در دموی اول بازی چگونگی شکستن طلسم Striga (یا همون Adda دختر پادشاه) رو به وسیله گرالت میبینیم.
داستان بازی بعد از چندین سال با انتقال گرالت بیهوش توسط تعدادی ویچر دیگه که از دوستاش هستن به Kaer Morhen (که یه قلعه ویچر هاست) آغاز میشه.
ویچر ها انسان هایی عادی هستن که بعد از پشت سر گذاشتن مراحل سخت و طاقت فرسا (که امکان مردن فرد وجود داره) در قلعه های آموزشی به قدرت های فراتر ار انسان از لحاظ مقاومت و جنگاوری دست پیدا میکنن اما توانایی داشتن فرزند رو از دست میدن.معمولا حرفه شون ایجاب میکنه که اطلاعات مختلفی درباره موجودات و هیولا های مختلف داشته باشن و در ازای گرفتن پول اونارو از بین میبرن .
گرالت دچار فراموشی شده چیزی از گذشتش به یاد نمیاره.دوباره با دوستانش و تریس مریگلد که یه ساحره س آشنا میشه.
که همون ابتدا گروهی به نام سالاماندرا به قلعه حمله میکنن که به وسیله جنایتکارانی به نام پروفسور و Azer Javed رهبری میشن.
ویچرها و تریس افراد سلماندرا رو نابود میکنن اما پرفسور و آذر موفق میشن به قلعه نفوذ کرده و رازهای ویچرها رو بدزدن و بعد از کشتن یه ویچر با یه پرتال متواری شن.
بعد از این اتفاق ویچر ها و تریس به نقاط مختلف Temeria میرن تا هم رازها رو پیدا کنن و هم انتقامی بگیرن!
گرالت به جنوب Vizima (پایتخت Temeria) میره.وقتی به حومه شهر میرسه آلوین(یه پسر بچه عجیب که هر از گاهی با صدایی متفاوت پایان دنیا رو پیشگویی میکنه!) و خانوم شانی (که یه دوست قدیمیه و البته چیزی بیشتر از یه دوست برای گرالت) رو ملاقات میکنه.میفهمه که ویزیما در قرنطینه س.
با دوستش Zoltan (که یه کوتوله مهربونه) برخورد میکنه همچنین متوجه وجود گروه آزادی خواه از Non-Human ها شامل الف و کوتوله به نام Scoia'tael میشه.یعد از حل مشکلات گرالت میره وارد شهر بشه که دستگیرش میکنن و میندازنش زندان.
اونجا گرالت برای کشتن یه هیولا توی مجرای فاضلاب داوطلب میشه. با همراهی یه شوالیه از انجمن رز شعله ور (Order of Flaming Rose) به نام Siegfried میکشنش و گرالت آزاد میشه.
سپس گرالت با یه کاراگاه خصوصی آشنا میشه تا ردی از سالاماندرا پیدا کنه.
یکی دیگه از دوستاش یعنی آقای Dandelion که یه نوازندس به کمکش میاد.
با Yaevinn رهبر اسکویاتل هم آشنا میشه.
بعد یه سری ماجراجویی به یه برج در میان مرداب میرن تا نوشته هایی قدیمی رو پیدا کنن که بعد خروج متوجه میشه کاراگه خصوصی همون آذر جاوده و تمام مدت داشته از گرالت استفاده میکرده.پروفسور هم همراشه و با هم گرالتو Outnumber میکنن و بیهوش! نوشته هارو میگیرن و در میرن.
گرالت تو خونه تریس در ویزیما به هوش میاد و جستجو رو ادامه میده.متوجه افزایش درگیری و شدت اون بین دو گروه رز شعله ور و اسکویاتل میشه.که گرالت توانایی طرفداری از هر کدوم یا بی طرفی رو داره.
همچنین یه ماجرای خیانت بین خاندان سلطنتی در حال رخ دادنه و گرالت با آدا دختر پادشاه هم روبرو میشه
به دلایلی تریس از گرالت میخواد آلوین رو که قدرت های ذهنی داره بیاره پیشش گرالت باید بین موندش با شانی و تریس تصمیم بگریه.
پس لز جستجو های فراوان در نهایت گرالت به مقر سلمندرا در ویزیما حمله میکنه.جایی که آذر و پرفسور هستن.پرفسور کشته میشه ولی آذر در میره.در بازگشت نگهبانان سلطنتی و آدا میخوان گرالتو سر به نیس کنن که تریس گرالتو از مخمصه تله پورت میکنه و نجاتش میده!
گرالت سر از یه روستا سر در میاره.ومتوجه میشه آلوین هم اونجاس.رابطه گرالت و آلوین صمیمی تر میشه(چون نمیتونه فرزندی داشته باشه از همون اول احساسی پدرانه نسبت بهش داره!)
یعد اتفاقاتی در گیری اون 2 گروه بالا میگیره.قبل از شروع نبرد،آلوین خودشو تله پورت میکنه و میره.با توجه به این که گرالت از کدوم گروه طرفداری کرده به کمکشون میره یا میتونه بی طرف باشه.سپس با دندلاین به ویزیما برمیگرده.
ویزیما در آتش و هرج ومرجه.شورش اسکویاتل شدید شده و رز میخوان جلوشونو بگیرن.با پادشاه و گرند مستر رز شعله ور یعنی Jacques de Aldersberg ملاقات میکنه(در حال که ژاک از پادشاه در مقابل حمله اسکویاتل محافظت میکرد).معلوم میشه دوباره کسی آدا رو به استریگا تبدیل کرده(که میشه طلمشو دوباره به درخواست پادشاه شکست یا به آدا رو کشت).
بعد یه سری اتفاقات دیگه گرالت به Old Vizima میره و با متحدانش به مقر سلمندرا حمله میکنن تا آذرو نابود کنه با شوالیه ها و جنگجو های میوتنت و جهش یافته مواجه میشه.این بار موفق میشه آذرو بکشه اما رازهای ویچر ها رو نمیتونه پیدا کنه.معلوم میشه که رهبر اصلی سالامندرا ژاک (همون گرند مستر رز شعله ور) بوده.
گرالت بر میگرده واین موضوع خیانت رو به پادشاه اطلاع میده.پادشاه هم دستور کشتن ژاک رو بهش میده.گرالت و متحدش(زیگفرید یا ییوین یا تریس) در ادامه مجبورن با زیگفرید یا یِیوین یا هردوشون (با توجه یه تصمیمات قبلی) مبارزه کنن.
قبل از رسیدن به ژاک متحدش زخمی میشه و گرالت به تنهایی وارد محل سکونت فعلی ژاک میشه.و اونجا رو مثل یه پناهگاه میبینه که زن و بچه و افراد با شادی و بدون توجه به جنگی که بیرون در حال رخ دادنه با خوردنی بسیار در حال زندگی عادی و گرم خودشون هستن.گرند مستر ژاک با گرالت از نقشه اصلیش و پیشگویی که میگن دنیا یه وسیله برف و یخبندان تحلیل و از بین میره حرف میزنه و میگه تنها راه نجات انسان اینه که به جنوب بره! و اینکه چرا راز ویچرها رو دزدیده تا انسان های ویژه خلق کنه که از بشریت محافظت کنن! وقتی گرالت حرفاشو باور نمیکنه ژاک ویچرو به یه Illusion یا توهم میبره.گرالت به همون پیشگویی میره که همه جا پوشیده از برف و یخه و موجوداتی ابتدایی و میمون مانند رو میبینه که در واقع همون انسانهایی هستن که با به حقیقت پیوستن پیشگویی ورود به همین عصر یخی و از دست رفتن انسانیت اینطوری شدن!
گرالت طی این توهم با اکثر شخصیت هایی که تو بازی ملاقات کرد و تصمیماتش رو به رو میشه.در نهایت به ژاک میرسه.در پایان مبارزه وقتی قصد کشتن ژاک رو داره که با مرگ (قبلا هم با ایشون یه برخورد داشت) رو به رو میشه که به گرالت میگه هر جا میری مرگ و نابودی با خودت میاری و ازین جور حرفا و این که گرند مستر رو به من بسپار.
چه بده چه نده به هر حال ژاک کشته میشه و گرالت از توهم درمیاد.
دموی پایانی بازی گرالتو نشون میده که پیش پادشاهه و دستمزدشو میگیره.موقع عبور از سرسرا موارد مشکوکی مثل نگهبان کشته شده و خون رو در و دیوار میبینه که گرالتو متوجه یه اتفاق غیر عادی میکنه! یهو برمیگرده میبینه فردی سیاهپوش با نقابی به چهره میخواد پادشاه رو بکشه.گرالت به موقع میاد و طرفو نفله میکنه.با پادشاه بالای سرش میرن و نقابو میکشه پایین! چیزی میبینه که بسیار تو فکر فرو برندس! اینکه مردمک آدمکش مثل ویچرها عمودیه!
.gif)
بعنی طرف ویچر بوده؟
ادامه داستان و اینکه ادمکش کی بوده و.... رو باید در شماره 2 دنبال کرد!
این داستان کوئستای اصلیه،اونم نه کامل،بلکه تا اندازه ای و در حد حوصله شما خواننده عزیز! همچنین سعی شده فقط شخصیت های اصلی تر تو داستان باشن.
کوئستای فرعی مثل وینسنت گرگنما یا ***خانه خوناشام ها و ... هم آورده نشده!
.gif)
با تلخیص از ویکیپدیا!