو بشناسه و بدونه بابای منه . اخه مگه مغزش تکون خورده که یادش رفته ما کی هستیم ؟
    نه من ، نه عطیه ، قادر به پاسخ دادن نبودیم ، چون هر دو بی صدا و ارام می گریستیم . بهزاد به طرفش خم شد و در حالی که او را در اغوش می گرفت ، گفت :
    - اگر این کارها را بکنی ، فردا نمی اورمت اینجا . هر بار که ما را می بیند ، خاطره ای در ذهنش زنده می شود . الان چون می تواند فارسی حرف بزند ، کم کم فهمیده که اهل ایران است . این خودش قدم اول است . پس دیگر گریه نکن و ارام باش .

  8. 10 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #95

    پيش فرض 522 تا 527

    فصل 60

    رفت وآمد ما به پارك ادامه يافت، كارمان شده بود تكرار نام ها و مكان هاي آشنا ، اما باز هم عكس العملي نشان نمي داد. نه چشمانش از شنيدن نام هاي آشنا برق ميزد و نه اشاره به اتفاقات گذشته كه آنها را خاطرات خود و همسرم قلمداد مي كردم ، ذهنش را به جستجو براي يافتن نشانه از آنها وامي داشت.

    كم كم به وجود ما عادت كرده بود و هر روز انتظارمان را مي كشيد. آبتين را كه با شوق دستهايش را به سويش مي گشود ، با محبت در آغوش مي فشرد و با وجود پاي لنگش مي كوشيد تا مطابق ميل آيرين به هر شكلي درآيد و پا به پايش به بازي هاي مورد علاقه ي او بپردازد.
    از اين وابستگي لذت مي بردم و خودم را به هدف نزديك مي ديدم. به خصوص كه هر بار بيشتر از دفعات قبل تمايل به صحبت و درد دل با من داشت. هر وقت از بازي با بچه ها فارغ ميشد ، كنارم مي نشست و سر صحبت را باز مي كرد. عطيه و بهزاد از من فاصله مي گرفتند و به من فرصت مي دادند تا كم كم به كندوكاو عمق ريشه ي وابستگي و علاقه اش به خود بپردازم و آنها را از لايه هاي خاطرات فراموش شده در مغزش ، بيرون بكشم و به فعاليت وادارم.
    بيگانه ي آشنايم را مي پرستيدم و شبها از خيالش خواب نداشتم. هر بار كه سر ساعت معين به هواي تماس تلفني آيناز تركمان مي كرد و به خانه بازمي گشت ، از شدت حسادت به حد انفجار مي رسيدم و از تصور اين كه آن زن موفق به تصاحبش شود ، تمام وجودم فرياد ميشد و با خود مي گفتم: "نمي گذارم او را از من بگيري آيناز"
    براي پي بردن به اين موضوع كه آيناز تا چه حد در جريان ملاقات هايمان قرار دارد ، يك روز در لابه لاي گفتگوهايمان گفتم : "كاش يك بار با آيناز خانم مي آمديد اينجا تا با ايشان هم آشنا شويم."
    به علامت نفي سر تكان داد و گفت: "نمي شود آيناز زن حسودي است و اگر بو ببرد كه من در پارك با خانواده ي شما آشنا شده ام از معاشرت با شما معاشرت لذت مي برم، هر طور شده جلوي اين برخورد ها را مي گيرد. او و برادرش كه به خاطر شغلش تمام روز در مطب و بيمارستان است و شبها براي خواب به خانه مي آيد ، شديدا روي معاشرت هاي من حساس هستند.
    _ اين همه حساسيتش آزار دهنده است.
    _ بله همين طور است ، اما در هر صورت من به او مديونم ،چون ادعا دارد از مرگ نجاتم داده و اگر به موقع به دادم نمي رسيد ، حالا زنده نبودم.
    _ اين دليل نمي شود كه در مقابل ، هدفش تصاحب قلب و احساس شما باشد.
    با فرياد گوش خراشي رشته ي سخنم از هم گسست. ساكت شدم و هراسان چشم به آيناز دوختم كه شراره هاي خشم در ديدگانش زبانه مي كشيد و دستش را براي سيلي زدن به من بالا برده بود.
    علي دستش را در هوا گرفت و گفت :
    _ دستت را بينداز پايين. تو حق نداري اين كار را بكني.
    عطيه و بهزاد هراسان از روي نيمكت مقابل برخاستند و به طرف ما آمدند تا به او بفهمانند كه من تنها نيستم.
    آيناز خروشان فرياد كشيد :
    _ چه كسي اين حق را از من گرفته! تو يا اين زن كه معلوم نيست به چه دليل سر راهت را گرفته و زمزمه هاي عاشقانه در گوشت مي خواند. ديروز وقتي حرف بچّه ها را زدي ، شستم خبردار شد كه فقط موضوع بچّه ها نيست كه به اين گردش ها علاقمندي ، بلكه پاي زني هم در ميان است.
    _ تو اشتباه مي كني اين خانم مادر آن بچه هاست و شوهر دارد.
    _ تو گفتي من باور كردم. اگر شوهر داشت كه از قلب و احساس تو حرف نمي زد و مرا متهم به تصاحب نمي كرد. من به زبان فارسي آشنايي دارم و فهميدم چي مي گفت. اين يك دام است براي اسير كردنت. بيا برويم. ديگر حق نداري به اين پارك بيايي.
    علي به خشم آمد و با لحني آميخته به غضب گفت:
    _ چه كسي اين حق را از من گرفته؟ تو؟ با همه ي محبت هايت اين اجازه را بهت نمي دهم كه برايم تعيين تكليف كني. من اختيار زندگي ام را دارم .
    آيناز از كوره در رفت و با صداي بلندي گفت:
    _تو هيچ حقّي نداري. اختيار زندگي ات دست من است و مالك قلب و احساسات هم برخلاف ادعاي اين خانم من هستم. تو مرد بي هويتي هستي كه من بهت هويت داده ام .
    در بد وضعيتي گير كرده بوديم. نه جرات دخالت داشتيم و نه ميل به ساكت ماندن و ناظر اين صحنه بودن را.
    علي بلند تر او فرياد كشيد:
    _ من در جستجوي هويتم هستم و بالاخره پيدايش مي كنم و مي فهمم كه هستم و اينجا چه كار دارم.
    آيرين كه تا اين لحظه هاج واج برجا مانده بود ، ناگهان بدون ترس و واهمه از آيناز كه چون شيري غران آماده حمله به ما مي شد ، پاهاي پدرش را در آغوش گرفت و گفت :
    _ من مي دونم تو كي هستي. تو باباي من و آبتيني . بيا بريم خونه ي خودمون باباجون.
    آيناز به شنيدن اين جمله ، به طرف آيرين حمله برد و گفت :
    _ حرف بي ربط نزن دختر . به چه حقي به خودت اجازه مي دهي اين حرف ها را بزني. برو گمشو .
    سپس با تمام قوا از زمين بلندش كرد و درست در لحظه اي كه قصد به زمين انداختنش را داشت ، علي با خشونت دستش را گرفت و گفت:
    _ بگذارش زمين . بهت ميگم بگذارش زمين.
    آيرين هق هق كنان گفت :
    _ بابا جون به خدا دروغ نمي گم ، تو باباي خودم هستي ، باباي خوب خودم. قسم مي خورم راست ميگم .
    آيناز چنگ به موهاي پرچين و شكن آيرين زد و در حال كشيدنش گفت:
    _ خفه شو حرف مفت نزن . عزيز باباي هيچ كس نيست.
    آيرين بي اعتنا به دردي كه مي كشيد گفت :
    _ چرا هست ، مگه نه مامان؟ چرا حرف نمي زني؟ چرا ساكتي ، بهش بگو كه هست.
    دست لرزان عطيه بر روي دستم قرار گرفت و گفت:
    _ تحمل كن . علي نمي گذارد بلايي سر آيرين بياورد.
    در حالي كه اشك مي ريختم ساكت ماندم و گذاشتم تا خود علي از دخترش حمايت كند، چون به يقين مي دانستم اين كار را خواهد كرد. علي دندان هايش را بر روي دست آيناز فشرد و باعث شد از درد فرياد بكشد و گيس هاي او را رها كند ، اما قبل از فرود آوردن دستش ، مشت محكمي به سينه ي آيرين زد.
    فرياد دردي كه از سينه بيرون داد ، باعث شد كه قدرت تحمل را از دست بدهم . بي اختيار گفتم:
    _ جلويش را بگير علي . نگذار دخترت آسيب ببيند.
    علي سر برگرداند و در حالي كه هاج واج به من مي نگريست ، برق آشنايي در نگاهش درخشيد. با اشتياق دست هايش را از هم گشود و فرياد زد :
    _ روشا ! روشاي عزيزم .
    با شوق و هيجاني كه مرا به سويش مي كشيد، بلند تر از او فرياد زدم :
    _ جانم ، عزيزم.
    برق نگاهش بوي آشنايي مي داد نه بيگانگي . ديگر لزومي نداشت به مغزش فشار بياورد تا هويتش را آشكار سازد. هويت علي خانواده اش بودند كه از هر طرف او را در احاطه ي خود داشتند.
    با صداي لرزان از شوق گفت :
    _ تو روشاي من هستي ، روشا زني كه مي پرستمش.
    سپس امواج نگاهش را به سوي خواهرش فرستاد و گفت :
    _ تو عطيه اي خواهر مهربان و عزيز تر از جانم و تو بهزاد دوست ديدين و شوهر خواهرم . حالا مي فهمم چرا اينقدر اصرار داشتيد خودتان را به من نزديك كنيد. روشا باورم نمي شود من دو بار عاشقت شدم ، يك بار در آب كرج تهران و اين بار در پاركي در استانبول . تو روشاي خودم هستي ، عزيز دلم . باورم نمي شود.
    با بغض گفتم :
    _ باور كن علي ، حالا تا دير نشده دخترت را از چنگ آن زن وحشي نجات بده .
    ناگهان انگار بال درآورد و آيرين را چون پر قو در ميان بازوانش گرفت و در حال بوسيدنش گفت :
    _ تو عزيز دل من هستي ، همه ي زندگيم عزيز نازنينم .
    آيناز در ظاهر آرام گرفته بود و درمانده و مچاله چشم به اين صحنه داشت. آنچه را كه مي ديد ، نمي توانست باور كند. كاخ آرزوهايش سست شده بود و با يك تلنگر مي شكست و ويران مي شد.
    ناگهان به خود آمد و درست در لحظه اي كه علي چند قدمي جلو آمد تا به من كه آبتين را در آغوش داشتم نزديك شود ، چون سدي در مقابلش ايستاد و مصمم گفت :
    _ نه ، امكان ندارد ، اشتباه مي كني ، آنها هيچ نسبتي با تو ندارند. من نمي گذارم تو را از من بگيرند . شش ماه است كه زندگي خود و برادرم را در گروي سلامتي ات گذاشتم به اين اميد كه براي هميشه مال من باشي . من تو را از مرگ نجات دادم عزيز . اگر به دادت نمي رسيدم الان زنده نبودي .

  10. 10 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #96

    پيش فرض 528 تا 533

    با صدای آرام و نرمی گفت:
    - این جمله را بارها تکرار کرده ای آی ناز، من ازت ممنونم،اما حالا کم کم دارم همه چیز را به یاد می آورم. اسم من علی ست، علی هوشمند. روشا زن من است و آیرین و آبتین بچه هایم و آن یکی خانم، تنها خواهرم عطیه با شوهش بهزاد که صمیمی ترین دوستم است. چطور توانستم عزیزانم را فراموش کنم. من در خانه ی تو چکار داشتم؟ جای من در خانه ی خودم پیش خانواده ام است. چطور در این مدت نفهمیدم که دلیل کشش من به کسانی که در پارک احاطه ام کرده اند وابستگی ام به آنهاست! از سر راهم برو کنار آی ناز، تو نمی توانی این وابستگی را حاشا کنی، چون وجود دارد. با کمی تفکر، می فهمی دلیل اینکه با همه ی تلاش و با وجود همه ی محبت هایی که به من می کردی، موفق نشدی مالک قلبم شوی، این بود که هرچند مغزم از قلبم فرمان نمی برد و کمکی به یادآوری گذشته و علایق آن نمی کرد، اما احساسم به من می گفت تو فاتح قلبم نیستی و نمی توانی دریچه اش را به روی خود باز کنی، چون قبلا به وسیله ی کس دیگری فتح شده.
    آی ناز با خشونت با هر دو دستش شانه های علی را گرفت و در حال تکان دادنش هوار زد:
    - این حرفها را حالا می زنی! اگر این غاصبها پیدایشان نمی شد، هرگز به این فکر نمی افتادی که ترکم کنی. این حق من نیست عزیز.
    علی با تحکم گفت:
    - این اسم مسخره را از روی من بردار. اسم من علی ست، نه عزیز.خواهش می کنم روشاجان گریه نکن. می دانی که من طاقت اشکهایت را ندارم.
    با لحن ملتمسانه ای گفتم:
    - بیا زودتر از اینجا بروم علی. این مدت من و بچه ها خیلی عذاب کشیدیم، بخصوص آیرین که شب و روز کارش گریه بود.
    آیرین را روی دست بلند کرد و به سینه فشرد و در حال بوسیدنش گفت:
    - من فدای دختر خوشگلم، بعد از این یک لحظه هم ازت جدا نمی شوم عزیزم. مرا ببخش آی ناز، در این مدت تو به من خیلی محبت کردی، من زندگی دوباره ام را مدیون تو و قدرت هستم و این چیزی نیست که به این راحتی فراموشم شود. عیبش این بود که در مورد من و گذشته ام چیزی نمی دانستی. تو فقط توانستی اسم مرا عوض کنی، نه واقعیت غیرقابل انکاری را که هویت اصلی و تعلقاتم را آشکار می کرد. تو گذری پیدایم کردی و من گذری وارد زندگی ات شدم، نه همیشگی.
    سپس دستهایش را از دو طرف به سوی من و عطیه و بهزاد گشود و گذاست تا ما او را در حلقه ی دستانمان در میان گیریم و گفت:
    - چطور می توانستم در میان عزیزانم باشم، بی آنکه حس کنم آنها عزیزترین کسانم هستند.
    از دو طرف احاطه اش کردیم و با لمس صورت و بدنش به تصویر خیال و رویاهایمان جان بخشیدیم که اکنون دیگر یک خیال و رویا نبود و واقعیت داشت.
    آبتین را از آغوش عطیه گرفت و پاسخ بابا، بابا گفتن هایش را با کلمات مهرآمیز و قربان صدقه هایش داد و خطاب به من گفت:
    - پسرم چقدر بزرگ شده روشا. عجیب است، با وجود اینکه شش ماه مرا ندیده، همان بار اولی که به خانه آی ناز آمدید،بابا صدایم زد.
    - برای اینکه وقتی زبان باز کرد، دائم عکس تو را نشانش می دادیم و بهش می گفتیم، بگو بابا.
    - هیچوقت به فکرت رسیده که شاید من مرده باشم؟
    - هرگز. ما از طریق آگاهی اقدام به یافتنت کردیم و چون هیچ نشانه ای از کشف جسد و یا مجروح شدنت به دست نیامد، اطمینان یافتیم که زنده ای. شب عروسی مهتاب چرا زنگ زدی و قبل از صحبت با من، تلفن را قطع کردی؟
    - من قطع نکردم، بلکه یک دفعه تلفن خانه خراب شد و من برای اینکه مبادا تو فکر کنی، چون داشتی با مظفر حرف می زدی مخصوصا گوشی را گذاشته ام، تصمیم گرفتم بروم از مخابرات زنگ بزنم، اما از شانس بد من ماشین روشن نشد و به ناچار پیاده راه افتادم که آن اتفاق افتاد.
    با شوق، نفس راحتی از سینه بیرون کشیدم و گفتم:
    - پس تو از دستم عصبانی نبودی؟
    - از دست تو نه، ولی از دست آن نامرد چرا. بگذریم عزیزم، حالا چه وقت این حرفهاست. با وجود عهدی که من و تو بسته بودیم که هیچوقت از هم دور نباشیم،همیشه اتفاقاتی می افتد که بین ما فاصله می اندازد. راست بگو تو از من عصبانی نیستیکه شش ماه دور از تو در منزل یک زن غریبه و برادرش زندگی می کردم؟
    در میان اشک شوق خندیدم و گفتم:
    - نه، چون آن موقع تو علی من نبودی، بلکه عزیز بودی، مرد بی هویتی که گذشته را به یاد نمی آورد،اما از این لحظه به بعد وای بر تو اگر زن و بچه هایت را بگذاری بروی سراغ زنهای دیگر. آقاجان کلی برایت خط و نشان کشیده بو، حتی تصمیم جدی داشت که نگذارد دوباره به ترکیه برگردم. داستانش مفصل است، سر فرصت برایت تعریف می کنم. مثل همیشه دخترت دسته گل به آب داد و دانسته هایش را در مقابل آنها رو کرد.
    سر آیرین را محکم به سینه فشرد و گفت:
    - قربان خودش و دسته گلهایش.
    سپس رو به عطیه کرد و پرسید:
    - عزیز و بی بی چطورند همین طور دایی احمد و خانواده اش؟
    - همه خوب هستند. البته نگذاشتیم بی بی بفهمد که چه اتفاقی برایت افتاده.
    - لابد همه ی زحمات روشا و بچه ها به عهده ی تو بود بهزادجان؟
    - زحمتی نبود. مگر ما از هم جدا هستیم علی جان.
    وجود آی ناز را از یاد برده بودیم. ناگهان علی به سمتی که او ایستاده بود، برگشت و با تعجب گفت:
    - آی ناز کجاست؟ انگار بی خبر گذاشته رفته. تو نفهمیدی چه موقع رفت عطیه جان؟
    - نه، ما آن قدر به تو مشغول بودیم که اصلا یادمان رفت غیر از خودمان کس دیگری هم در این جمع حضور دارد.
    به یاد سخنان گوزل و شرح وابستگی عاشقانه آی ناز افتادم و گفتم:
    - باید برویم سراغش. لابد الان وضعیت روحی خوبی ندارد. این انصاف نیست که در این حالت رهایش کنیم.

    فصل 6
    در طول راه بازگشت به خانه، به شرح تمام اتفاقاتی که در غیابش رخ داده بود پرداختم. سپس او را در جریان تلاش گوزل برای پیدا کردنش قرار دادم و در نهایت گفتم:
    - باید فکری هم برای تشکر از آی ناز کنیم. در این شش ماه حسابی تر و خشکت کرده و برای بهبودی ات زحمت زیادی کشیده. البته می دانم که در این مورد تابع احساسش نسبت به تو بوده، با وجود این نظر من این است که هدیه مناسبی برایش بخریم و دسته جمعی به دیدنش برویم.
    - باشد سر فرصت در موردش فکر می کنیم.
    - سرفرصت نه، همین حالا. آی ناز الان نیاز به دلجویی دارد.
    عطیه گفت:
    - پیشنهاد من یک چک با مبلغی مناسبی ست که جبران هزینه های درمانت را بکند.
    قبل از اینکه علی نظرش را بگوید، من مخالفت کردم و گفتم:
    - نه، این درست نیست، با این کار غرورش را می شکنیم و به احساسش لطمه می زنیم.او علی را دوست دارد و با قبول پول از مرد محبوبش خاطرش آزرده می شود. پیشنهاد من سرویس جواهری گرانقیمت است که می تواند یادگاری نگهش دارد. به نظر تو فکر خوبی نیست علی جان؟
    دستش را با محبت روی شانه ام گذاشت و گفت:
    - واقعا نظر تو این است؟ یعنی هیچ کینه ای ازش در دل نداری!؟
    - برای چه کینه! آی ناز زندگی دوباره ای به تو بخشیده. کس دیگری مسئول این اتفاق است.من خودم را مدیونش می دانم و حتی دلم برایش می سوزد. چون در موقع درددل با گوزل، بهش گفته که چقدر به تو علاقه دارد و از این می ترسد که بعد از به دست آوردن حافظه ات ترکش کنی و حالا این اتفاق افتاده. پس اول بهتر است برویم جواهرفروشی، بعد دنبال خرید گل و شیرینی.
    به خانه که برگشتیم،علی از نگریستن به فضای آشنایش سیر نمی شد. گردش نگاهش از نقطه ای به نقطه ی دیگر،وجودش را غرق لذت می کرد. همراه و هم قدم در کنارش بودم. دستم را بگرمی فشرد و گفت:
    - عجیب است روشا، باورنکردنی ست. چطور توانستم همه چیز را از یاد ببرم و از همه مهم تر وجود تو را. خوشحالم که در کنار تو و در میان خانواده ام هستم.
    نگاه شیفته ام را در نگاه پر اشتیاقش نشاندم و گفتم:
    - من هم همین طور عزیزم، اما حالا وقت این حرفها نیست. من نگران آی ناز هستم. زودتر آبی به سر و صورتت بزن و لباست را عوض کن که باید برویم دنبال خرید و بعد به خانه ی آی ناز.
    با عجله حاضر شدیم. دسته چک اش را برداشت و گفت:
    - من آماده ام برویم.
    پس از خرید سرویس برلیان آی ناز و انگشتر مردانه ی طلایی برای برادرش، سرویس گرانبهاتری را انتخاب کرد و گفت:
    - این را می پسندی عزیزم؟

  12. 10 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #97

    پيش فرض 534 تا537

    -خیلی قشنگ است اما این یکی برای کیه؟
    دستش را رو دستم گذاشت و پاسخ داد:
    -هدیه برای کسی که همیشه در قلب من است.
    عطیه به شوخی گفت:
    -پس من چی علی جان؟
    با خنده خطاب به بهزاد گفت:
    -دستت رو تو جیبت کن وگرنه با من طرفی.
    -اتفاقا قبل از اینکه تو بگویی به همین فکر بودم.فقط صبر کردم تا خرید شما تموم بشه.
    با سلیقه ی خود عطیه برایش سینه ریز زمردی خرید و گفت:
    -البته حالا بهت نمیدم.باشد برای مناسبتی که ارزویش را دارم.
    پس از تهیه گل و شیرینی ایرین گفت:
    -باباجون میذاری من گل رو به اون خانومه بدم و بهش بگم ممنون که نذاشتی بابای من بمیره؟
    از ذکاوتش در عجب ماندیم،علی پاسخ داد:
    -البته عزیزم،این بهترین کاری است که میتونی بکنی.
    به پشت در خانه ی ای ناز که رسیدیم،صدای گوش خراش گریه اش،دلم را به درد اورد و با تاثر گفتم:
    -وای علی ،دلم خیلی برایش میسوزد.خواهش میکنم دلش را به دست اور.من ناراحت نمیشوم.با مهربانی باهاش برخورد کن.او زن دل شکسته ای ست که حالا همه امیدش را از دست داده.
    صدای زنگ در طنین افکند، پیاپی و بدون مکث.انتظارمان برای گشودنش بیهوده بود.از علی خواستم که صدایش بزند.
    -ای ناز جان،من هستم علی.خواهش میکنم در ار باز کن.باید باهات حرف بزنم.
    با هق هق گقت:
    -چه حرفی؟تو همه انچه میدانستی گفتی.پس دیگر چه میخواهی؟
    -من از یافتن خانوادم شوکه شده بودم.درکم کن.خیلی سخته بی هویت زندگی کردن.بگذار بیام تو.
    -تو تنها نیستی صدای زن و دخترت را شنیدم.انها اینجا چه میخواهند.
    -میخواهند تو را ببینند و ازت تشکر کنن.زن و بچه هایم خیلی سختی کشیده اند
    -دلم نمیخواهد دیگر هیچ کدام شما را ببینم.بگذار به درد خودم بسوزم و بسازم
    -درد تو درد ما هم هست.
    این بار من با لحن ملتمسانه ای گفتم:
    -ای ناز جان بذار بیام تو.میخواهم باهات حرف بزنم.مرا ببخش اما من بدون علی صد بار مردم و زنده شدم.ما با عشق با هم ازدواج کردیم.عشقی که با مخالفت خانواده ی من ،با هزار زحمت و التماس،به سر انجام رسید.از دست دانش برایم سخت تر از جان کندن بود.حالا در را باز کن خواهش میکنم.
    در رو به رویمان گشوده شد.موهای پریشان،چشمهای سرخ از گریه و گونه های بر افروخته اش خبر از ساعتها زاری میداد.
    ایرین دسته گل را به طرفش گرفت و گفت:
    -ممنون که نذاشتی باباجونم بمیره.میذاری تو را ببسوم؟
    در مقابل شیرین زبانی اش خلع سلاح شد.سر خم کرد و او را بوسید ایرین دست دور گردن اش انداخت و گفت:
    -خیلی دوست دارم ای ناز جون.چرا گذاشتی چشمهای خوشگلت سرخ بشه.تو خیلی خوشگلی.
    با وجود اینکه دلم از شیرین زبانی هایش ضعف میرفت،ترجیح دادم نگذارم بیش از این زباندرازی کند،چون میترسیدم بی اختیار نام گوزل را به زبان بیاورد و ان بیچاره گرفتار خشم ان زن شود
    جعبه شیرینی را به طرفش گرفتم وگفتم:
    -فکر کردم بهتر است دور هم بهبودی علی را از بیماری فراموشی لش جشن بگیریم.ما همه مدیونت هستیم.به خصوص علی که زندگی دوباره اش را از تو دارد.
    جعبه شیرینی را گرفت و برای اینکه اشکهایش را از چشم ما پنان بماند گفت:
    -من میروم قهوه درست کنم.
    علی گفت:
    -نه صبر کن ای نار جان.یک لحظه بشین،میخوام باهات حرف بزنم.تو همیشه در قلب جای داری و خاطراتت فراموش شدنی نیست.شاید اگر زن و بچه نداشتم،هرگز راضی به ترکت نمیشدم.تو در این شش ماه به من ثابت کردی که چقدر مهربان و با گذشتی.بدون هیچ توقعی،تمام فکر و ذکرت این بود که من راحت باشم.در مدت بستری بودنم،حتی یک لحظه هم تنهایم نذاشتی.موقعی که از درد فریاد میکشیدم،همراهم درد میکشیدی و به قدرت پرخاش میکردی که چرا نمیتواند کاری کند که درد نکشم.لطف و محبت تو و برادرت غیر قابل جبران است.تو جوانی و انقدر زیبا که به راحتی میتواند نظر هر مردی را به طرف خود جلب کنی و خیلی راحت خاطره ی مردی را که ناغافل قدم در زندگی ات گذاشت،به دست فراموشی بسپاری.
    با بغض گفت:
    -به همین راحتی!مگر میشود.من به تو دل بستم و به خودم نوید دادم که مرد محبوبم را یافته ام.هر چند که همیشه دل شوره داشتم که مبادا پس از بازگشت حافظه ی فراموش شده ات،ترکم کنی.من یک بار در زندگی شکست خورده ام.نامزدم که خیلی دوسش داشتم،چند روز قبل از عروسیمان در دریا غرق شد و بعد از ان مدتها از بیماری روحی و افسردگی رنج میبردم.تا اینکه تو دوباره روح زندگی را در من دمیدی. به همبن دلیل قدرت ان همی هوایت را داشت و برای بهبودی ات تمام تلاشش را به کار میبرد.حالا چه طور میتوانم شکست دوباره ام را تحمل کنم؟
    علی با لحن ارامتری گفت:
    -گناه من چیست ای ناز جان.میبینی که زن و بچه دارم و دلبسته شان هستم.خودت بگو ایا میتوانم عزیزانم را رها کنم و اینجا در کنارت بمانم؟به نظر تو این انصاف است؟!
    -با هق هق پاسخ داد:
    -نه این انصاف نیست و من چنین چیزی ازت نمیخواهم.در این ماجرا فقط یک قربانی کافی است.به همین خاطر وقتی در پارک دیدم در میان انها چقدر خوشحالی و احساس خوشبختی میکنی،گذاشتم رفتم.پس برای چه دوباره امدی اینجا.چرا نذاشتی با درد خودم بسوزم و بسازم.
    -چون هیچ کدام از ما تحمل ناراحتی ات را نداریم امدیم تا بدانی که دلمان نمیخواهد تنهایت بگذاریم.

  14. 10 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #98

    پيش فرض

    این کار اجتناب ناپذیر است .چه بخواهی چه نخواهی ،بعد از این همیشه تنها می مانم .طفلکی قدرت به خاطر من هنوز نتوانسته تشکیل خانواده دهد ،ولی او که نمی تواند یک عمر اسیر تنهایی خواهرش باشد .وسایلت را آماده کردم ،می توانی برداری و بروید .
    این بار من گفتم :
    -ولی آی نازجان ما آمدیم تا دور هم شیرینی پیدا شدن علی را بخوریم .تو که دلت نمی خواست او یک عمر بی هویت زندگی کند .
    برخاست و بی آنکه نگاهم کند ،گفت :
    -الان میروم قهوه درست کنم .
    از نگریستن بهم نپرهیز می کرد تا متوجه نفرتش از خودم نشوم .همین که رفت ،خطاب به عطیه گفتم :
    -از من متنفر است .تحمل دیدنم را ندارد .وجودم آزارش می دهد .شاید نباید با شما به اینجا می آمدم .
    صدایم را شنید ،به طرفم برگشت و گفت :
    -نه روشا جان از تو متنفر نیستم ،از خودم متنفرم که بی جهت به امیدی عبث دل بستم .باید از اول می دانستم که همان طور که نام عزیز نامی واهی ست ،مرد محبوبم هم درست مانند خیال و رویا و سرابی دلربا گذراست و ماندنی نیست .
    آیرین کنار گوشم نجوا کرد :
    -مامان این خانمه دلش می خواد بابا رو از ما بگیره و به خاطر اینکه نمی تونه ،داره گریه می کنه ؟
    دوباره شنید و گفت : (چه گوشی!!!!)
    نه عزیزم .من این خیال را ندارم .حتی اگر خود بابایت هم می خواست حاضر نمیشدم او را از شما دور کنم .از اینکه هم خود واقعی اش را پیدا کرده ،هم خانواده اش را خوشحالم.
    وقتی سینی قهوه به دست برگشت و کنارمان نشست ،عطیه گفت :
    -مادرم از فراق علی مریض شده و از فکر اینکه او مرده باشد ،شب وروز ندارد . من و علی بچه بودیم که پدرمان به خاطر هوی و هوسهایش از عزیز جدا شد و ما را برداشت ،با خود ه ترکیه آورد .مادرم کم از دوری ما زجر نکشیده .حالا اگر بفهمد پسرش صحیح و سالم پیدا شده ،از خوشحالی در پوست خود نخواهد گنجید .شما دوباره او را به ما بازگرداندید .برای همشه ممنونتان هستیم .
    -خوشحالم که می بینم باعث شادی جمع خانواده شما شدم و همین باعث تسکین غم و درد خودم است .
    علی گفت :
    -یک هدیه کوچک برایت خریده ام که یادگاری نگهش داری .گرچه این در مقابل مجبتهای تو خیلی ناچیز است .
    سپس جعبه جواهر را مقابلش نهاد و گفت :
    -امیدوارم آن را بپسندی.
    -ممنون ،من از تو توقع جبران نداشتم .
    جعبه را گشود و نگاهش همراه با تلالو نگین های سینه ریز و دستبند زمرد درخشید و با تعجب گفت :
    -خیلی قشنگ اشت ، اما لزومی نداشت این کار را بکنی ،معلوم می شود خیلی ولخرجی کرده ای ،قبولش برایم سخت است .
    -چرا ؟می ترسی بی پول شوم .نترس وضع مالی ام بد نیست و پدرم به اندازه کافی درهمین استانبول ،ثروت بی حسابی برای من و عطیه به ارث گذاشته .تازه می خواستم ازت اجازه بگیرم هزینه ای را که تو و قدرت جان برای درمان و نگه داری ام پرداخته اید ،برگردانم .ازت خواهش میکنم این اجازه را به من بده.
    چپ چپ نگاهش کردو با غیض گفت :
    دیگر نشنوم از این حرفها بزنی .کاری نکن که این یادگاری گرابهایت را هم پس بدهم . میدانم قیمتش خیلی بیشتر از خرجی است که برایت کرده ام .
    -باشد عصبانی نشو .دیگر حرفش را نمی زنم . من همین بعد از ظهر برای تشکر از قدرت به درمانگاهش می روم .بهتر است قبلا او را در جریان بگذاری که بداند چه اتفاقی افتاده .
    -حتما این کار را می کنم .
    -حالا بگو که از من دلگیر نیستی آی نازجان .ما به زودی بر می گردیم ایران .من و خانواده ام و عطیه ،روزهای خیلی بدی را در این کشور پشت سر گذاشته ایم .آن تصادف عمدی و به قصد کشتنم برنامه ریزی شده بود و من داشتم تقاص گناه پدرم را پس می دادم .اشتباه من و خواهرم این بود که بعد از فوت پدرم ،آنچه را که از ارثیه اش به ما می رسید ،نفروختیم و دل از استانبول نکندیم .حالا هم دیر نشده در اولین فرصت این کار را خواهیم کرد . برا خداحافظی حتما به دیدنت می آییم.
    -نه ،خواهش می کنم این کار را نکن . من از خداحافظی بیزارم .ترجیح می دهم بی خبر بروی .هر بار دیدنت رنجی بر رنجهایم می افزاید .تو حالا دیگر متعلق به روشا و بچه هایت هستی و من نقشی در زندگی ات ندارم .پس بگذار نقشی که حالا فقط در خیالم باقی مانده ،نقش عزیز باشد ن علی هوشمند .

  16. 10 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #99

    پيش فرض

    فصل 62
    از خنه آی ناز که بیرون آمدیم ،شادی هایمان در احاطه هاله ای از اندوه قرار داشت .علی ساکت بود و حرفی نمی زد .می دانستم که تحت تاثیر رنجی که آی ناز میکشیدقرار دارد . شوار اتومبیل شدیم ،عطیه گفت :
    - به خانه که رسیدیم ،اول باید به عزیز زنگ بزنیم بعد به نعیمه خانم و هر چه زودتر خبر پیدا شدن علی را بدهیم . کار خوبی نکردیم که تا حالا آنها را از اینکه رد علی را تا خانه آی ناز گرفتیم بی خبر گذاشتیم .
    بهزاد گفت :
    - عزیز که می دانست . در ضمن من هم به وظیفه ام عمل کردم و طبق قولی که به حاج آقا ابراهیم داده بودم مرتب با ایشان تماس تلفنی داشتم و چیزی را ناگفته باقی نگذاشتم .
    با بهت و حیرت خیره نگاهش کردم و پرسیدم :
    - یعنی واقعا شما به آقاجان خبر می دادید که ما هر روز برای دیدن علی به پارک می رویم ؟
    -بله روشا خانم ،مرا ببخشید ولی به جان عطیه قسم خورده بودم که هر اتفاقی افتاد آنها را بی خبر نگذارم .
    -آقاجان چه می گفت ؟ لابد وقتی شنید دامادش در منزل یک زن غریبه زندگی می کند خیلی عصبانی شد.
    نه ،برعکس،وقتی شنید حافظه اش را از دست داده خیلی راحت با این موضوع کنار آمد،بخصوص که می دانست در واقع علی در منزل قدرت است نه آی ناز .
    عطیه با لحنی آمیخته به رنجش گفت :
    - و تو حتی به من هم در این مورد چیزی نگفتی.عجیب است باورم نمیشود (بشود مردا همینن !!! )
    -این تنها موردی بود که در طول زندگی ام با تو پنهان کردم.مرا ببخش. ( این نباید باورت بشود !!!)
    علی به قهقهه خندید و گفت :
    -جاسوس بازی نداشتیم بهزاد جان .بعد از این باید حسابی حواسمان را جمع کنیم روشا جان،چون آقاجانت با قسمی که به بهزاد داده ،شوهر خواهر گرامی من تمام اعمال روزانه ما را به او گزارش خواهد داد.
    بهزاد گفت :
    -دست بردار علی . ماموریت من تا همین امروز بود و با پیدا شدن تو به اتمام رسید ،نگران بعدش نباش .خب حالا وقت نهار است.آی ناز که به غیر از اشک چشم پذایرایی دیگری از ما نکرد .حالا نوبت توست که ما را به صرف نهار در رستوران دعوت کنی .
    آیرین دستهایش را از شادی به هم کوفت و گفت :
    -آخ جون ،یک کباب خوشمزه .
    پس از سفارش غذا از علی پرسیدم :
    -خب برنامه ات چیست .پیشنهاد من این است که هر چه زودتر به ایران برگردیم .با حرفهایی که گوزل به من زده تو در استانبول در امان نیستی و اگر یحیی بویی ببرد که هنوز زنده ای ،نقشه دیگری برای نابودی ات خواهد کشید .
    - من نمی توانم بگذارم مردی که قصد کشتنم را داشت از مجازات فرار کند باید حقش را کف دستش بگذارم .
    - من این اجازه را به تو نمی دهم علی جان .اگر بخواهی در این مورد اقدامی کنی پای گوزل هم که تنها شاهد قضیه است وسط کشیده می شود . من و عطیه بهش قول دادیم که نگذاریم آسیبی بهش برسد ما به زودی از این کشور می رویم اما آن زن بیچاره باید یک عمر دراین کشور زندگی کند .اگر بخواهی دست به اقدامی بزنی من ازت می رنجم می دانی که در واقع گوزل تو را پیدا کرده نه ما .
    با لحن آرام و مهربانی گفت :
    - برای چه ناراحت شدی عزیزم .تا تو راضی نباشی امکان ندارد دست به کاری بزنم . من می دانم در واقع این گوزل بود که پیدایم کرد و اگر قدم پیش نمی گذاشت هنوز نامم عزیز بود ، نه علی و شاید برای همیشه از دیدن تو و بقیه عزیزانم محروم می ماندم . پس دستور دستور توست ،هر چه بگویی قبول می کنم .( چه حرف گوش کن !!! یاد بگیرین آقایون )
    - من و عطیه با هم توافق کردیم که بعد از یافنتت ازت بخواهیم قبول کنی همه ی دارایی تان را به غیر از فروشگاه چرم در آکسارا بفروشید که البته بهتر است بدانی ،با تلاش آقای ابراهیمی و بهزاد مشتری خریدشان آماده محضر رفتن هستند .هدف ما این است که برای همیشه از استانبول دل بکنیم و به ایران برگردیم .هر چه زودتر بهتر.
    -با نظرتان موافقم فکر کنم دلیل این را هم که چرا نمی خواهید فروشگاهمان را در آکسارا بفروشید ،میدانم ،لابد برایش نقشه ای کشیده اید ،درست است ؟ لازم نیست جوابم را بدهید ،چون دلیلش روشن است .با پیشنهادتان موافقم ،اما هنوز هم باور نمی کنم که گوزل برای رهایی ام آن همه به خودش زحمت داده .
    عطیه گفت :
    - راستش من هم اول باور نمی کردم .وقتی فهمیدم روشا به سراغش رفته کلی عصبانی شدم .حتی وقتی مدام باهاش تماس می گرفت تا در جریان فعالیتش باشد مسخره اش می کردم و اسمش را گذاشته بودم کاراگاه گوزل اما بعد فهمیدم که گره کور این ماجرا فقط به دست همان کاراگاه خصوصی روشا باز می شود نه مامورین آگاهی .
    علی به قهقهه خندید و گفت :
    - زن من بی نظیر است ، چه آن بار که در زندان بودم و چه این بار ،به سبک خودش اقدام کرده و هر دو بار موفق به رهایی ام شده همین فردا من و عطیه می رویم محضر و ترتیب انتقال سند آن فروشگاه را به گوزل می دهیم .
    روزی که خواستید آن را تحویلش بدهید من هم برای تشکر همراهتان می آیم .وقتی عطیه توانسته کینه دیرینه اش را به زن پدرش فراموش کند ؛چرامن نتوانم .دلم برای کوفته برنجی خانم جان لک زده .به محض اینکه برسیم ایران ،باید ازش بخواهی برایمان درست کند .
    -پس خبر نداری وقتی داشتند برایت خط و نشان می کشیدند خانم جان می گفت کاش دستم می شکست آن کوفته برنجی را درست نمی کردم و پایم می شکست تو را بر نمی داشتم ببرم آب کرج نشان نوه ی نیره بدهم که حالا بلای جانمان شود.
    قهقهه خنده اش ،نظر تمام کسانی را که در رستوران حضور داشتند به طرف ما جلب کرد و در میان خنده گفت :
    -پس وای بر من چون به جای کوفته برنجی زهر مار هم مهمانم نمی کند .
    - به زهر مار چرا .دامادی که زن و بچه اش را بگذارد و برود سراغ زن به قول خانم جان فرنگی ،همان بهتر که خوراکش زهر مار باشد .
    آیرین با نگرانی پرسید :
    - راست می گی مامان جون ؟یعنی خانم جون دیگه بابامو دوست نداره و بهش می گه زهر مار؟
    - نه عزیزم شوخی کردم . خیلی هم دوستش دارد و حتما برایش غذای مورد علاقه اش را درست می کند .
    به خانه که بر گشتیم ،پس از تماس با ایران و در جریان قرار دادن عزیز و آقاجان مژده دادیم که برای عید نوروز در ایران خواهیم بود .
    از شنیدن این خبر شادی پدر و مادرم حدی نداشت و صدایشان از شوق می لرزید .گوشی را که گذاشتم به علی گفتم :
    -دیگر حاضر نیستم هیچوقت از آنها دور باشم .نمی دانی وقتی آقاجان از شدت ناراحتی دچار سکته شد چقدر خودم را ملامت کردم .آنها در سنی نیستند که بتوانند دوری ما را تحمل کنند .خودت که می دانی تنها امید زندگی شان من و بچه ها هستیم .
    - حداقل اسم مرا هم وارد لیست کن که دلم به محبتشان خوش باشد .
    - تو در لیست هستی . البته به شرطی که هوای آمدن به ترکیه به سرت نزند .حالا باید یک زنگ به گوزل بزنم و جریان امروز را برایش تعریف کنم .حتما خوشجال خواهد شد که بالاخره توانستیم به هدف برسیم .
    سلام مرا هم بهش برسان و بگو ممنونش هستم .
    گوزل با دقت گوش به سخنانم داد و در نهایت احساسش را در کلامش بیان کرد و گفت :
    -خیلی خوشحالم روشا .این ارزوی من بود که تو را شاد وسر حال ببینم . تو دو بار علی را از دست دادی و با کوشش و تلاش دوباره به دستش اورد . این بار قدر خوشبختی تان را بدانید ،خوشبختی چون حبابی می ماند که وقتی رهایش کنید به سرعت ناپدید می شود و هیچ اثری از خود باقی نمی گذارد. راستش قبل از اینکه تو تلفن بزنی ،من در جریان قرار گرفتم . همین نیم ساعت پیش آی ناز بهم زنگ زد و آن قدر گریه کرد و اشک ریخت که دلم برایش کباب شد . درست است که من با هدف سر راهش را گرفتم و خودم را بهش نزدیک کردم ، اما عیب من این است که خیلی زود تحت تاثیر محبت طرف مقابلم قرار میگیرم .زن محبت ندیده ای مثل مرا راحت می شود با دو کلام گرم و پرمهرجذب کرد .از این که علی را به سر زندگی اش برگرداندم ،پشیمان نیستم فقط چون دل آی ناز را شکستم ،نمی توانم خودم را ببخشم . او هم مثل من زن محبت ندیده ای ستکه دو بار شکست را در زندگی اش تجربه کرده . حالا تصمیم گرفته مثل من برای همیشه تنها بماند .حتی خیال دارد از خانه ی برادرش بیرون بیاید و برای خودش آپارتمانی اجاره کند که حداقل آن جئان هم بتواند سر و سامان بگیرد .شاید بعد از این ما دو نفر بتوانیم گاهی تنهاییمان را با هم قسمت کنیم و دوستان خوبی برای هم باشیم .فقط خدا کند هیچ وقت نفهمد هدف از آشناییمان با هم چه بود .
    - از ان نظر خیالت راحت باشد گوزل جان . راستش من هم ،از اینکه خوشبختی باز یافته ام باعث دل شکستگی آی ناز شد ،احساس خوبی ندارم و با چشم گریان از خانه اش بیرون امدم ،ولی علی شوهر من و پدر بچه هایم است و اینجا گذشت و فداکاری نقشی بازی نمی کند که بتوانم خودم را کنار بکشم وبه زن دیگری که از عشق همسرم بی تاب است واگذارش کنم
    -البته که نمی توانی ،حتی اگر پای بچه هایت در میان نبود تو خودت مجنون تر از مجنونی و بدون علی حتی نفس کشیدن را هم از یاد می بری . فکر کنم من تو را از خودت بهتر می شناسم .
    - علی در کنارم نشسته .آن قدر صدایت بلند است که همه ی حرفهایت را شنیده و دارد می خندد .خیلی هم بهت سلام می رساند و می گوید حتما قبل از مراجعت به ایران برای تشکر و خداحافظی به دیدنت خواهد امد .
    - از قول من هم سلام برسان .نیازی به تشکر نیست . من هنوز هم در مقابل او و عطیه شرمنده ام .
    گوشی را که گذاشتم گفتم :
    - علی جان تو و عطیه که خیال ندارید این خانه را نگهدارید درست است ؟
    -البته که نه . مگر آن را برای فروش نگذاشته اید؟
    - نمی دانم باید از بهزاد بپرسیم .راستش الان فکری به خاطرم رسیده .البته مجبور نیستید قبولش کنید ،این نظر من است .لابد شنیدی که گوزل چه می گفت ،آی ناز خیال دارد از برادرش جدا شود و آپارتمانی برای خودش اجاره کند .
    میان کلامم دوید و گفت :
    -نمی خواهد بقیه اش را بگویی فهمیدم . تو تا من و عطیه را به خاک سیاه ننشانی دست بردار نیستی .خانه ی به این بزرگی به درد زن تنهایی مثل آی ناز نمی خورد . باید فکر دیگری برایش بکنیم .
    بهزاد گفت :
    -اتفاقا من فکرش را کرده ام . در غیاب تو ،موقع بررسی دارایی آقای هوشمند و رسیدگی به حسابها ابراهیمی سند آپارتمان یک خوابه ای را نشانم داد و گفت این آپارتمان هم متعلق به آقای هوشمند است و حالا جزیی از اموال

  18. 10 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #100

    پيش فرض 548 تا 553

    عطیه و علی است که در حال حاضر خالی است.اگر مایلید آن را هم برای فروش بگذارم،ولی من جواب دادم،این یکی باشد بعد از پیدا شدن علی در موردش تصمیم میگیریم.عطیه جان در جریان است.رفتیم آنجا را دیدیم،آپارتمان نقلی و مبلهای است.مشتری خرید خانهای که الان در آن هستیم خود ابراهیمی است.اگر بخواهید میتوانید آن آپارتمان نقلی را به ای ناز واگذار کنید.
    علی با تعجب گفت:
    -هر دم از این باغ بری میرسد.معلوم نیست بابا آنجا را برای چی خریده بود.در هر صورت حالا که روشا تصمیم به هاتم بخشی گرفته،من هم با نظرش موافقم و سهم عطیه را هم میخرم و ترتیب انتقالش را به ای ناز میدهم.
    عطیه گفت:
    لازم نیست سهم مرا بخری،به ای ناز واگذارش کنی،میخواهم من هم برای تشکر از او سهمی داشته باشم.
    به یاد سخنان گزول در مورد خیانتهای هوشمند افتادم،اما ترجیح دادم،ساکت بمانم و شنیدههایم را بر زبان نیاورم.اکنون دیگر هیچ چیز به غیر از اینکه علی در کنارم بود،برایم مهم نبود.دلم میخواست از هر لحظه ی در کنار هم بودن لذت ببریم و به قول گزول نگذاریم خوشبختی چون حبابی به سرعت از نظرماننا پدید شود.
    یک هفته بیشتر به تحویل سال نو نمانده بود و من عجله داشتم طبق قولی که به خانوادهام دادهام هر چه زودتر به ایران برگردم.علی و بهزاد با سعی و کوشش فراوان،به کمک آقای ابراهیمی سرگرم نقل و انتقال اموال فروخته شده ی خودشان بودند و من و عطیه سرگرم بسته بندی وسایل و خرید سوغاتی برای نزدیکانمان.
    آپارتمانی که قرار بود به آی ناز بدهیم دیدم و پسندیدم.وقتی که به گزول گفتم چه خیالی داریم،تلفنی بوسه ای برایم فرستاد و گفت:
    -تو محشری،حالا میفهمم بی خود نیست که اینقدر شیفته ات شده ام.
    یکی دو بار با عطیه به سراغش رفتیم، و ساعتی را در خانهاش گذراندیم،اما به توصیه ی علی جریان واگذاری فروشگاه چرم را مسکوت گذشتیم، و در این مورد چیزی به او نگفتیم.
    در این رفت و آمدها دانستیم که گزول سعی میکند که اکثر اوقات فراغتش را با آی ناز بگذراند و فرصت فکر کردن و غصه خوردن را به آن زن دل شکسته ندهد.
    آن روزها عطیه رنگ پریده و بی اشتها شده بود و زمانی که به من گفت:
    -وقتش شده بهزاد را به آرزویش برسانم.
    دانستم که باردار است.با خوشحالی دست به گردنش انداختم و گفتم:
    -تبریک میگویم عزیزم.خوشحالم که بالاخره تصمیم به باردار شدن گرفتی.
    -راستش هنوز چیزی به بهزاد نگفتم،تو هم به علی نگو.خیال دارم،وقتی برگشتیم ایران،این کار را بکنم،چون میترسم وقتی بفهمد باردارم،مانع سفرم به ایران بشود.
    -بهتر است با پزشک مشورت کنی،شاید خطر داشته باشد.
    -بعید میدانم،چه لزومی دارد باعث نگرانی بهزاد شوم.
    -هر طور میل توست،اما بنظر من وقتی میدانی شنیدن این خبر چقدر باعث خوشحالیاش میشود،سعی نکن دانستنش را به تاخیر بندازی،میدانی که آن طفلک مژدگانی بارداریت را هم خریده.
    رازش را حفظ کردم،فقط به گزول گفتم تا او هم در شادی یمان شریک شود.
    دو روز بعد علی و بهزاد در حالی که بلیط هواپیما را در دست داشتند به خانه بازگشتند و گفتند:
    --آماده ی سفر شوید،پس فردا صبح عازم ایران هستیم.
    آیرین با خوشحالی به آغوش پدرش پرید و گفت:
    -آخ جون،میریم پیش آقا جون،خانم جون و عزیز.قول بده وقتی رفتیم اونجا دیگه گم نشی.
    نیشگونی از گونه ی خواهرش گرفت و گفت:
    -خیالت راحت باشد،در کشور خودمان اگر هم گم شوم،زود پیدایم میکنید.
    سپس خطاب به من افزود:
    -با گزول قرار بگذار همین امشب دسته جامی برای خداحافظی برویم سراغش.سند فروشگاه به نامش شده و میخواهم قبل از رفتن آن را بدهیم که از این نظر خیالش راحت شود که در عوض قطع مقرری،درامد بیشتری در اختیار خواهد گرفت.حتا میتواند خودش به تنهایی آنجا را اداره کند.
    وقتی به گزول گفتم خیال داریم همان شب برای خداحافظی بریم سراغش،با تأثر گفت:
    -آمدنتان خوشحالم میکند،ولی تحمل خداحافظی یتان را ندارم،چون حالا دیگر مطمئنم برگشتنی در کار نخواهد بود.
    -همین طور است.حالا دیگر تو باید بیای سراغمان.
    -ممکن است یک روز برای دیدن تو این کار را بکنم.
    -با بی صبری منتظرت خواهم بود.فعلا خداحافظ.
    گوشی را که گذاشتم،علی گفت:
    -تو به من درس بزرگی دادی روشا.اینکه گذشت،قلب را صیقلی میدهد و کینه و نفرت،سیاه و سختش میکند.تو نه تنها از ما بلکه از گزول هم که قلبش پر از خشم و کینه نسبت به من و عطیه بود،موجودی ساختی سراپا پر از عاطفه و محبت که بخاطر تو،تمام تلاسش را برای یافتن من به کار برد و از هیچ حیله و نیرنگی برای رسیدن به هدف،دریغ نکرد.حالا من و عطیه هم به رنگ تو در آمدیم،و کینههای دیرین را در لایه ای از مهر و عطفت پیچیدیم و صیقلیاش دادیم.قربان خانم جان و کوفته برنجی اش که ما را به هم رساند.
    با خنده گفتم:
    -یک چیز را فراموش کردی.مهم آن دامن کلوش دوخت مادرم بود که هنوز به یادگار اولین روز آشنایی امان،داخل کمدم آویزان است.
    -یادت باشد وقتی آیرین بزرگ شد آن را بهش بدهی تا در اولین برخورد با مرد مورد علاقهاش بپوشد.
    عطیه آبرو تاباند و گفت:
    -تجدید خاطرات تمام نشد.امشب شا م مهمان ما هستید.به بهزاد گفتم سر راه رفتن به منزل گزول از رستوران ایرانی کباب بخرد،میرویم آنجا و و دور هم جشن میگیریم،چون با خبری که الان میخواهم بدم ،شکی ندارم با سر میرود و کباب را هیچ،کلی مخلفات هم برایمان میگیرد.
    علی و و بهزاد هر دو با بی صبری پرسیدند:
    -چه خبری،زود باش بگو عطیه جان؟
    شرطش این است کههای و هوی را نیندازید،و نه در کار رفتن مان به ایران نیاورید،قبول؟
    بهزاد پیشدستی کرد و پاسخ داد:
    -البته که قبول.هیچ چیز نمیتواند مانع برگشت ما به ایران شود.
    -حتا اگر بدانی که داری پدر میشوی؟
    بهزاد فریادی از شوق کشید و گفت:
    -بر این مژده گر جانم فشانم رواست.ممنون عطیه جان،تو مرا به بزرگترین آرزویم رساندی،ولی آخر...
    -ولی و اما در کار نیست،تو قبلا قول دادی.
    -خوب من میترسم.
    -نترس هیچ اتفاقی نمیافتاد.خودم مواظبش هستم.
    علی با محبت دست روی شانه ی خواهرش گذشت و گفت:
    -دایی جانش هم مواظبش است.
    در حالی که ما سند را کادو پیچ میکردیم،بهزاد با شتاب به اتاق خوابشان رفت، و با جعبه جواهری که خریده بود برگشت و گفت:
    -انگار به من الهام شده بود که خبرهایی است،به خاطره همین هم،از قبل در فکر تدارک هدیه ای مناسب با سلیقه ی خودت افتادم.عطیه در حالی که برق خوشحالی در دیدگانش میدرخشید گفت:
    -راستش همان موقع هم میدانستم که تو به آرزویت رسیده ای اما صبر کردم تا بعد از فروش اموال و خرید بلیط این خبر را بدهم که راه برگستی نداشته باشید.
    سند را کادوپیچ کردیم و با گل و شیرینی و کلی مخلفات راهی خانه ی گزول شدیم.
    زیبا و آراسته تر از همیشه در را به رویمان گشود.برخورد علی با او گرم و صمیمی بود.دسته گل را آیرین به او داد و گفت:
    -خاله گزول ما کباب گرفتیم که امشب جشن بگیریم.چون قراره عمو بهزاد بابا شه و بابای من دایی.
    گزول به رویش نیاورد که قبلا میدانسته،با شور و هیجان عطیه را در آغوش گرفت و گفت:
    -آیرین راست میگوید عطیه جان؟پس چرا به من نگفتی؟
    -چون دوست داشتم در جشن کوچک امشبمان علنیاش کنم.
    -خیلی خوشحالم.حیف که من نمیتوانم شاهد تولدش باشم.
    -چرا میتوانی.از اینجا تا ایران راهی نیست.در اولین فرصت من و روشا جان دعوتت میکنیم که به دیدنمان بیای.حتا عزیز هم سفارش کرده که از طرف او بخاطر زحماتی که برای یافتن علی کشیدی،تشکر کنم و بهت بگویم که،از دیدنت در ایران خوشحال میشود.
    -مطمئنم که نمیتوانم دوری یتان را تحمل کنم و حتما میایام.من برایتان دلمه درست کردم.این کباب دیگر چیست عطیه جان؟
    -بهزاد بخاطر جشن امشب حسابی ولخرجی کرده.بابای آینده ذوق زده شده.
    علی بسته ی کادو را به دستش داد و گفت:

  20. 11 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •