پس چرا کسی چیزی نمی نویسه؟طبق قانون تاپیک من اجازه ندارم وگرنه می نوشتم!![]()
پس چرا کسی چیزی نمی نویسه؟طبق قانون تاپیک من اجازه ندارم وگرنه می نوشتم!![]()
ديوار كنار رفت و ارتور پشت ديوار موند حالا جي مونده بودو آقا خرسه. خرسه به نظر كور ميومد چون همش داشت بو ميكشيد وقتي بوي جي رو احساس كرد به طرف اون اومد در قفس باز شد ديگه خرس تقريبا به جي رسيده بود جي هم خشكش زده بود هر كاري مي كرد تبديل نميشد
به خودش ميگفت: تمركز تمركز تو ميتوني الان تبديل ميشه زود باش پسر ....
ولي هيچ اتفاقي نيوفتادخرس ديگه به جي رسيده بود نفس هاشو حس ميكرد خرس دستشو بالا اورد و ضربه ي محكمي به جي زد و اونو اون طرف پرت كرد بازوي دست چپ جي جراهت شديدي برداشت و باز شد خون زيادي از بدنش ميرفت پيش خودش فك ميكرد كه كارش تمومه خرس 2باره به طرفش اومد دستشو بالا برد جي ميتونست ناخون هاي اونو ببينه چشماشو بست ديگه فك ميكرد كارش تمومه در همين لحظه صداي كسي از پشت خرس اومد و وردي زير لب خوند خرس كه بلند شده بود بيهوش شد كم مونده بود روي جي بيوفته ولي اون ادم دست جي رو كشيد بعد رو به ديوار داد زد:
-اون هنوز برا اين ضعيفه تمومش كن
يه هو همه چيز تغيير كرد ديوارا كنار رفت پشت ديوار ارتور با حالت عصبي ايستاده بود ادم كه جون جي رو نجات داده بود شنل خودشو برداشت اون يه زن 40 45 ساله بود
به ارتور گفت هنوز واسه اون زوده اين كارا خودت اين كارا رو تو يه ماه ياد گرفتي يادت رفته
-ولي اون فرق ميكنه اون پسر رئيس اون بايد بتونه اون بايد بعد رئيس رهبر ما بشه
-اونم به موقش
جي كه داشت هاج و واج به اونا نگاه ميكرد و از درد دستش ميناليد به خودش اومد از رو زمين بلند شد به طرف خانوم رفت و گفت ممنون كه جونه منو نجات دادي ميتونم بپرسم شما كي هشتين
ارتور گفت: ايشون ...
خانوم حرف اونو قطع كرد و لپ جي رو كشيد بعد زير لب وردي خوند دست جي كاملا خوب شد بعد گفت : حالا ديگه منو نميشناسي ؟
جيكوب كه هم ناراحت شده بود گفت : ميشه ديگه لپ منو نكشي ؟ من نميشناسمت
خانوم: بچه كه بودي تو بغل خواهرم اين كارو ميكردم اعبراض نميكردي منم خالت جي كوچولو...
________
ببخشيد زياد شد يه كمم سرم شلوغه دارم سرزمين اشباه ميخونم يه كم دير دير ميام
Last edited by Silver WereWOlf; 30-08-2010 at 13:51.
چرا اجازه نداری؟پس چرا کسی چیزی نمی نویسه؟طبق قانون تاپیک من اجازه ندارم وگرنه می نوشتم!![]()
من که میگم فقط پستها پشت سر هم نشه، وگرنه یکی درمیون میشه نوشت، اینطوری داستان زودتر تموم میشه.
دوستان موافقین؟
یک لحظه جیکوب همه گرگها و خونها رو فراموش کرد و احساس امنیت عجیبی کرد...
آرتور جیکوبو بلند کرد و وارد یه جای لابی مانندی شدند....دورگه های زیادی اونجا بودن که تا خاله جیکوب رو دیدن با خوشحالی دورش حلقه زدن مثه دانشجوهای کنجکاو که دور استادشون جمع میشن....
جیکوب با یه حالت مسخره : ببینم آرتور... رده سازمانی این خاله ما چیه؟؟...فول پروفسوره؟
آرتور طبق معمول غیبش زده بود!...
جیکوب کنجکاو شد ببینه این همه دورگه چرا دور این خانوم که ادعا میکنه خاله جیکوب بوده جمع شدن!...گوشاشو که تیز کرد احساس کرد که دارن به اسم "سارپالیو " صداش میکنن...
: یعنی این همونه که قرار بود سوالای منو جواب بده!!!...کاش میتونستم یه جا تنها گیرش بیارم و بپرسم که ماجرای پدر من و رئیس و خود تو چیه!!!...
تو همین فکرا بود که نفس سنگین یکی رو پشت سرش احساس کرد...
Last edited by Geronimo_AD; 30-08-2010 at 21:47.
جیکوب سریع سرش رو برگردوند تا ببینه کی پشت سرشه، خیلی براش عجیب بود که اون شخصیت رو نمیشناخت! پس با تعجب فقط بهش زل زد.
مرد گفت: "معلومه که نباید منو بشناسی!" و با یه لبخند ادامه داد: "حتی نیاز به خوندن فکرت هم نبود!"
جیکوب همینطوری به چهره مرد نگاه میکرد و منتظر جواب بود که آرتور گفت: "اینقدر گیجش نکن دیگه رئیس! بگو باباشی!"
همون لحظه جی چشماش گرد شد! انتظار نداشت اینقدر زود بتونه ببینتش! میخواست چیزی بگه ولی انگار صداش تو گلو گیر کرد!
مرد که معلوم بود خیلی فروتن تر از یه رئیسه با صدایی که یه ذره غم داشت گفت: "با اینکه من توی زندگیت نقش چندانی نداشتم و وظیفه م رو به عنوان یه پدر برات انجام ندادم، ولی بدون که همیشه زیر نظرت داشتم، فقط نمیتونستم...
جیکوب وسط حرفش پرید
نمی خوام بشنوم .... بسه ... در حالی که بغض بسته ای که از بچگی فراموشش کرده بود داشت سر باز می کرد چرخید و پشتشو به جمع کرد
مرد: اما تو ، تو این مدت باید فهمیده باشی که ....
باید فهمیده باشی که دنیای دورو برت چطوریه، باید فهمیده باشی که آدم خیلی موقعها مجبور میشه یه کارایی رو بکنه که شاید زیاد خوش آیند نباشه ولی در آخر، به نفع همه باشه."
جیکوب که دیگه نمیتونست خشمش رو کنترل کنه، یه نفس عمیق کشید و همینطوری که اخم کرده بود گفت: "یعنی تو مجبور شدی منو تنها بذاری واسه ی اینکه یه روزی مثل امروز برای اولین بار اونم توی این وضعیت جلوم ظاهر بشی و بگی مجبور بودی؟ فقط میخوام بدونم چه اجباری توی این کار بود؟ چرا نمیتونستی منو از همون اول نگه داری؟"
مرد که انگار قلبش شکسته بود، با ناراحتی گفت: "بیا توی اتاقم حرف بزنیم، چیزی که میخوام بهت بگم باید بین خودمون بمونه." و رو کرد به بقیه و گفت: "ما رو ببخشین." و به جی اشاره کرد که دنبالش بره.
جی با عصبانیت به دنبال پدرش رفت پدری که سال ها اونو تنها گذاشته بود
وارد اتاق شدن جی بلافاصله سوالی که از چند دقیقه پیش تو ذهنش افتاده بود رو پرشید چرا این همه سال منو تنها گذاشتی ؟پدرش که پشیمانی تو چشماش موج میزد گفت:دورگه ها حق ندارند بچه دار بشن چون دورگه ها قدرتشون بسیار زیاده و اگه بچه بیاورند به علت قدرت فرا طبیعی که دارند تبدیل به غولی میشوند که برای همه موجودات اعم از انسان ها خون اشاما ... میشوند مجبور بودم ترکت کنم میفهمی...
جی دیگه بقیه حرفا رو نمیشنید یعنی اون تبدیل میشه به یک...
اون شب سرد و تلخ به اندازه هزار شب برای جیکوب طول کشید تا بالاخره خورشید نمایون شد.جیکوب اطلآ شب نتونسته بود بخوابه چهره ی اون درنده لحظه به لحظه تو نظرش بود از همه بدتر این بود که هیچ کی باور نمیکرد که جیکوبو یه هیولا گاز گرفته نه یه سگ.!
تق تق..
کیه؟؟
منم سارا
(اووفف)بیا تو
چی شده چرا رنگت پریده
سارا یه چیزی بگم باور میکنی؟
اره داداش کوچولو
سارا من مطمئنم یکی میخواد منو بدزده!
سااراااااااااا
چیه مامان؟؟جیکوب جان تو خیالاتی شدی من کار دارم .به مامانم از این حرفا نزن فک میکنه خل شدی گناه داره بشین تا برات صبحانه بیارم
دوست عزیز، ممنون که همراهی کردی، ولی این که شما نوشتی مال اوایل داستانه، شما باید پست قبلیتون رو ادامه بدین.
خوشحال میشیم همراهی کنین.
========
ادامه:
جی همون موقع تبدیل به گرگ شد، خیلی تعجب کرده بود و همینطور مات مونده بود که پدرش گفت: "نگران نباش، از عصبانیت زیاده." و دستش رو روی شونه ی پشمالوش گذاشت و جیکوب دوباره تبدیل به انسان شد.
جی که هنوز هم از اینکه چیزی دستگیرش نشده بود عصبانی بود گفت: "خب پس اگه قراره اینطور باشه، الانم که من پیشتم باید غول بشی..."
پدرش نذاشت حرفشو تموم کنه و گفت: "نه الان نه!" و حرف بعدیشو قورت داد، انگار دوست نداشت توضیح بیشتری بده.
جیک گفت: "اگه منو میشناسی، حتما درجه ی کنجکاویمم میدونی، مخصوصا توی این موارد به این مهمی! پس تا وقتی جوابمو ندادی، همینجا میمونم!"
Last edited by frnsh; 08-09-2010 at 07:53.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)