سالهاست که کاممان را با حقیقت های تلخ شیرین می کنیم
بخاطر افکار فسیل واری که داشت, جشنواره فسیلی راه انداخت
آنقدر فکرش دست نخورده ماند, که کارتونک بست
بخاطر افکار عتیقه ای که داشت, مغزش را به موزه سپرد
مغز کوچکش در فضای جمجمه اش, لق میزند
چراغ راهنما از بس كه چشمك زد، مژه هايش ريخت
تا دو كلمه حرف حساب زدم، چرتكه لبخند زد!
وقتي بچه را از شير گرفتند، عاشق بستني شد
وقتي بهمن سقوط مي كنه، اسفند بالا مي ره!
لامپ از ذوق روشن شدن سوخت
بيکاری هم، خودش يک کار است، افسوس که تعطيلی و مرخصی ندارد
پرندهای که فريب مترسک را بخورد، از گرسنگی میميرد
ماهی تنها جانوری است که بهراستی دل بهدريا میزند
پرنده گوشهگير، روی شانه مترسک لانه میسازد