عطیه و علی است که در حال حاضر خالی است.اگر مایلید آن را هم برای فروش بگذارم،ولی من جواب دادم،این یکی باشد بعد از پیدا شدن علی در موردش تصمیم میگیریم.عطیه جان در جریان است.رفتیم آنجا را دیدیم،آپارتمان نقلی و مبلهای است.مشتری خرید خانهای که الان در آن هستیم خود ابراهیمی است.اگر بخواهید میتوانید آن آپارتمان نقلی را به ای ناز واگذار کنید.
علی با تعجب گفت:
-هر دم از این باغ بری میرسد.معلوم نیست بابا آنجا را برای چی خریده بود.در هر صورت حالا که روشا تصمیم به هاتم بخشی گرفته،من هم با نظرش موافقم و سهم عطیه را هم میخرم و ترتیب انتقالش را به ای ناز میدهم.
عطیه گفت:
لازم نیست سهم مرا بخری،به ای ناز واگذارش کنی،میخواهم من هم برای تشکر از او سهمی داشته باشم.
به یاد سخنان گزول در مورد خیانتهای هوشمند افتادم،اما ترجیح دادم،ساکت بمانم و شنیدههایم را بر زبان نیاورم.اکنون دیگر هیچ چیز به غیر از اینکه علی در کنارم بود،برایم مهم نبود.دلم میخواست از هر لحظه ی در کنار هم بودن لذت ببریم و به قول گزول نگذاریم خوشبختی چون حبابی به سرعت از نظرماننا پدید شود.
یک هفته بیشتر به تحویل سال نو نمانده بود و من عجله داشتم طبق قولی که به خانوادهام دادهام هر چه زودتر به ایران برگردم.علی و بهزاد با سعی و کوشش فراوان،به کمک آقای ابراهیمی سرگرم نقل و انتقال اموال فروخته شده ی خودشان بودند و من و عطیه سرگرم بسته بندی وسایل و خرید سوغاتی برای نزدیکانمان.
آپارتمانی که قرار بود به آی ناز بدهیم دیدم و پسندیدم.وقتی که به گزول گفتم چه خیالی داریم،تلفنی بوسه ای برایم فرستاد و گفت:
-تو محشری،حالا میفهمم بی خود نیست که اینقدر شیفته ات شده ام.
یکی دو بار با عطیه به سراغش رفتیم، و ساعتی را در خانهاش گذراندیم،اما به توصیه ی علی جریان واگذاری فروشگاه چرم را مسکوت گذشتیم، و در این مورد چیزی به او نگفتیم.
در این رفت و آمدها دانستیم که گزول سعی میکند که اکثر اوقات فراغتش را با آی ناز بگذراند و فرصت فکر کردن و غصه خوردن را به آن زن دل شکسته ندهد.
آن روزها عطیه رنگ پریده و بی اشتها شده بود و زمانی که به من گفت:
-وقتش شده بهزاد را به آرزویش برسانم.
دانستم که باردار است.با خوشحالی دست به گردنش انداختم و گفتم:
-تبریک میگویم عزیزم.خوشحالم که بالاخره تصمیم به باردار شدن گرفتی.
-راستش هنوز چیزی به بهزاد نگفتم،تو هم به علی نگو.خیال دارم،وقتی برگشتیم ایران،این کار را بکنم،چون میترسم وقتی بفهمد باردارم،مانع سفرم به ایران بشود.
-بهتر است با پزشک مشورت کنی،شاید خطر داشته باشد.
-بعید میدانم،چه لزومی دارد باعث نگرانی بهزاد شوم.
-هر طور میل توست،اما بنظر من وقتی میدانی شنیدن این خبر چقدر باعث خوشحالیاش میشود،سعی نکن دانستنش را به تاخیر بندازی،میدانی که آن طفلک مژدگانی بارداریت را هم خریده.
رازش را حفظ کردم،فقط به گزول گفتم تا او هم در شادی یمان شریک شود.
دو روز بعد علی و بهزاد در حالی که بلیط هواپیما را در دست داشتند به خانه بازگشتند و گفتند:
--آماده ی سفر شوید،پس فردا صبح عازم ایران هستیم.
آیرین با خوشحالی به آغوش پدرش پرید و گفت:
-آخ جون،میریم پیش آقا جون،خانم جون و عزیز.قول بده وقتی رفتیم اونجا دیگه گم نشی.
نیشگونی از گونه ی خواهرش گرفت و گفت:
-خیالت راحت باشد،در کشور خودمان اگر هم گم شوم،زود پیدایم میکنید.
سپس خطاب به من افزود:
-با گزول قرار بگذار همین امشب دسته جامی برای خداحافظی برویم سراغش.سند فروشگاه به نامش شده و میخواهم قبل از رفتن آن را بدهیم که از این نظر خیالش راحت شود که در عوض قطع مقرری،درامد بیشتری در اختیار خواهد گرفت.حتا میتواند خودش به تنهایی آنجا را اداره کند.
وقتی به گزول گفتم خیال داریم همان شب برای خداحافظی بریم سراغش،با تأثر گفت:
-آمدنتان خوشحالم میکند،ولی تحمل خداحافظی یتان را ندارم،چون حالا دیگر مطمئنم برگشتنی در کار نخواهد بود.
-همین طور است.حالا دیگر تو باید بیای سراغمان.
-ممکن است یک روز برای دیدن تو این کار را بکنم.
-با بی صبری منتظرت خواهم بود.فعلا خداحافظ.
گوشی را که گذاشتم،علی گفت:
-تو به من درس بزرگی دادی روشا.اینکه گذشت،قلب را صیقلی میدهد و کینه و نفرت،سیاه و سختش میکند.تو نه تنها از ما بلکه از گزول هم که قلبش پر از خشم و کینه نسبت به من و عطیه بود،موجودی ساختی سراپا پر از عاطفه و محبت که بخاطر تو،تمام تلاسش را برای یافتن من به کار برد و از هیچ حیله و نیرنگی برای رسیدن به هدف،دریغ نکرد.حالا من و عطیه هم به رنگ تو در آمدیم،و کینههای دیرین را در لایه ای از مهر و عطفت پیچیدیم و صیقلیاش دادیم.قربان خانم جان و کوفته برنجی اش که ما را به هم رساند.
با خنده گفتم:
-یک چیز را فراموش کردی.مهم آن دامن کلوش دوخت مادرم بود که هنوز به یادگار اولین روز آشنایی امان،داخل کمدم آویزان است.
-یادت باشد وقتی آیرین بزرگ شد آن را بهش بدهی تا در اولین برخورد با مرد مورد علاقهاش بپوشد.
عطیه آبرو تاباند و گفت:
-تجدید خاطرات تمام نشد.امشب شا م مهمان ما هستید.به بهزاد گفتم سر راه رفتن به منزل گزول از رستوران ایرانی کباب بخرد،میرویم آنجا و و دور هم جشن میگیریم،چون با خبری که الان میخواهم بدم ،شکی ندارم با سر میرود و کباب را هیچ،کلی مخلفات هم برایمان میگیرد.
علی و و بهزاد هر دو با بی صبری پرسیدند:
-چه خبری،زود باش بگو عطیه جان؟
شرطش این است کههای و هوی را نیندازید،و نه در کار رفتن مان به ایران نیاورید،قبول؟
بهزاد پیشدستی کرد و پاسخ داد:
-البته که قبول.هیچ چیز نمیتواند مانع برگشت ما به ایران شود.
-حتا اگر بدانی که داری پدر میشوی؟
بهزاد فریادی از شوق کشید و گفت:
-بر این مژده گر جانم فشانم رواست.ممنون عطیه جان،تو مرا به بزرگترین آرزویم رساندی،ولی آخر...
-ولی و اما در کار نیست،تو قبلا قول دادی.
-خوب من میترسم.
-نترس هیچ اتفاقی نمیافتاد.خودم مواظبش هستم.
علی با محبت دست روی شانه ی خواهرش گذشت و گفت:
-دایی جانش هم مواظبش است.
در حالی که ما سند را کادو پیچ میکردیم،بهزاد با شتاب به اتاق خوابشان رفت، و با جعبه جواهری که خریده بود برگشت و گفت:
-انگار به من الهام شده بود که خبرهایی است،به خاطره همین هم،از قبل در فکر تدارک هدیه ای مناسب با سلیقه ی خودت افتادم.عطیه در حالی که برق خوشحالی در دیدگانش میدرخشید گفت:
-راستش همان موقع هم میدانستم که تو به آرزویت رسیده ای اما صبر کردم تا بعد از فروش اموال و خرید بلیط این خبر را بدهم که راه برگستی نداشته باشید.
سند را کادوپیچ کردیم و با گل و شیرینی و کلی مخلفات راهی خانه ی گزول شدیم.
زیبا و آراسته تر از همیشه در را به رویمان گشود.برخورد علی با او گرم و صمیمی بود.دسته گل را آیرین به او داد و گفت:
-خاله گزول ما کباب گرفتیم که امشب جشن بگیریم.چون قراره عمو بهزاد بابا شه و بابای من دایی.
گزول به رویش نیاورد که قبلا میدانسته،با شور و هیجان عطیه را در آغوش گرفت و گفت:
-آیرین راست میگوید عطیه جان؟پس چرا به من نگفتی؟
-چون دوست داشتم در جشن کوچک امشبمان علنیاش کنم.
-خیلی خوشحالم.حیف که من نمیتوانم شاهد تولدش باشم.
-چرا میتوانی.از اینجا تا ایران راهی نیست.در اولین فرصت من و روشا جان دعوتت میکنیم که به دیدنمان بیای.حتا عزیز هم سفارش کرده که از طرف او بخاطر زحماتی که برای یافتن علی کشیدی،تشکر کنم و بهت بگویم که،از دیدنت در ایران خوشحال میشود.
-مطمئنم که نمیتوانم دوری یتان را تحمل کنم و حتما میایام.من برایتان دلمه درست کردم.این کباب دیگر چیست عطیه جان؟
-بهزاد بخاطر جشن امشب حسابی ولخرجی کرده.بابای آینده ذوق زده شده.
علی بسته ی کادو را به دستش داد و گفت: