تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 10 از 20 اولاول ... 67891011121314 ... آخرآخر
نمايش نتايج 91 به 100 از 195

نام تاپيک: Short Stories

  1. #91
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    كرج
    پست ها
    248

    پيش فرض

    Destiny
    During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt.
    On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is tails we shall lose."
    "Destiny will now reveal itself."
    He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were victorious.
    After the battle. a lieutenant remarked to the general, "No one can change destiny."
    "Quite right," the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both sides.

    سرنوشت
    در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند.
    در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد".
    "سرنوشت خود مشخص خواهد کرد".
    سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
    بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان تغییر داد(انتخاب کرد با یک سکه)"
    ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست".

  2. این کاربر از jnicou بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #92
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    كرج
    پست ها
    248

    پيش فرض

    Success - Socrates
    A young man asked Socrates the secret of success. Socrates told the young man to meet him near the river the next morning. They met. Socrates asked the young man to walk with him into the river. When the water got up to their neck, Socrates took the young man by surprise and swiftly ducked him into the water.
    The boy struggled to get out but Socrates was strong and kept him there until the boy started turning blue. Socrates pulled the boy’s head out of the water and the first thing the young man did was to gasp and take a deep breath of air.
    Socrates asked him, "what did you want the most when you were there?" The boy replied, "Air". Socrates said, "That is the secret of success! When you want success as badly as you wanted the air, then you will get it!" There is no other secret.

    موفقیت و سقراط
    مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.
    مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.
    سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"
    سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.

  4. این کاربر از jnicou بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #93
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    كرج
    پست ها
    248

    پيش فرض

    Fred works in a factory. He does not have a wife, and he gets quite a lot of money every week. He loves cars, and has a new one every year. He likes driving very fast, and he always buys small, fast, red cars. He sometimes takes his mother out in them, and then she always says, 'But, Fred, why do you drive these cars? We're almost sitting on the road!'
    فرد در يك كارخانه كار مي‌كند. او همسري ندارد، و هر هفته پول خوبي به دست مي‌آورد. او به ماشين ها علاقه مند است، و هر ساله يك ماشين جديد مي خرد. او رانندگي با سرعت بالا را دوست دارد، و هميشه ماشين هاي كوچك، سريع و قرمز را مي‌ خرد. او بعضي از وقت ها مادر خود را با آن به بيرون مي برد، و او (مادرش) هميشه مي گويد، «اما، فرد، چرا تو با اين ماشين ها رانندگي مي كني؟ انگار كه ما رو جاده نشسته ايم!»
    When Fred laughs and is happy. He likes being very near the road.
    در آن هنگام فرد خوشحال بود و مي خنديد. او نزديك به جاده بودن را دوست داشت.
    Fred is very tall and very fat.
    فرد خيلي چاق و بلند قد است.
    Last week he came out of a shop and went to his car. There was a small boy near it. He was looking at the beautiful red car. Then he looked up and saw Fred.
    هفته‌ ي گذشته او از يك فروشگاه بيرون آمد و به سمت ماشين خود رفت. نزديك آن يك پسر كوچك قرار داشت. او در حال نگاه كردن به ماشين قرمز كوچك بود. در آن هنگام سرش را بالا گرفت و به فرد نگريست.
    'How do you get into that small car?' he asked him. Fred laughed and said, 'I don't get into it. I put it on.'
    پسر از وي پرسيد: چگونه وارد آن ماشين كوچك مي شوي؟. فرد خنديد و گفت، من داخل آن نمي‌شوم. روي آن سوار مي‌ شوم.

  6. این کاربر از jnicou بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #94
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    كرج
    پست ها
    248

    پيش فرض

    Joe Richards finished school when he was 18, and then his father said to him, 'You've passed your examinations now,Joe, and you got good marks in them. Now go and get some good work. They're looking for clever people at the bank in the town. The clerks there get quite a IN of money now.'
    جو ريچارد وقتي كه 18 ساله بود مدرسه‌ اش را به پايان رساند، و در آن وقت پدرش به او گفت، جو، حال كه امتحانات خود را پشت سر گذاشته اي، و نمرات خوبي گرفته اي. حالا برو و يك شغل مناسب به دست بياور. در شهر به دنبال افراد باهوش براي كار در بانك مي گردند. منشي ها در آن جا پول خوبي به دست مي‌ آورند.
    A few days later, Joe went to the bank and asked for work there. A man took him into a small room and gave him some questions on a piece of paper. Joe wrote his answers on the paper, and then he gave them to the man.
    چند روز بعد، جو به بانك رفت و تقاضاي كار كرد. شخصي وي را به داخل اتاقي برد و كاغذي كه چند سوال بر روي آن نوشته بود به وي داد. جو جواب ها را بر روي كاغذ نوشت، و به آن مرد تحويل داد.
    The man looked at them for a few minutes, and then he took a pen and said toJoe, 'Your birthday was on the 12th of June, Mr Richards?'
    مرد براي چند دقيقه به كاغذها نگاه كرد، و يه قلم برداشت و از جو پرسيد، «آقاي ريچارد، تاريخ تولد شما در 12 ماه جون است؟»
    'Yes, sir,' Joe said.
    جو گفت: بله قربان
    'What year?' the man asked. 'Oh, every year, sir,' Joe said.
    مرد پرسيد: چه سالي؟ و جو گفت: آه، هر سال، قربان

  8. این کاربر از jnicou بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #95
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    كرج
    پست ها
    248

    پيش فرض

    A little boy went into a drug store, reached for a soda carton and pulled it over to the telephone. He climbed onto the carton so that he could reach the buttons on the phone and proceeded to punch in seven digits.
    The store-owner observed and listened to the conversation: The boy asked, "Lady, Can you give me the job of cutting your lawn? The woman replied, "I already have someone to cut my lawn."
    "Lady, I will cut your lawn for half the price of the person who cuts your lawn now." replied boy. The woman responded that she was very satisfied with the person who was presently cutting her lawn.
    The little boy found more perseverance and offered, "Lady, I'll even sweep your curb and your sidewalk, so on Sunday you will have the prettiest lawn in all of Palm beach, Florida." Again the woman answered in the negative.
    With a smile on his face, the little boy replaced the receiver. The store-owner, who was listening to all, walked over to the boy and said,
    "Son... I like your attitude; I like that positive spirit and would like to offer you a job."
    The little boy replied, "No thanks, I was just checking my performance with the job I already have. I am the one who is working for that lady, I was talking to!"





    پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
    مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد."
    پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
    پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
    پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
    پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".

  10. این کاربر از jnicou بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #96
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    كرج
    پست ها
    248

    پيش فرض

    The purpose of life
    A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered.
    Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area as possible.
    Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying. Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am dying and I only need a very small area to bury myself."
    The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love.
    One day when we look back , we will realize that we don't really need that much, but then we cannot turn back time for what we have missed.
    Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life. Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which king of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul?




    مقصد زندگی
    سال ها پیش، حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که بتواند با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع کرد به تاختن. با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند. وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه ای رسید . خسته بود و داشت می مرد. از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدرا زمین بدست بیاروم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.
    داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است. برای بدست آوردن ثروت، قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف کرد، غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم.
    وقتی به گذشته نگاه می کنیم. متوجه خواهیم شد که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جوی بازگرداند.
    زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست ، بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد. زندگی تعادلی است بین کار و تفریح، خانواده و اوقات شخصی. بایستی تصمیم بگیری که چه طور زندگیت را متعادل کنی. اولویت هایت را تعریف کن و بدان که چه طور می توانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه بده که بعضی از تصمیماتت بر اساس غریزه درونیت باشد. شادی معنا و هدف زندگی است. هدف اصلی وجود انسان. اما شادی معنا های متعددی دارد. چه نوع شادی را شما انتخاب می کنید؟ چه نوع شادی روح بلند پروازتان را ارضا خواهد کرد؟

  12. این کاربر از jnicou بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #97
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    كرج
    پست ها
    248

    پيش فرض

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests. The young man kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to his instructor. The instructor told him he would not take the test.
    The student asked, "Do you know who I am?"
    The prof said, "No and I don't care."
    The student asked again, "Are you sure you don't know who I am?"
    The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed.




    روزي يك دانش‌آموز يك آزمون خيلي سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همه‌ي دانش‌آموزان خواست كه قلم‌هايشان را پايين بگذارند و بلافاصله دست خود را در روي برگه خود بگذارند. مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اينكه او مطلع بود كه اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را ناديده گرفت و امتحان را تمام كرد. دقايقي بعد، با برگه‌ي آزمون به سوي آموزگار خود رفت. آموزگار به او گفت كه برگه امتحاني او را نخواهد گرفت.
    دانش آموز پرسيد: «مي داني من چه كسي هستم»
    استاد گفت: «نه و اهميتي نمي دم»
    دانش آموز دوباره پرسيد: «مطمئني كه مرا نمي شناسي؟»
    استاد دوباره گفت نه. بنابراین دانش آموز رفت سمت برگه‌ها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمی‌تونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول (یا همان خوب!) و رفت سمت بیرون.

  14. این کاربر از jnicou بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #98
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    كرج
    پست ها
    248

    پيش فرض

    A small crack appeared on a cocoon. A man sat for hours and watched carefully the struggle of the butterfly to get out of that small crack of cocoon.
    Then the butterfly stopped striving. It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying. The man decided to help the poor creature. He widened the crack by scissors. The butterfly came out of cocoon easily, but her body was tiny and her wings were wrinkled.
    The ma continued watching the butterfly. He expected to see her wings become expanded to protect her body. But it didn’t happen! As a matter of fact, the butterfly had to crawl on the ground for the rest of her life, for she could never fly.
    The kind man didn’t realize that God had arranged the limitation of cocoon and also the struggle for butterfly to get out of it, so that a certain fluid could be discharged from her body to enable her to fly afterward.
    Sometimes struggling is the only thing we need to do. If God had provided us with an easy to live without any difficulties then we become paralyzed, couldn’t become strong and could not fly.




    شکاف کوچکی بر روی پیله کرم ابریشمی ظلاهر شد. مردی ساعت ها با دقت به تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه کرد. پروانه دست از تلاش برداشت. به نظر می رسید خسته شده و نمی تواند به تلاش هایش ادامه دهد. او تصمیم گرفت به این مخلوق کوچک کمک کند. با استفاده از قیچی شکاف را پهن تر کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما بدنش کوچک و بال هایش چروکیده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بال هایش را باز کند. اما این طور نشد. در حقیقت پروانه مجبور بود باقی عمرش را روی زمین بخزد، و نمی توانست پرواز کند.
    مرد مهربان پی نبرد که خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده. به این صورت که مایع خاصی از بدنش ترشح می شود که او را قادر به پرواز می کند.
    بعضی اوقات تلاش و کوشش تنها چیزی است که باید انجام دهیم. اگر خدا آسودگی بدون هیچگونه سختی را برای ما مهیا کرده بود در این صورت فلج می شدیم و نمی توانستیم نیرومند شویم و پرواز کنیم.

  16. این کاربر از jnicou بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #99
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    كرج
    پست ها
    248

    پيش فرض

    Harry did not stop his car at some traffic-lights when they were red, and he hit another car. Harry jumped out and went to it. There was an old man in the car. He was very frightened and said to Harry, "what are you doing? You nearly killed me.!"
    "yes" Harry answered, "I'm very sorry." He took a bottle out of his car and said ,"Drink some of this. then you'll feel better." He gave the man some whisky, and the man drank it ,but then he shouted again, "you nearly killed me!"
    Harry gave him the bottle again, and the old man drank a lot of the whisky. Then he smiled and said to Harry ,"Thank you .I feel much better now .but why aren't you drinking?"
    "oh, well" Harry answered ,"I don’t want any whisky now. I'm going to sit here and wait for the police."
    هری وقتی که چراغ قرمز شد ماشین خود را نگه نداشت و با ماشین دیگری برخورد کرد. هری پرید بیرون و به پیش آن رفت.داخل ماشین یک پیر مرد بود. او ترسیده بود و به هری گفت: چه کار می کنی؟ نزدیک بود منو بکشی!
    هری جواب داد:بله؛ من متاسفم .او یک بطری از داخل ماشینش آورد و گفت:کمی از این را بنوش و این حال تو را بهتر میکنه. او مقداری ویسکی به آن مرد داد،و پیر مرد آن را نوشید،اما دوباره فریاد زد: نزدیک بود تو منو بکشی!
    هری یک بطری دیگرهم به او داد و پیر مرد مقدار زیادی ویسکی نوشید.سپس لبخند زد و به هری گفت: متشکرم،احساس می کنم بهتر شدم،اما چرا تو نمی نوشی؟
    هری جواب داد: صحیح، من الآن هیچ ویسکی نمی خواهم.من قصد دارم بروم آنجا بنشینم و منتظر پلیس بمانم.

  18. این کاربر از jnicou بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  19. #100
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2004
    محل سكونت
    كرج
    پست ها
    248

    پيش فرض

    The cautious captain of a small ship had to go along a coast with which he was unfamiliar , so he tried to find a qualified pilot to guide him. He went ashore in one of the small ports where his ship stopped, and a local fisherman pretended that he was one because he needed some money. The captain took him on board and let him tell him where to steer the ship.

    After half an hour the captain began to suspect that the fisherman did not really know what he was doing or where he was going so he said to him,' are you sure you are a qualified pilot?

    'Oh, yes' answered the fisherman .'I know every rock on this part of the coast.'

    Suddenly there was a terrible tearing sound from under the ship.

    At once the fisherman added," and that's one of them."




    نا خدای هوشیار یک کشتی کوچک مجبور بود در امتداد ساحل دریایی که نمی شناخت حرکت کند،بنابراین او تلاش کرد تا یک ناخدای آشنا به آنجا برای راهنمایی پیدا کند.او کنار یکی از بندرهای کوچکی که کشتی اش توقف کرد ایستاد؛ و یک ماهیگیر محلی چون به پول احتیاج داشت طوری وانمود کرد که یک راننده کشتی ماهر است. نا خدا او را سوار کشتی کرد و به او اجازه داد تا بگوید کشتی را به کجا براند.

    بعد از نیم ساعت نا خدا گمان کرد که ماهیگیر واقعا نمی داند چه کار دارد می کند یا به کجا می رود پس به او گفت:"ایا تو مطمئنی که ناخدای ماهرهستی؟

    ماهیگیر جواب داد:" بله"."من هر سنگ این بندر از کنار دریا را می شناسم".ناگهان صدای پاره شدن از زیر کشتی آمد. سرانجام ماهیگیر افزود:"و آن هست یکی از آن سنگ ها."

  20. این کاربر از jnicou بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •