تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 10 از 14 اولاول ... 67891011121314 آخرآخر
نمايش نتايج 91 به 100 از 131

نام تاپيک: رمان لیلای من ( لیلا رضایی )

  1. #91
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 3/12

    -سلام خانم گیلانی حالتون چطوره؟
    -تماس گرفتم تا از شما به خاطر حضورتون توی مراسم تشكر كنم.
    -خواهش می كنم خانم گیلانی وظیفه ام بود.
    مهتاج با كمی تردید گفت:
    -یاشار چطور بود؟
    -ظاهرا از گذشته بهتره اما ... خانوم گیلانی مشكل نوه شما رو من نمی تونم حل كنم، حضور دوباره من توی زندگیش یادآور بعضی از خاطراتیه كه هنوز براش تلخ و غیرقابل باوره. نه من و نه اون، هیچ كدوم نمی تونیم مثل گذشته با هم رابطه ای صمیمانه داشته باشیم. نظر من اینه كه می تونه ضمن كار و به زودی یك دوست یا به قول شما محرم، پیدا كنه.
    مهتاج دلش می خواست بگوید:(احتیاجی به نظرات فیلسوفانه شما ندارم، این تو هستی كه نمی خواهی با دیدن یاشار یادت بیاد زنت، مهشید یك روزی نامزد عقدی و عشق رفیقت بوده.)


    اما از اتمام صحبتهایش فاكتور گرفت و با یك خداحافظی ساده به او فهماند كه حسابی از او دلخور و ناامید شده است. همانطور كه كنار میز تلفن ایستاده بود به حسام كه در حال پوشیدن كتش بود نگاه كرد و گفت: -یاشار می گفت داره می ره تهران.
    حسام گفت:
    -درسته، می رفت كمی استراحت كنه.
    مهتاج گفت:
    -اونجا، توی اون شهر شلوغ؟!
    حسام گفت:
    -توی اون شهر شلوغ، حتما جای دنجی رو سراغ داشته كه رفته.
    -دیشب دمق بود، با هم حرفتون شده؟
    حسام به او نگاه كرد و با كمی مكث گفت:
    -نه ... نه حرفمون نشده.
    مهتاج با جدیت گفت:
    -حسام تو در مورد اون دختر چی می دونی؟
    حسام با تعجب به او نگاه كرد و مهتاج ادامه داد:
    -نگو كدوم دختر؟ خودت خوب می دونی كدوم دختر رو می گم.
    حسام گفت:
    -من هیچی از این عشق ناگهانی نمی دونم فقط می دونم این وسط سیمین و ویدا نابود می شن، سیمین به اندازه ویدا خوددار و تودار نیست ناراحتی رو توی چشمهاش می شه خوند. ویدا هم كه ... مامان شما با این پسره صحبت كنید.
    مهتاج گفت:
    -من این كار رو نمی كنم؛ یك دفعه توی ازدواج تو دخالت كردم نتیجه اش رو دیدم، سرزنشهاش رو هم هنوز دارم می شنوم برای هفت پشتم بسه!
    حسام با جدیت گفت:
    -حتی اگه بفهمی دختری رو كه تنها وارثشون در نظر گرفته لیاقت این ثروت رو نداره؟
    -حتی اگه مطمئن باشم كه كثافت تر و آشغال تر از سونیاست!
    مهتاج چنان با جدیت صحبت كرد كه خودش هم حرفهاش را باور كرد. حسام كمی مكث، و سپس سالن را ترك كرد. مهتاج بار دیگر گوشی را برداشت و شماره مورد نظرش را گرفت، بعد از برقراری ارتباط گفت:
    -سلام آقای ملكی.
    -سلام خانم گیلانی، حالتون چطوره؟
    -خوبم، جناب ملكی، سوالی از شما داشتم.
    -بفرمائید.
    -چطور می شه شخصی رو پیدا كرد كه هیچ نشونی از اون به جز یك اسم نداری؟



    ادامه دارد ...

  2. 2 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #92
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 4/12

    حالا كه در یك قدمی او بود قاعدتا نباید استرسی می داشت، اما درست برعكس، از وقتی قدم به آن شهر شلوغ گذاشته بود لحظه ای آرام و قرار نداشت. نه مزه غذای لذیذ و مطبوع هتل را فهمیده بود نه توانسته بود در اتاق دنج و راحت و زیبایش لحظه ای استراحت كند فقط به عقربه های ساعت چشم دوخته بود كه احساس می كرد برعكس همیشه، كند و آهسته حركت می كنند. بالاخره راس ساعت هشت بدون لحظه ای تعلل گوشی را برداشت.
    مریم سجاده مادرش را داخل نایلون گذاشت و گفت:
    - مامان، دیرت شد، الان اذان می گن.
    مادر مریم نایلون را از دستش گرفت و گفت:
    - باز زده به سرت؟ تازه ساعت هشته، نیم ساعت دیگه به اذون مونده.


    مریم در حالی كه او را به سمت در هل می داد گفت:

    - شما و رعنا خانوم تاتی تاتی راه می رین تا برسید اونجا اذون هم گفتن، نماز هم ...
    و صدای زنگ تلفن به هوا رفت. مریم با عجله گفت:
    - خداحافظ مامان.
    و با سرعت وارد اتاق شد و گوشی را برداشت:
    - بله ... نخیر اشتباهه.
    و فورا گوشی را گذاشت و به مادرش كه جلوی در اتاق ایستاده بود و او را نگاه می كرد گفت:
    - مامان دیرت شد.
    مادر مكثی كرد و گفت:
    - مریم وای به حالت اگه شیطونی كه افتاده به جونت رو نندازی دور!
    مریم با اعتراض گفت:
    - مامان، كدوم شیطون؟
    و بار دیگر صدای زنگ تلفن بلند شد. مادر مریم به تلفن اشاره كرد و گفت:
    - همین شیطون ...
    مریم گوشی را برداشت و گفت:
    - الو سلام لیلا جون ... یك لحظه صبر كن تا ببینم مامانم چی می گه.
    جلوی گوشی را گرفت و گفت:
    - دستت درد نكنه مامان، حالا دیگه به من هم شك می كنی؟ بیا گوش كن ببین لیلاست یا ... استغفرالله! برو دیگه دیرت شد.
    مادر مریم در حالی كه سرش را تكان می داد گفت:
    - لعنت بر شیطون!
    و اتاق را ترك كرد. مریم گوشی را كنار گوشش گرفت و گفت:
    - سلام، می بخشید كه معطل شدید.
    یاشار لبه تخت نشست و گفت:
    - اگه نمی تونید صحبت كنید یك وقت دیگه تماس می گیرم.
    مریم گفت:
    - نه ... فقط اجازه بدهید ببینم مامان بلای من فال گوش نایستاده باشه.
    با عجله از جا برخاست و از پشت پنجره به حیاط چشم دوخت. مادرش چادرش را سر كرد و از در خارج شد. و بعد به سرعت كنار تلفن نشست گوشی را گرفت و گفت:
    - خب حالا می تونیم صحبت كنیم.
    یاشار بی صبرانه گفت:
    - خانم فهیمی چه كار می كنه؟ شما كه آدرسش رو دارید.
    مریم كلمات را با تعجب تكرار كرد:
    - خانم فهیمی؟ هنوز اینقدر رسمی هستید؟
    یاشار از لحن صحبت مریم لبخندی زد و گفت:
    - شما از من چی می دونید؟
    مریم گفت:
    - من؟! هیچی، مگه این ورپریده بروز داد كه چه اتفاقی براش افتاده؟ فقط گفت توی اون جنگل با یك آقای شق و رق كه شما باشید آشنا شده؛ یك آشنایی ساده، اما نگفت دیگه شیرین و فرهاد شده اید و ....
    یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
    - خانم فهیمی هر چی گفته حقیقت بوده.
    مریم گفت:
    - می شه اول به جای استفاده از كلمه مركب خانوم فهیمی، خیلی ساده بگین لیلا؟
    یاشار گفت:
    - یك بار از این كلمه استفاده كردم اما دوست شما درست و حسابی، به حسابم رسیده!
    مریم گفت:
    - دوست من دست هر چی خنگه از پشت بسته، راستی شما چطور بعد از سه، چهارماه گذرتون به اینجا افتاد؟ اصلا چطوری اینجا رو پیدا كرده اید؟
    یاشار گفت:
    - راستش همونجا، توی جنگل از لیلا خواستم با هم در ارتباط باشیم ولی خب یا من خواسته ام را بد و ناجور بیان كردم یا اون از حرف من برداشت بدی داشت، به هر حال ... به هر حال ...
    مریم فورا گفت:
    - شما رو شست و آویزونتون كرد!
    یاشار تبسمی كرد و گفت:
    - درسته، من شماره همراهم رو براش یادداشت كردم اما هر چی صبر كردم تماس نگرفت.
    مریم خندید و گفت:
    - تماس؟! شما انتظار داشتید این دختره كله شق و یك دنده با شما تماس بگیره؟ مطمئنم بدون این كه شماره رو بخونه، پاره پاره اش كرده و انداخته اش دور. خب شما چطور اینجا رو پیدا كردید؟
    یاشار گفت:
    - وقتی خبری از لیلا نشد وكلیم رو فرستادم اینجا تا به وسیله اسم و فامیل خودش و پدرش از طریق دبیرستان آدرس انو برام گیر بیاره، فكر می كنم كار مشكلی باشه كه توی این همه دبیرستان دنبال اسمی بگردی كه می تونه مشابه های زیادی داشته باشه.
    مریم خندید و گفت:
    - بله و با این شق القمری كه شما كردید دیگه جای این سوال نمی مونه كه هدفتون از این ارتباط چیه؟
    یاشار كمی روی تخت جابجا شد و گفت:
    - پس شما می تونید آدرس جدیدش رو به من بدین؟
    مریم با خونسردی گفت:
    - نه ...
    یاشار گفت:
    - نه ... نكنه شما هم از اون بی اطلاع هستید؟
    مریم گفت:
    - نه، اما شما كه با اخلاقش آشنا هستید، دوست ندارم آدرسش رو به شما بدم و بعد اون با اخلاق گندش بیافته به جونم، مخصوصا حالا ...
    یاشار گفت:
    - حالا ...؟ منظورتون چیه؟
    مریم گفت:
    - از بعد از امتحان كنكور، استرسش بیشتر شده، برای قبول شدنش یك دل نگرانی داره، برای قبول نشدنش یك جور دیگه، بگذریم من می تونم لطفی به شما بكنم.
    یاشار گفت:
    - ممنون می شم.
    مریم گفت:
    - من و لیلا فردا قراره بریم بیرون، شما می تونید اونو ببینید، من به شما می گم كجا.


    ادامه دارد ...

  4. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #93
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض 5/12

    زیور جلوی در آشپزخانه ایستاد و خطاب به لیلا كه مشغول كم كردن شعله زیر قابلمه بود گفت:
    -نمی فهمم این ناصر چرا اینقدر سر به هوا شده، اینقدر بی فكر شده كه اجازه داده جنابعالی با اون دوست خلافت بیافتد توی خیابونها و ولگردی كنید.
    لیلا به سمت زیور چرخید و گفت:
    -به همون دلیلی كه این اجازه رو به محبوبه می ده و ...
    زیور گفت:
    -محبوبه با تو فرق داره، تو درست مثل آدمهای سابقه دار می مونی.
    لیلا گفت:
    -شاید فهمیده یك آدم رذل اون سابقه رو برام درست كرده!


    زیور از جلوی در كنار رفت و به او كه به سمت در سالن می رفت گفت: -پس مواظب باش این دفعه همون آدم رذل یك سابقه بزرگتر واست درست نكنه! در ضمن زود برگرد ممكنه غذات بسوزه.
    لیلا جلوی در مكثی كرد، خیلی دلش می خواست جواب زیور را بدهد اما به یاد روزی افتاد كه پدرش در برابر چشمان حیرت زده او التماس كرده بود:
    (لیلا جان، غلط كردم، به خدا اشتباه كردم، خریت كردم، نفهمیدم دارم چی كار می كنم و این زن ولگرد رو وارد زندگی خودم و مادرت كردم. حالا كه شده، نمی تونم به این راحتی از سرم بازش كنم، با همون خریت مهریه اش رو سنگین كردم. حالا اگه بخوام بفرستمش بره باید حاصل سالها زحمت كشی ام رو دودستی تقدیمش كنم. پس باهاش راه بیا می دونم تقصیر تو نیبست اما تحملش كن باور كن وقتی می رسم پشت در خونه، مثل بید می لرزم، باید بیام و به شكوه و شكایاتش گوش كنم پس ... كوتاه می آم.)
    سالن را ترك كرد. هنوز پله ها را تا انتها نرفته بود كه صدای در حیاط بلند شد از پله ها بالا رفت. در كه باز شد چهره همیشه خندان مریم ظاهر شد.
    -سلام ... تو كه هنوز آماده نشدی!
    لیلا از جلوی در كنار رفت و گفت:
    -بیا تو، الان آماده می شم.
    مریم به همراه لیلا وارد زیرزمین شد و گفت:
    -انگار دیگه درست و حسابی نقل مكان كردی اینجا.
    -این نونی بود كه تو، توی دامن گذاشتی، خدا ازت نگذره دختر!
    مریم گفت:
    -من فكر تو رو كردم، اگه خواستی با محبوبه هم اتاق بشی، هر روز جنگ و مرافعه داشتی، اصلا تقصیر منه، اومدم كمكت كردم اینجا رو مثل دسته گل تر و تمیز كردم، مستقلت كردم ...
    لیلا گفت:
    -بسه ... بسه دیگه. بیا بریم باید زود برگردم.
    مریم جلوی لیلا ایستاد و گفت:
    -جون من این دفعه رو عجله نكن حالا كه ناصرخان آدم شده ...
    لیلا با جدیت گفت:
    -چی گفتی؟
    مریم گفت:
    -منظورم این بود كه سر به راه شده ...
    و در حالی كه مقنعه لیلا را مرتب می كرد گفت:
    -تو دیگه غر نزن، زود باش، شب شد، دیر شد ... یك امروز رو حال بده.
    لیلا لبخندی زد و گفت:
    -درست حرف بزن دختر، تا دیر نشده بریم.
    یاشار نگاهی به ساعتش انداخت؛ نیم ساخت زودتر از قراری كه با مریم گذاشته بود به پل هوایی رسیده و در انتظار آنها به ماشینهایی كه با سرعت از زیر پل عبور می كردند چشم دوخته بود. كمی دچار سرگیجه شده بود، روی پل قدم می زد و بی اعتنا از كنار دختران و پسران جوانی كه گهگاهی متلكی نثارش می كردند می گذشت. حالا كه به آنجا رسیده بود مانده كه به او چه بگوید، چرا آمده بود؟ از او چه می خواست؟ و به یاد مهشید افتاد ... و آن عشق جنجالی و صحبتهای مهشید در آخرین روز، واقعیات تلخی كه در تار و پود وجودش نقس بسته بود.
    (یاشار تو بیماری، نمی تونی یك زندگی زناشوئی كامل و سالم داشته باشی نه با من نه با یكی دیگه، تو فقط می تونی دوست دختر داشته باشی.)
    و بعد صدای لیلا را به وضوح شنید:
    -در مورد من چی فكر كردی؟
    به سمت صدا برگشت؛ دختری جوان با حالتی عصبی این جملات را بر زبان جاری می كرد و سعی داشت خود را از دست جوان مزاحم یا شاید هم دوستش رها كند. وقتی متوجه نگاههای خیره یاشار شد با همان حالت عصبی و تهاجمی گفت:
    -چیه؟ به چی نگاه می كنی، همه شما آشغالید، دروغگوئید؟
    و توجه رهگذران را به خود جلب كرد و با سرعت در حالی كه پسر جوان را سردرگم رها كرده بود از پله ها پایین رفت.
    هنوز ذهنش به دنبال جوابی برای این سوال می گشتL در مورد من چی فكر كردی؟)
    كه اول مریم و لحظه ای بعد به دنبالش لیلا آخرین پله را بالا آمدند. لیلا اصلا متوجه او نبود و این فرصت را به او می داد كه نگاهش را از تصویر او پر كند. قلبش به شدت می زد درست مثل آدمی كه قصد دارد دست به كار خلافی بزند در تردید بود. نگاه سماجت بار مریم به او می گفت كه( بیا جلو ... چرا معطلی؟)
    چرا به نگاه نمی كرد؟ چرا متوجه حضور او نمی شد؟ این همه بی تفاوتی اش نسبت به اطراف و آدمهای اطرافش از كجا سرچشمه می گرفت؟ وقتی به خودش آمد كه مریم برگشت و ملتمسانه نگاهش كرد و با صدایش او را كه چون كودكی وحشت زده به گوشه ای از وجودش پناه برده بود بیرون كشید.
    هیجان زده و بلند گفت:
    -لیلا ...
    لیلا ناخواسته به پشت سرش نگاه كرد و با دیدن یاشار ناباورانه ایستاد، این بهت و حیرت به یاشار فرصت داد كه جلو برود.
    لیلا با حیرت و ناباوری گفت:
    -شما اینجا چه كار می كنید؟
    -می خواستم شما رو ببینم.
    لیلا هر آنچه در ذهنش نقش می بست را به زبان می آورد:
    -منو؟! ... اینجا ...؟ برای چی؟!
    -می تونیم بریم جایی كه با شما صحبت كنم؟
    -صحبت راجع به چی؟ خدای من چطور اومده اینجا؟ اصلا از كجا ...
    و بعد به مریم نگاه كرد. مریم فورا خودش را بهت زده نشان داد و گفت:
    -لیلا ... این آقا ...
    و ساكت شد. می دانست دروغ گفتن و نقش بازی كردن فایده ای ندارد و با جدیت ادامه داد:
    -خیلی خب برات توضیح می دهم اما نه حالا، همه نگاهمون می كنند بهتره بریم یك جایی كه بشه صحبت كرد.
    لیلا نگاه گذرایی به یاشار كرد كه در انتظار به سر می برد و گفت:
    -من ... من توی شمال یك جوری جدی داشتم باید می فهمیدید كه من ...
    و مستقیما به او نگاه كرد و گفت:
    -چرا دست از سرم برنمی دارید، از جون من چی می خواهید؟
    یاشار گفت:
    -هیچی، فقط دوستت دارم.


    ادامه دارد ...

    Last edited by Mahdi/s; 13-11-2010 at 12:48.

  6. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #94
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 6/12

    یاشار خودش را روی تخت رها كرد دستش را داخل موهایش فرو برد و به ساعتی قبل اندیشید به آن لحظه ای كه بی اختیار آن چه را كه در دل داشت بیرون ریخته بود:
    (دوستت دارم.)
    حقیقت همین بود و او از آن فرار می كرد همانطور كه لیلا را فراری داده بود. لیلا فرار كرده بود چون نه به او و نه به احساس او اعتماد داشت و خودش فرار می كرد چون از عاقبت این عشق می ترسید، از بیماریش كه هنوز معلوم نبود چه وقت ختم به درمان می شود آن هم قطعی، اصلا چه كسی تضمین می كرد كه بعد از یك مدت دوباره دچار همان حالات نمی شود؟ آمده بود فقط او را ببیند اما خودش نفهمیده بود آن ابراز عشق عجولانه را چطور انجام داده.

    ***


    لیلا پارچ آب را برداشت و یك لیوان دیگر برای خودش آب ریخت. احساس می كرد از درون آتش گرفته و می خواست این حرارت درونی را با لیوانهای آبی كه پی در پی می نوشد خاموش كند، مریم لیوان را از دست او گرفت و گفت:

    - بسه دیگه، خاموش نشد؟
    لیلا با غضب نگاهش كرد و گفت:
    - باید خفه ات می كردم.
    مریم با جدیت گفت:
    - من باید تو رو خفه می كردم، چرا مثل دیوونه ها فرار كردی برگشتی خونه؟
    لیلا گفت:
    - باید می ایستادم تا بعد از ابراز عشق بیاد جلو و ... اصلا چرا به من نگفتی تو رو دیده، چطور تو رو پیدا كرده؟
    مریم گفت:
    - اگه می گفتم امروز می اومدی تا اونو ببینی.
    لیلا گفت:
    - دیدمش، چی گیر تو اومد؟
    مریم با دلخوری پاسخ داد:
    - هیچی، من خواستم عوض تو كه داری خریت می كنی و پشت پا به بختت می زنی درهای بخت و اقبال رو به روت باز كنم.
    لیلا پوزخندی زد و گفت:
    - بخت و اقبال! تو اصلا می دونی اون كیه؟
    مریم گفت:
    - تو چی؟ تو می دونی به خاطر تو چند تا از دبیرستانهای تهران رو زیر پا گذاشته؟
    لیلا در عوض پاسخ نگاهش را از مریم گرفت و مریم ادامه داد:
    - همه دخترهای دم بخت منتظر چنین آدمی هستند؛ پولدار، عاشق، دیگه چی می خواهی؟ بنده خدا كیلومترها راه رو كوبیده اومده اون وقت تو با اون چطور رفتار كردی ...
    لیلا خواست چیزی بگوید كه مریم گفت:
    - هیچی نگو لیلا، واقعا كه دیوونه ای، اگه تو رو نمی خواست می گشت تا پیدات كنه؟ بعد از این همه مدت می اومد سر وقتت؟ خودت ازش پرسیدی از جونم چی می خواهی؟ خب جوابت رو داد لیلا ... لیلا تا مامانم نیومده بهش زنگ بزنم؟
    لیلا به گوشی تلفن نگاه كرد، به خودش كه نمی توانست دروغ بگوید. از وقتی برگشته بود یك لیلای دیگر شده بود. تمام مدت لحظه به لحظه روزهای رفته فكر می كرد؛ از لحظه آشنایی اش با او تا آن برخورد شدید لفظی، بارها از خودش پرسیده بود دوستش داری؟ و هر بار كه جواب داده بود(نه)، قلبش فریاد كشیده بود دورغ می گی، دوستش داری و انتظار می كشیدی با اون كه آدرسی از تو نداشته بیاد سروقتت ... و حالا كه آمده بود ...
    مریم چون سكوت او را دید گوشی را برداشت و گفت:
    - بگیرم؟
    لیلا نفس عمیقی كشید گوشی را از دست مریم گرفت روی دستگاه گذاشت و گفت:
    - نه مریم، مطمئنا یك خانواده ای داره، اون هم یك خانواده با اصل و نسب و سرمایه دار، خودت قضاوت كن این فاصله طبقاتی به قول خودت گل و گشاد رو قبول می كنند؟ مگه خود تو نبودی كه می گفتی این فاصله طبقاتی ...
    مریم فورا گفت:
    - من غلط كردم، اون روزی كه این حرف رو می زدم نمی تونستم باور كنم یك نفر پیدا بشه این فاصله رو دور خیز كنه و بپره این طرف جامعه، حالا كه شده باورم شده، حرفهام رو پس می گیرم، زنگ بزنم ... جون مریم زنگ بزنم؟
    لیلا گفت:
    - خیلی خب پس بذار یك بار دیگه امتحانش كنم، اگه دوباره برگشت ...
    مریم گفت:
    - چی فكر كردی دختر؟ توی این دوره و زمونه این همه ناز و ادا خریدار نداره. می ره سروقت یكی دیگه. سركه سفت شیرین تر از عسل.
    لیلا گفت:
    - من هم همین رو می خواهم بفهمم. می خواهم مطمئن بشم.
    مریم گفت:
    - واقعا كه سه فاز عقبی! نمی دونم چطور به تو بفهمونم اگه قصدش مزاحمت بود توی شهر خودش فراوان بودن كه با یك بوق زدن، هلاكش بشن؛ بی زحمت، بی منت!
    لیلا گفت:
    - تو اون شماره ای رو كه بهت داد بده من، كاری هم نداشته باش؛ یعنی فضول كارهای من نباش.
    مریم زیپ كیفش را باز كرد كاغذ كوچكی را كه شماره همراه روی آن یادداشت شده بود، به سمت لیلا گرفت و گفت:
    - خب اگه می ترسی بقاپمش چرا این همه ناز می كنی؟
    لیلا شماره را گرفت و گفت:
    - نمی ترسم بقاپیش، می ترسم نتونی زبونت رو نگه داری.
    درست در همان لحظه صدای زنگ تلفن بلند شد لیلا فورا دستش را روی گوشی گذاشت و گفت:
    - مریم اگه خودش بود بهش بگو برگرده به شهرش، فهمیدی؟ حرف زیادی نمی زنی.
    مریم با حالتی قهرآمیز گوشی را برداشت و گفت:
    - بفرمائید.
    - سلام مریم خانوم، مزاحم كه نیستم.
    مریم عمدا نگاهش را از لیلا گرفت و گفت:
    - سلام آقای گیلانی، بفرمائید.
    یاشار كمی مكث كرد و گفت:
    - لیلا ... اونجاست؟
    مریم بدون این كه به لیلا نگاه كند گفت:
    - بله همین جاست اما نمی خواد با شما صحبت كنه.
    یاشار گفت:
    - آخه چرا؟
    مریم گفت:
    - گفت به شما بگم برگردید شهرتون.
    یاشار گفت:
    - گوشی رو بدهید به لیلا، خواهش می كنم.
    مریم گوشی را به سمت لیلا گرفت و گفت:
    - می گذارمش روی پخش، شما صحبت كنید.
    گوشی را گذاشت و دكمه پخش را زد. صدای یاشار در اتاق طنین انداخت ...
    - گفته بودی در مورد شما چه فكری كردم. از خودتون بپرسید چرا این همه راه اومدم اینجا؟ جواب سوال اولتون رو هم می گیرید. شماره همراهم رو دادم به دوستتون، همین امشب برمی گردم، حرفهای زیادی با شما دارم، منتظر تماستون هستم. هروقت اطمینان پیدا كردید كه نظر سوئی ندارم بهم زنگ بزنید، فقط زیاد طول نكشه ممنون می شم. خداحافظ. از شما هم ممنونم مریم خانوم.
    و صدای بوق ممتد كه حكایت از قطع تماس می كرد.


    ادامه دارد ...
    Last edited by ssaraa; 13-11-2010 at 09:40.

  8. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #95
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 1/13

    فصل 1/13 ملكی، مهتاج را خوب می شناخت؛ زنی بود كه هروقت لازم می دید به خودش اجازه می داد به هركسی پرخاشجویانه اهانت كند، حتی فرزندانش. حالا نوبت او بود، باید ساكت پشت میزش می نشست و اهانتهایش را تحمل می كرد، اما او هم آدمی نبود كه صحبتهای مهتاج را بی پاسخ بگذارد.
    -شما به چه اجازه ای این كار رو كردید؟
    ملكی گفت:
    -اجازه لازم نبود خانم گیلانی، من در قبال حق اوكاله ای كه دریافت می كنم كار انجام می دهم، هنوز نمی دانید شغل من همینه؟
    مهتاج با عصبانیت گفت:
    -پس شما حق الوكاله می گیرید و هركاری كه از شما خواسته بشه انجام می دهید، حتی اگر به منافع یكی از موكلین دیگر شما ضروری وارد بشه.


    ملكی صاف روی صندلیش نشست و گفت: -نخیرخانم، اصلا نمی فهم
    مهتاج گفت:
    -منافع مالی نه آقای ملكی، حیثیت خانوادگی من.
    ملكی گفت:
    -این خانم ساكن تهران هستن، نوه شما از من خواست فقط یك آدرس براش بیارم همین، در ضمن فكر نمی كنم این دختر جوان، زن بدنامی باشه، اینطور نیست؟
    مهتاج گفت:
    -این دیگه به شما ربطی نداره، فقط بهتره بدونید آدم بی لیاقتی هستید!
    ملكی با عصبانیت از جابرخاست و گفت:
    -ایرادی نداره خانم حالا كه بی لیاقتی من به شما ثابت شده می تونید كارهای حقوقی كارخانجاتتون رو ببرید و بسپارید به دست یك فرد بالیاقت!
    بعد به سمت قفسه ها رفت و در حالی كه چندین دفتر را از آن بیرون می كشید گفت:
    -نتیجه این همه سال خدمت صادقانه من به شما، توهینات شما بوده، دیگه ادامه نمی دهم خانم گیلانی.
    و دفترها را محكم روی میز مقابل مهتاج كوبید و گفت:
    -به سلامت خانوم گیلانی!
    مهتاج كه انتظار چنین عكس العملی را از جانب ملكی نداشت كمی لحن صدایش را عوض كرد و آرامتر گفت:
    -جناب ملكی شما باید قبل از این كه دنبال كار نوه من برید به من اطلاع می دادید، باید ...
    ملكی فورا گفت:
    -نوه شما خواستند قضیه محرمانه بماند، این حماقت من بود كه به شما اطلاع دادم البته اگه شما هم نمی خواستید كه آدرس این خانم رو براتون گیر بیارم محال بود حرفی بزنم. من اسرار موكلینم رو فاش نمی كنم خانم ...
    مهتاج گفت:
    -بسیار خب، كاری است كه شده، حالا لطفا آدرس این خانم رو به من بدهید.
    ملكی پشت میزش نشست و برای این كه جواب اهانات او را داده باشد گفت:
    -چرا از خودشون نمی گیرید؟
    مهتاج سعی كرد خشمش را فرو دهد، با جدیت گفت:
    -چون نمی خوام بفهمه كه من آدرس این دخترخانم رو دارم.
    ملكی گفت:
    -من هم اجازه این كار رو ندارم.
    مهتاج تحكم آمیز گفت:
    -آقای ملكی این مسئله حیاتی است، لطفا دست از لجاجت بردارید و آدرس رو به من بدهید و بعد از این هم فراموش كنید از چنین شخصی آدرسی دارید.
    ملكی می دانست حسابی با غرور و اعصاب این زن خودكامه بازی كرده و اگر بیشتر از آن ادامه دهد ممكن است چیزی از دفتر وكالتش باقی نماند. روی برگه ای آدرسی را كه از لیلا داشت به همراه شماره تلفنش یادداشت كرد و به دست مهتاج داد. مهتاج از جابرخاست و به قصد ترك دفتر به سمت در رفت ملكی فورا گفت:
    -خانوم گیلانی، دفاتر حقوقی را فراموش كردید.
    مهتاج جلوی در ایستاد و به سمت او چرخید، لبخندی پیروزمندانه بر لب نشاند و گفت:
    -آقای ملكی انسان جایزالخطاست، من هم چشمم را بر روی اشتباهات شما می بندم فقط سعی كنید دوباره دچار چنین خبطی نشوید.
    و بدون آنكه منتظر پاسخی بماند دفتر را ترك كرد.


    ادامه دارد ...

  10. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #96
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 2/13

    حسام با تعجب در اتاق یاشار را باز كرد یاشار در حال تعویض لباس به سمت او چرخید و گفت:
    - سلام.
    حسام وارد اتاق شد در را بست و گفت:
    - معلوم هست چت شده پسر؟ هنوز نرفته برگشتی؟
    یاشار دكمه های پیراهنش را بست و گفت:
    - كارم تموم شد.
    حسام كه قصد داشت مفصلا با او صحبت كند روی مبلی نشست و با كمی تردید گفت:
    - دیدیش؟
    یاشار نگاه گذرایی به او كرد و در پاسخش به یك بله بسنده كرد. حسام با جدیت گفت:


    - تو داری بدون مشورت با خانواده ات مهمترین تصمیم زندگی ات رو می گیری.

    یاشار پرده های اتاقش را كنار زد. بعد از جواب صریح لیلا، حال و حوصله برایش باقی نمانده بود، با صدایی آهسته گفت:
    - من با شما مشورت كردم یعنی خواستم مشورت كنم اما شما نخواستید به حرفهای من گوش كنید.
    حسام گفت:
    - گوش نكردم چون می دونستم كه در اشتباهی.
    یاشار گفت:
    - چرا فكر می كنید اشتباه می كنم؟ چون نمی تونم دختری رو دوست داشته باشم كه محبتهای بی دریغش رو به پام ریخت، یا به قول شما عشق صادقانه اش رو ...
    حسام گفت:
    - خیلی خب، از ویدا هم فاكتور می گیریم. ویدا هم به كنار، اما تو باید دختری رو انتخاب كنی كه با ایده آلهای خانواده ات مطابقت داشته باشه.
    یاشار به سمت او چرخید و گفت:
    - ایده آلهای خانواده من چیه؟ پول، قدرت، شهرت ... من هیچ كدوم رو نمی پسندم، دختری رو كه انتخاب كردم هیچ كدام رو نداره.
    حسام گفت:
    - عاقلانه فكر كن، همه اینها رو هم كه نداشته باشه لااقل در یك مورد باید با ما سنخیت داشته باشه. فكر كردی ازدواج یعنی عاشق شدن، عاشق موندن، یك روز كه این عشق از حالت دیوانه وارش خارج بشه، می فهمی كه برای ازدواج ملاكهای دیگری هم وجود داشته پس لازمه كه بهت یادآوری كنم این انتخاب یا بهتر بگم، تصمیم عجولانه عواقبی هم داره.
    یاشار گفت:
    - این یادآوری نیست، این مخالفت شماست.
    حسام گفت:
    - حالا كه حرف از مخالفت زدی بهتره یادت بندازم كه مادربزرگت روی همسر آینده تو خیلی حساسه و امید بسته و من از همین حالا می تونم به جرات بگم با این وصلت اصلا موافقت نمی كنه.
    یاشار لبخند تمسخرباری بر لب نشاند و گفت:
    - بله، من هم مطمئنم با معیارهایی كه مادربزرگم در نظر گرفته لیلا رو نمی پذیره، اما این من هستم كه می خوام با اون زندگی كنم و این لیلاست كه قراره با بیماری من كنار بیاد.
    حسام گفت:
    - قراره؟! پس در مورد تو همه چیز رو می دونه.
    یاشار نگاه عمیقی به پدرش كرد. لیلا هیچ علاقه ای به او نشان نداده بود به كسی كه او را حسابی درگیر خوددش كرده بود، آن همه انتظار كشیده بود تا آدرسی از او به دست بیاورد، لیلا او را قبول نداشت اما چرا؟ فرسنگها راه را رفته بود تا عشق و علاقه اش را نثارش كند آن وقت او آن همه علاقه را نادیده گرفته بود و او را از خود رانده بود چرا؟ شاید به همان دلیلی كه خودش نمی توانست ویدا را دوست بدارد.
    - نه ... اجازه نداد باهاش صحبت كنم.
    حسام با تعجب پرسید:
    - یعنی ...
    یاشار پشتش را به او كرد و گفت:
    - یعنی نه مرا خواست و نه پولم را و نه اسم و رسمم را، همه اون چیزهایی كه شما فكر می كنید دخترها براش، برای به دست آوردنش دام می گذارند، لیلا چشمش رو روی همه اینها بست و گفت دست از سرم بردار.
    مدتی سكوت فضای اتاق را پر كرد حسام از جابرخاست نزدیك به یاشار پشت سرش ایستاد و پرسید:
    - خب ... خب حالا چی كار می كنی؟
    یاشار گفت:
    - همون كاری كه شما می خواهید؛ سعی می كنم فراموشش كنم.
    حسام گفت:
    - سعی می كنی؟!
    یاشار به سمت او برگشت و با آشفتگی گفت:
    - توقع داشتید می گفتم فراموشش كردم؟ برای فراموش كردن شخصی كه این همه روی من تاثر گذاشت چند هفته یا چند ماه كافی نیست.
    حسام گفت:
    - منظورت از چند ماه چیه؟ خب ... خب ایرادی نداره، وقتی برگردی سركارت ...
    یاشار با پوزخندی گفت:
    - كارم؟! كدوم كار؟ من فعلا حال و حوصله هیچی رو ندارم حتی خودم. اون وقت شما می خواهید برگردم سركارم؟
    حسام احساس كرد یاشار سعی دارد از طریق لجاجت در مقابل او جبهه گیری كند. در حالی كه به سمت درمی رفت گفت:
    - به خودت مربوط می شه. تو ریاست اون كارخونه رو بعهده گرفتی و تو مسئول ضرر و زیان آن هستی تو باید پاسخگو باشی.
    یاشار با قاطعیت گفت:
    - از حالا به بعد دیگه هیچ مسئولیتی رو قبول نمی كنم می تونید ...
    حسام به سمت او چرخید و با عصبانیت گفت:
    - نكنه فكر كردی اداره اون كارخونه بچه بازیه كه یك روز امور مربوط به اونو قبول كنی و چند روز بعد شانه خالی كنی.
    یاشار گفت:
    - نخیر بازی نیست اما من آدم دم دمی مزاجی هستم یك روز شاد و شنگولم، یك روز ناراحت و عصبی، یك روز دیوانه زنجیری!
    حسام گفت:
    - یاشار ...
    یاشار پشتش را به او كرد و با همان لحن گفت:
    - تنهام بگذارید.


    ادامه دارد ...

  12. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #97
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 3/13

    حسام جلوی در مكث كوتاهی و بعد از اتاق خارج شد. بیرون از اتاق مهتاج غافلگیرش كرد. با لبخندی تمسخربار گفت:
    -جالبه ... تا حالا فكر می كردم من از تمام مسائلی كه خانواده ام رو درگیر می كنه باخبرم ولی حالا ...
    جمله اش را ناتمام گذاشت و از پله ها پایین رفت. حسام به دنبال او وارد سالن شد و گفت:
    -ولی حالا فكر می كنید خیلی چیزها از شما مخفی شده اما اشتباه می كنید.
    مهتاج با همان حالت عصبی گفت:
    -نه تنها پنهان كردی، بلكه سعی كردی با سوءاستفاده از عقاید من هر آنچه را كه خودت می خواهی به میل خودت اجرا كنی.


    حسام گفت: -منظورتون چیه؟
    مهتاج گفت:
    -منظورم همین دختره ست.
    حسام گفت:
    -شما كه اون دختر رو نمی شناسید.
    مهتاج گفت:
    -خب تو كه می شناسی اش برام بگو.
    حسام گفت:
    -من هم ندیدمش فقط می دونم از لحاظ اقتصادی در سطح مناسبی نیست. شما با چنین انتخابی موافق هستید؟
    مهتاج لبخندی پرمعنا زد و با تمسخر گفت:
    -نه، اما من با ویدا هم مخالفم، تو هم با من هم عقیده هستی؟
    حسام با كلافگی گفت:
    -مامان، ویدا با اون فرق می كنه.
    مهتاج گفت:
    -خیلی خب، پس پای منو وسط نكش خودت می دونی و پسرت!
    و با حالتی عصبی به سمت كتابخانه رفت. حسام با صدایی نسبتا بلند گفت:
    -موضوع ازدواج یاشار به شما هم مربوطه، نمی تونید اینقدر راحت از كنارش بگذرید.
    مهتاج به سمت او چرخید و گفت:
    -واقعا؟! سی سال قبل رو فراموش نكردم، ازدواج تو، اشتباه من، هنوز هم دارم با تحمل سركوفتهای تو و سیمین تاوانش رو پس می دم. دیگه نمی خوام تكرارش كنم هر چند خیلی سخته اما سعی دارم توی این قضیه هیچ دخالتی نكنم. پس از من نظرخواهی نكن.
    حسام گفت:
    -كدوم سركوفت؟
    مهتاج پوزخندی زد و گفت:
    -باور نمی كنم تو همون حسام سی سال پیش باشی، پول ضامن خوشبختی نیست.
    حسام گفت:
    -هنوز هم هستم.
    مهتاج گفت:
    -پس می خواهی پارتی بازی كنی و این موقعیت خوب رو بسپاری به دست خواهرزاده ات نه یك غریبه.
    حسام با جدیت گفت:
    -یاشار موقعیت نیبست من فقط نگران ویدا هستم.
    مهتاج گفت:
    -پس یاشار چی؟
    حسام با همان درماندگی پاسخ داد:
    -خودم هم مانده ام، سر یك دوراهی قرار گرفتم، حالا هم كه از شما كمك می خوام، در عوض راهنمایی من می گید به من چه!
    مهتاج كمی مكث كرد و بعد گفت:
    -خیلی خب در موردش فكر می كنم، در ضمن تو مسئول وظایفی هستی كه یاشار بعهده گرفته، این طور كه بوش می آد نمی خواد برگرده سركارش.
    و بدون این كه منتظر پاسخی از او باشد وارد كتابخانه شد و همانجا پشت در نفس عمیقی كشید. احساس می كرد از میدان جنگ بازگشته است. روی اولین راحتی نشست و به خودش گفت،
    ( مهتاج پیر شدی، قبول كن كه مثل گذشته نمی تونی از پس هر مشكلی بربیایی، مشكل؟ واقعا خودم هستم؟ من به این قضیه به چشم یك مشكل بزرگ نگاه می كنم؟ این كه كاری نداره می تونم خیلی راحت بگم یا فراموشش می كنی یا كاری می كنم كه اون تو رو فراموش كنه، درست مثل سی سال پیش كه حسام از عشقش برید تا مبادا گزندی بهش برسه و به فرمان من با اون دختر خائن ازدواج كرد تا رضایت من حاصل بشه. اما حالا سی سال قبل نیست و من توانایی قبول یك شكست مفتحضانه دیگه رو ندارم. از طرفی یاشار هم یك فرد كاملا سالم نیست و اون دخترك، همون كه زمان تكرارش كرده، اون یاشار رو نمی خواد ... اما چرا؟!


    ادامه دارد ...

  14. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #98
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 4/13

    از داخل صف به بیرون سرك كشید و به ابتدای صف نگاه كرد. بعد به سمت لیلا برگشت و گفت:
    - بهتر نیست بریم و از یكی از همین پسرها كه دمغ شدن روزنامه گدایی كنیم؟
    لیلا كه تشویش در چهره اش به خوبی مشهود بود پاسخ داد:
    - دختر دست از شرارت بردار، دل توی دلم نیست اون وقت تو مزه پرونی می كنی؟
    مریم گفت:
    - تو دیگه چرا؟ این همه نگرانی برای چیه؟ نمراتت كه طی سال تحصیلی خوب بود شاگرد خوب كلاس هم كه بودی بعدش هم كه واسه كنكور اون همه خرخونی كردی حالا دیگه اگر اسمت توی روزنامه نباشه خیلی ول معطلی!

    من باید نگران باشم كه همیشه محتاج امدادهای غیبی تو بودم، من باید نگران باشم كه ممكنه غزل خداحافظی رو بعد از دوازده سال دوستی بخونم.
    لیلا گفت:
    - اولا قرار نیست اگر یكی از ما قبول شد اون یكی رو فراموش كنه، دوما تو هم پا به پای من درسها رو مرور كردی پس نگران نباش.
    مریم گفت:
    - بعد از دوازده سال هم نشینی روی یك نیمكت ... من كه فكر می كنم دیگه قیافه هامون هم شبیه هم شده البته تو شبیه من شدی، درست مثل عقاید و تفكراتمون، عجیب نیست؟
    لیلا همراه او چند قدم به جلو برداشت و گفت:
    - چرا خیلی عجیبه چون من اصلا مثل تو فكر نمی كنم.
    مریم گفت:
    - باز زدی توی ذوقم؟
    لیلا لبخندی زد و گفت:
    - مریم من اصلا حالم خوب نیست فكر می كنم سرگیجه گرفتم. می رم بیرون از صف، تو روزنامه رو بگیر و بیا.
    مریم گفت:
    - باشه خانوم زرنگ، اما اول باید دنبال اسم تو بگردیم.
    لیلا گفت:
    - باشه ... اول من.
    و از صف خارج شد. زیر سایه درختی به دیوار تكیه زد و به پسر جوانی كه هیجان زده روزنامه را ورق می زد نگاه كرد و بعد نگاهش را به مریم دوخت كه بی صبرانه آخرین قدم را برداشت، به كیوسك كه رسید روزنامه را گرفت و از صف خارج شد صدای صاحب كیوسك در آن همهمه و شلوغی به خوبی به گوشش رسید.
    - هی خانم! پولش.
    صدای خنده دخترها و پسرها به هوا رفت. مریم دوباره به سمت كیوسك رفت پول روزنامه را پرداخت و به سمت لیلا دوید، با عجله روزنامه را ورق زد زیر حرف(ف) انگشتش را قرار داد. لیلا با كنجكاوی چشمانش را به انگشت مریم دوخت و نگاهش را به دنبال آن كشاند:
    - فهیمی آزده ... فهیمی آرزو ... فهیمی بیت ....فهیمی ... فهیمی ... فهیمی لیلا ... هر دو هیجانزده به شماره داوطلب نگاه كردند لیلا خواست فریاد بكشد كه مریم با شتاب روزنامه را ورق زد چند صفحه از روزنامه پاره شد و این بار انگشتش را زیر حرف(ر) قرار داد. لیلا به چهره مشوش مریم نگاه كرد زیر لب اسامی را می خواند:
    - رستمی ... رستمی ... رستمی ... هرچه پایین تر می رفت چهره اش بیشتر و بیشتر درهم می رفت لیلا فقط به او نگاه می كرد و سعی داشت شادیش را به دست فراموشی بسپارد كه فریاد مریم او را از جا پراند رستمی مریم ... ای خدا ...
    روزنامه لبخندی بر لبنشاند نمی خواست به مریم یادآوری كند كه انتخاب رشته هم بخشی از كنكور است. تا جلوی منزلشان به حرفهای مریم در مورد درس و دانشگاه و آینده درخشانی كه در پیش رو داشتند گوش داد. مقابل كوچه كه رسیدند هر دو ایستادند مریم روزنامه را به سمت لیلا گرفت و گفت:
    - بیا ... اول تو ببر.
    لیلا گفت:
    - كسی در انتظار خبر قبول من نیست بهتره كه اول خودت ببری.
    مریم مكث كوتاهی كرد و گفت:
    - باشه ... فعلا خداحافظ، بعدا باهات تماس می گیرم.
    لیلا لحظاتی ایستاد و بعد از رفتن مریم وارد منزل شد با ورود به آنجا احساس كرد تمام شادیها و لحظات خوشش را به دست مریم سپرده است، از همانجا خواست یك راست به زیرزمین برود كه صدای پدرش او را در جای خود نگاه داشت.
    - اومدی لیلا؟
    لیلا به ناصر نگاه كرد؛ جلوی نرده ها ایستاده بود و به او نگاه می كرد، دو سه ماهی بود كه رفتارش به كلی عوض شده بود، با او با ملاطفت رفتار می كرد. خواسته بود وسایلش را جمع كند و با محبوبه هم اتاق شود اما او امتناع كرده بود. تازه به آرامش رسیده بود، از طرفی دیگر گوشش به گله و شكایات مادر و دختر بدهكار نبود. هر چقدر زیور سعی می كرد پدرش را بر علیه او بشوراند گویا نتیجه ای برعكس عایدش می شد با این همه، لیلا نمی توانست بی مهریهای بی عدالتیهای را كه در حق مادرش روا می داشت، فراموش كند اگر ذره ای به مادرش محبت داشت، به همسر خودش، حالا او زنده بود فقط كمی خرج روی دستش می گذاشت یعنی ...
    ناصر گفت:
    - چیه، چرا ماتت برده؟ پرسیدم چه خبر، تونستی روزنامه رو بگیری؟
    لیلا ناباورانه به او نگاه كرد؛ باور نمی كرد پدرش دست از كاسبی اش كشیده و تا آن ساعت از روز در منزل نشسته باشد تا فقط خبر قبولی او را بشنود. در پاسخ به او گفت:
    - بله روزنامه گرفتم، قبول شدم.
    ناصر لبخندش را فورا پشت غرورش پنهان كرد در حالی كه وارد سالن می شد گفت:
    - بیا بالا، صبحانه كه نخوردی رفتی، در ضمن وحید زنگ زد، باهاش تماس بگیر.
    لیلا بعد از تعویض لباس، فورا به طبقه بالا رفت تا خبر قبولی اش را به وحید بدهد ناصر هم لباس پوشیده بود و آماده ترك منزل بود، در حال پیچیدن سیم دستگاه تلفنی بود كه در اتاق خواب قرار داشت. با ورود لیلا رو به زیور كرد و گفت:
    - تلفن مغازه سوخته، به این كه احتیاجی نیست می برمش اونجا.
    زیور با نارضایتی گفت:
    - خب شاید یكی حرف خصوصی داشت.
    ناصر گفت:
    - خب به مزاحمه بگو، حرفهات خصوصیه.
    زیور با عصبانیت نگاهی به ناصر و لیلا انداخت و وارد آشپزخانه شد. ناصر مقابل لیلا ایستاد و گفت:
    - تو به پدربزرگت زنگ زده ای و خواستی كه برای پرداخت شهریه بهت كمك كنه؟
    لیلا با شرمندگی سرش را پایین انداخت و ناصر با عصبانیت گفت:
    - مگه من مرده ام؟
    و بدون این كه منتظر پاسخ لیلا باشد آنجا را ترك كرد. لیلا حتی می ترسید به خاطر آن همه تغییر و تحول در دل بخندد مبادا از خوابی شیرین بیدار شود.


    ادامه دارد ...

  16. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #99
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 5/13

    مریم با خودكار قرمز رنگ، اول دور اسم لیلا و بعد دور اسم خودش را خط كشید. مادرش در حال برداشتن سجاده اش گفت:
    -دختر تو خسته نشدی از بس كه نشستی و به اسمت نگاه كردی؟
    مریم با خنده گفت:
    -آآآ ... مامان چقدر بی ذوقی! دخترت دانشگاه قبول شده اون هم دانشگاه ملی، الان كه می ری مسجد باید به همه پز بدهی و به همه اهل محل خبر بدی.
    مادرش لبخندی زد و در حالی كه چادرش را برمی داشت گفت:
    -دارم می رم عبادت، نه خبرچینی و پز و افاده!


    مریم با دلخوری گفت: -می گم بی ذوقی، بی ذوقی دیگه، اصلا می دونید چیه، تا این خبر رو به بابا ندم راحت نمی شم، اگه بفهمه ... اگه بفهمه از خوشحالی زبونم لال سكته می كنه.
    مادرش گفت:
    -حالا راست راستی دیگه قبول شدی، دیگه امتحان دیگه ای نداری.
    مریم به ید انتخاب رشته افتاد؛ آن هم به نوبه خودش مهم و مرحله ای دیگر بود. از صبح سعی كرده بود به آن فكر نكند اما مگر می شد؟ حتی می دانست لیلا هم به خاطر این كه مبادا خوشحالی او را زائل كرده باشد حرفی از انتخاب رشته به میان نیاورده.
    صدای زنگ تلفن او را به خود آورد نگاهی به دور و برش كرد مادرش رفته بود، گوشی را برداشت و به امید شنیدن صدای لیلا گفت:
    -الو، سلام، می دونم باز بدقولی كردم، اینقدر ذوق زده بودم كه یادم رفت چه قولی بهت دادم.
    و چون جوابی نشنید گفت:
    -الو ... لیلا ...
    صدایی آهسته و بیمار گونه از آن سوی خط به گوشش رسید:
    -سلام مریم خانوم، می بخشید صحبت نكردم می خواستم مطمئن بشم خودتون هستید.
    مریم با سردرگمی گفت:
    -شما كی هستید؟ فكر می كنم اشتباه گرفته اید آقا.
    -نه خانم، من یاشار هستم.
    مریم ناباورانه گفت:
    -آقای گیلانی؟ واقعا خودتون هستید؟ صداتون عوض شده. بعد از یك ماه صداتون رو تشخیص ندادم.
    یاشار گفت:
    -مهم نیست، زنگ زدم ببینم قبول شده اید یا نه.
    مریم كه هنوز در بهت و ناباوری به سر می برد گفت:
    -بله هر دو قبول شدیم.
    یاشار گفت:
    -تبریك می گم از طرف من به لیلا هم تبریك بگوئید.
    مریم گفت:
    -ممنون، انگار حالتون خوب نیست.
    یاشار گفت:
    -خوبم، فقط زیاد انتظار كشیدم و خبری نشد.
    مریم گفت:
    -آقای گیلانی، لیلا دختر یك دنده ایه، وقتی بگه نه یعنی نه!
    یاشار گفت:
    -آخه چرا؟ چرا نه؟ چطوری باید متقاعدش كنم كه مزاحمتی براش بوجود نمی آرم.
    مریم گفت:
    -من نمی دونم، اون فقط دلایل خودش رو می آره.
    یاشار گفت:
    -چه دلایلی؟
    مریم گفت:
    -بهتره با خودش صحبت كنید من باز هم با لیلا حرف می زنم راضی اش می كنم با شما صحبت كنه.
    یاشار گفت:
    -ممنون می شم، فقط از طرف من بهش بگین نمی خوام تا واقعیت براش روشن نشده با پدربزرگ و مادربزرگش در این باره صحبت كنم.
    مریم با كمی تردید پرسید:
    -واقعیت؟
    یاشار گفت:
    -منتظر تماسش می مونم، خداحافظ .
    مریم دستش را روی شاسی گذاشت و بعد از قطع تماس فورا شماره منزل لیلا را گرفت. دقایقی بعد صدای لیلا در گوشی پیچید.
    -بفرمائید.
    مریم كه هنوز در ناباوری بسر می برد گفت:
    -سلام لیلا.
    لیلا با شوق گفت:
    -سلام، چه خوب شد زنگ زدی، نمی دونی چه خبر شده، نمی تونی حدسش رو هم بزنی.
    مریم گفت:
    -چی شده كه اینقدر خوشحالی؟ نكنه زیور مرده!
    لیلا گفت:
    -بی مزه، درسته دل خوشی از اون ندارم ولی آرزوی مرگش رو هم ندارم.
    مریم گفت:
    -مثل این كه تشریف نداره.
    لیلا گفت:
    -دیگه باید پیداشون بشه، مریم وقتی برگشتم خونه، بابام هنوز نرفته بود مونده بود خونه تا خبر قبولی منو بشنوه، باورت می شه؟
    مریم گفت:
    -واقعا؟
    لیلا گفت:
    -بله ... بعد هم گفت وحید زنگ زده خواست به اون هم زنگ بزنم تازه خبر مهمتر این كه گوشی تلفن رو از توی اتاق خواب برداشت و برد مغازه، تازه از اون مهمتر، قراره خودش شهریه دانشگاهم رو پرداخت كنه.
    مریم لبخند زنان گفت:
    -مثل این كه خبر قبولی تو باعث كودتای ناصرخان علیه زیور شده. به هرحال خیلی خوشحالم كردی من هم می خوام یك خبر بدم كه خوشحالیت رو دو برابر كنه.
    لیلا كمی مكث كرد و گفت:
    -چه خبری؟
    مریم با شیطنت گفت:
    -حدس بزن.
    لیلا گفت:
    -مریم اذیت نكن، الان زیور و دخترش هرجا باشند می رسند.
    مریم گفت:
    -بدجوری بیخ دندون طرف گیر كردی و خودت خبر نداری.
    لیلا گفت:
    -چی می گی؟ درست حرف بزن.
    مریم گفت:
    -یعنی منظورم رو فهمیدی ... طرف زنگ زد، دیگه چه بهونه ای داری؟
    لیلا با كمی تردید گفت:
    -طرف؟
    مریم گفت:
    -خودت رو نزن به اون راه، می دونم كه گرفتی. جناب آقای گیلانی!
    نفس در سینه لیلا حبس شد. مگر می توانست فراموشش كند؟ مریم كه سكوت لیلا را دید ادامه داد:
    -می خواست بدونه قبول شدی یا نه، تبریك هم فرستاد در ضمن گفت به تو پیغام بدهم می خواد قبل از این كه مادربزرگ و پدربزرگت رو در جریان قرار بده با خودت صحبت كنه و یك سری واقعیات رو برات بگه، لیلا دیگه چی می گی؟ خودت هم باورت می شه كه اینقدر تو فكرت باشه؟ نمی دونی وقتی خودش رو معرفی كرد چقدر جا خوردم مخصوصا وقتی می خواست بدونه قبول شدی یا نه. دیگه مطمئن شدی تو رو به خاطر خودت می خواهد؟ در ضمن گفت منتظر تماست می مونه.
    لیلا با صدایی گرفته گفت:
    -تو بهش چی گفتی؟
    مریم گفت:
    -گفتم لیلا اینقدر كله شق و یك دنده است كه سر حرفش هست، پرسید چرا؟ گفتم به دلایلی نامعقولی كه برای خودش معقوله. گفتم به تو اصرار می كنم كه با اون تماس بگیری حالا هم بهت زنگ زدم كه حالیت كنم دختر جون شانس یك بار در خونه آدم رو می زنه فقط یك بار. چرا توی كله تو فرو نمی ره؟
    لیلا گفت:
    -آخه كدوم شانس؟ ببین مریم ... اصلا ولش كن من كه هر چی می گم تو حرف خودت رو می زنی.فقط من بهش زنگ نمی زنم من این موضوع رو فراموش كردم اما تو و اون ...
    مریم با عصبانیت فریاد زد:
    -به جهنم، به درك! منو بگو كه دارم واسه كی جلیز و ولیز می كنم. دختره عین یخچال می مونه.
    و بدون خداحافظی گوشی را قطع كرد. لیلا لبخند تلخی بر لب نهاد و گوشی را روی دستگاه گذاشت. خودش هم مانده بود، نمی فهمید نمی تواند پیشنهاد یاشار را قبول كند یا نمی تواند موقعیتی را كه برایش بوجود آمده باور كند. در آن لحظات احساس می كرد احتیاج به مشورت دارد؛ مشورت با كسی كه خیلی آسان از دستش داده بود.


    ادامه دارد ...

  18. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #100
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 6/13

    مهتاج روی كاناپه مقابل كولر نشست و گفت:
    - بیرون مثل جهنم می مونه، كی قراره هوا یك كم خنك بشه؟
    سیمین سینی لیوانهای شربت را مقابل او روی میز گذاشت و گفت:
    - چه عجب از این طرفها مامان، راه گم كردید؟
    مهتاج از داخل كیفش چند عدد چك پول بیرون آورد روی میز گذاشت و گفت:
    - هم اومدم سهم تو رو از فروش پارچه ها بدهم هم سری به خودت و بچه ها زده باشم.
    سیمین نگاهی به چك پولها انداخت و گفت:
    - چه عجله ای بود ما كه احتیاجی بهش نداریم اگه لازم بردارید می تونید ...


    مهتاج گفت:

    - نه ... ممنون، راستی نگفتی، بچه ها كجا هستند؟
    سیمین گفت:
    - وفا با دوستاش رفته مسافرت.
    مهتاج یك ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - چه بی خبر؟!
    سیمین گفت:
    - شربتتون گرم می شه، اومد از شما خداحافظی كنه اما شما و حسام رفته بودید اصفهان.
    مهتاج كمی از شربتش را نوشید و گفت:
    - آره، یاشار زیاد حالش خوش نبود این بود كه خودم با حسام رفتم سر و سامونی به كارها بدهم.
    سیمین گفت:
    - خدای ناكرده اتفاقی براش افتاده؟
    مهتاج گفت:
    - همون درد همیشگی، می خوام دكترش را عوض كنم، این هرندی دیگه واسه مردن خوبه!
    سیمین گفت:
    - شما كه می گفتید یاشار درمان شده، منتظر كارت عروسی اش بودم.
    مهتاج گفت:
    - داری مسخره ام می كنی؟
    سیمین سرش را پایین انداخت و گفت:
    - نه مامان، یاشار برادرزاده و عزیز منه، اگر هم حرفی می زنم به خاطر حرفهای نیش دار شماست، فراموش كه نكردید.
    مهتاج گفت:
    - من زیاد به گذشته فكر نمی كنم، ویدا كجاست؟
    سیمین فورا به او نگاه كرد و پرسید:
    - ویدا؟ ... مامان خواهش می كنم دور ویدا رو خط بكشید، برید دنبال یه پرستار دیگه، این پرستار دلسوز، تازه بیمار سنگدلش رو فراموش كرده.
    مهتاج لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت:
    - انقدر با كنایه صحبت نكن، می خوام باهاش صحبت كنم.
    سیمین با كمی تردید گفت:
    - دور ویدا رو خط بكشید، كلی باهاش حرف زدم تا راضیش كردم واسه تحصیل بره خارج.
    مهتاج با تعجب گفت:
    - گفتی كجا؟
    سیمین گفت:
    - با دكتر هرندی هم صحبت كردیم، خودم هم بهتر دیدم واسه این كه فكرش خلاص بشه برای ادامه تحصیل بره خارج، شاید خودم هم همراهش رفتم.
    مهتاج با عصبانیت گفت:
    - خوبه ... خوبه خودت می بری و خودت هم می دوزی، طرف مشورت هم شده اون دكتر بی خاصیت، من و برادرت هم كه بوق هستیم!
    سیمین با اعتراض گفت:
    - مامان ...
    مهتاج تحكم آمیز گفت:
    - اگه می خواد ادامه تحصیل بده چرا همین جا ادامه نمی ده؟
    سیمین گفت:
    - می خوام یك مدت از اینجا دور باشه.
    مهتاج گفت:
    - هنوز اتفاقی نیافتاده كه می خواهی فراریش بدهی.
    سیمین با ناراحتی گفت:
    - مامان بس ك. من قصد ندارم فراریش بدهم فقط می خواهم كاری كنم كه بی انصافیهای عزیزترین كسانش را فراموش كنه، همین.
    مهتاج گفت:
    - بی انصافی ... خیلی خب هرچی دلت می خواهد بگو، فقط وقتی اومد بهش بگو كه باهاش كار مهمی دارم، اگر هم فراموش كردی زیاد مهم نیست خودم باهاش تماس می گیرم.
    و از جا برخاست و ادامه داد:
    - با من كاری نداری؟
    سیمین همانطور كه نشسته بود آهسته گفت:
    - شما یك آدم خودخواه هستید كه همه رو قربونی منافعتون می كنید.
    مهتاج لبخندی زد و گفت:
    - ممنون، اما لازمه بدونی كه منافع من آینده شماست پس حفظ این منافع تضمین آینده شماست.
    سیمین با عصبانیت گفت:
    - برای من مهمتر از اون منافع لعنتی و آینده خودم، آینده و سلامت روانی بچه هامه كه شما دارید به خطرشون می اندازید.
    مهتاج كمی مكث كرد و با یك خداحافظی او را ترك كرد. سیمین با كلافگی سرش را بین دستها گرفت؛ تازه توانسته بود ویدا را از یك بحران روحی نجات دهد توانسته بود كاری كند كه وفا احساسات تند برادرنه اش را كنترل كند. با خود اندیشید،(باید زودتر پاسپورت و ویزا رو تهیه كنم) در همین افكار بود كه صدای گفتگویی توجهش را جلب كرد. از جابرخاست و پرده را كنار زد. ویدا و مهتاج روی پله ها با هم صحبت می كردند.
    مهتاج در حالی كه از پله ها پایین می رفت گفت:
    - می دونم مادرت فال گوش ایستاده، این عادت زشت رو از بچگی داشته، برای همین ترجیح می دهم بریم توی پارك مقابل خونه.
    ویدا در حالی كه همراه او از منزل خارج می شد گفت:
    - به هر حال من چیزی رو از مادرم مخفی نمی كنم.
    مهتاج قدمهایش را با او هماهنگ كرد و گفت:
    - به حرفهام گوش كن بعد خودت می دونی كه مادرت رو در جریان قرار بدی یا نه، شنیدم برای ادامه تحصیل قراره بری خارج از كشور.
    ویدا گفت:
    - درسته، شاید مامان هم همراهم بیاد.
    مهتاج گفت:
    - واقعا قصدت از رفتن به خارج ادامه تحصیله یا داری از خودت فرار می كنی؟
    ویدا لبخندی زد و گفت:
    - می دونی مادربزرگ من و شما از نظر اخلاقی درست به هم شبیه هستیم. من هم مثل شما نمی تونم شكست رو قبول كنم. اگر هم شكست خوردم زانوی غم در بغل نمی گیرم سعی می كنم با موفقیت در یك كار دیگه جبرانش كنم.


    ادامه دارد ...
    Last edited by ssaraa; 15-11-2010 at 15:29.

  20. این کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •