تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 10 از 58 اولاول ... 6789101112131420 ... آخرآخر
نمايش نتايج 91 به 100 از 575

نام تاپيک: داستانهای مینیمالیستی

  1. #91
    اگه نباشه جاش خالی می مونه fanoose_shab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    200

    پيش فرض

    نیم متر تا موفقیت !
    شخصی با هزار زحمت و تلاش ، همه ی دارایی خود را صرف خرید معدنی طلا می کند به امید اینکه روزی بتواند ثروتمند شود ، با تمام توان و به کارگیری وسایل لازم ، شوروع به حفاری می کند . روز ها و هفته ها و ماه ها سپری می شود اما از طلا خبری نیست . برای ادامه ی کار مجبور می شود از بانک وام بگیرد به امید اینکه با استخراج طلا همه ی وام ها را پرداخت خواهد کرد . اما چه سود که باز هم خبری ار طلا نیست. هر چه تلاش می کند بیشتر نا امید می شود تا حدی که دیگر احساس می کند توتن پرداخت هزینه ها و اذامه کار را ندارد . با نا امیدی تمام ، کار حفاری را متوقف می کند و برای رهایی از مشکلات تصمیم می گیرد معدن را به قیمت نازل بفروشد و خود را از این وضع خلاص کند . شخص دیگری حاضر می شود معدن را از او بخرد و کار نا تمام او را ادامه دهد. خریدار پس از نیم متر حفاری به طلا دست پیدا می کند و ظرف مدت کوتاهی یکی از افراد ثروتمند شهر می شود . وقتی صاحب قبلی معدن این خبر را می شنود از تصمیم غلط و شتاب زده ی خود به شدت پشیمان می شود و حکایت این ( نیم متر باقیمانده) او را تا مرز جنون پیش می برد . از این اشتباه خود درس بزرگی می گیرد و در شغلی دیگر تمام تلاش خود را به کار می بندد و سالها بعد او هم به فردی ثروتمند و موفق تبدیل می شود که همه ی موفقیت خود را مدیون عبرت گرفتن از ( نیم متر تا موفقیت) می داند.

    __________________

  2. 3 کاربر از fanoose_shab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #92
    اگه نباشه جاش خالی می مونه fanoose_shab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    200

    پيش فرض

    مرفه بی درد:

    وقتی مرد یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد.بچه های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی درد و بی کس!!!
    و این لقب هم چقدر به او می امد_نه زن داشت نه بچه.
    شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهر زاده دارد که انها هم وقتی دیده بودند ابی از عمو جان برایشان گرم نمی شود تنهایش گذاشته بودند.
    وقتی مرد من و سه چهار تا از بچه های محل که می دانستیم ثروت عظیم و بی کرانش بی صاحب می ماند بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه ها بفهمد که اقا پولداره مرده شب اول وارد خانه اش شدیم و هر چه پول نقد داشت بلند کردیم بعد هم با خود کنار امدیم که:این که دزدی نیست!!!!!
    اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاری اش که با همت ریش سفید های محل به بهشت زهرا رفت من و بچه ها چقدر خجالت کشیدیم.
    موقعی که 150 بچه یتیم از بهزیستی امدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بی درد خرج سرپرستی انها را می داده بچه های یتیم را که دیدیم اشک می ریختند از خودمان پرسیدیم:
    او تنها بود یا ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  4. 5 کاربر از fanoose_shab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #93
    اگه نباشه جاش خالی می مونه fanoose_shab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    200

    پيش فرض

    معلم دفتر مشق یکی از دانش آموزان را بالا گرفت وگفت:بچه ها ببینید دارا چه قدر مشق هایش را

    تمیز و مرتب نوشته.برایش دست بزنید.

    احمد آخرین نفری بود که دفترش را روی میز معلم گذاشت.

    چشمانش سیاهی رفت.به میز معلم تکیه داد.

    معلم همان طور که مشق های او را خط می زد گفت:آفرین٬ فقط یک کم دقت کن.

    سپس دفتر را به او داد.

    نگاهی به چهره او انداخت.دستش را زیر چانه او گذاشت .

    سرش را بالا آورد و پرسید:احمد جان چرا اینقدر رنگت زرده؟

    احمد با دستپاچگی گفت:نه خانم زرد نیست.سرخه.

    آخه همین دیشب مامانم می گفت ماصورتمان را با سیلی سرخ نگه می داریم..

  6. 5 کاربر از fanoose_shab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #94
    اگه نباشه جاش خالی می مونه fanoose_shab's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    محل سكونت
    ایران
    پست ها
    200

    پيش فرض

    نیمه شبی روی سنگ فرش خیابانی راه میرفتم . باران نم نم می بارید . باد مرا نوازش میکرد . شب سردی بود . پا برهنه بودم .انگار روی فرشی سنگی راه میرفتم و راضی بودم . اما در دلم غم عجیبی نهفته بود . غمی که هر بار باعث شکستن آن بغض ناتمام میشد . چشمانم لرزید . اشک های محرومانه ای از چشمانم جاری میشد . شب عید بود . مردم در خانه هایشان کنار خانواده در کنار شومینه شب عید را بیدار مانده بودند و صحبت میکردند . بی هدف به گوشه ای از پیاده رو پناه بردم . سکوت شب خیلی حرف ها با من میزد . نور تیرک فلزی چراغ کنار خیابان چشم مرا خیره کرده بود . منتظر کسی بودم . کسی که مرا بفهمد . نه به من جا و غذا دهد . صدای سقوط قطرات ریز باران مرا آرام میکرد . رفته رفته خوابم برد . گفت : اطرافت را نگاه کن ! خدا نزدیک است . گفتم او را نمیبینم . گفت : باز هم نگاه کن . دیدم باد مرا نوازش میکند . باران مرا میخنداند . نور چراغ به من گرما میدهد . سنگ فرش خیابان برایم نرم شده بود . نور ماه که روی خیابان خیس افتاده بود دلم را روشن کرد . ناگهان بیدار شدم . دستانم سرد بود . اما دلم گرم بود . من خدا را در آنها دیدم . نعماتش یکی یکی به من نازل شد . آگاه نبودم . بهترین لطفی که به من کرد . به سویش سبکبار میرفتم . همچنان میرفتم ........
    صبح شده بود . مردم که از آن خیابان رد میشدند پسر بچه ای را دیدند که به راحتی خوابیده . هر چه او را صدا کردند جوابی نداد . انگار تبسمی در چهره اش بود . او به مهمانی خدایش رفته بود تا شب عید را جشن بگیرد . عجب مهمانی بود . او دلش نمیخواست از آن مهمانی برگردد . و خدا هم آرزویش را برای همیشه برآورده کرد...

  8. 8 کاربر از fanoose_shab بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #95
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض

    هنوز سر کوچه جاش خالیه. دلم برای لب خند همیشگیش تنگ شده. سر کوچه سیگار و آدامس می فروخت . هر وقت از کنارش رد می شدیم سلام و احوالپرسی می کرد . با همه بگو بخند داشت . اصلا سوگولی کوچه بود . با همه ی مغازه دارا کاسه کوزه یکی شده بود. با همه ندار بود . کاسبیش کوچیک بود اما دلش بزرگ بود . تنها کاسبی بود که نسیه می داد ! ازش آدامس می گرفتم می گفتم بعدا حساب می کنم ، می خندید و بهم یه بسته آدامس می داد . به آدامس های اربیت میگفت اُربی . زبونش بعضی وقتا می گرفت . هر وقت که می خواستم باهاش حساب کنم دقیق یادش نمیومد چقدر بدهکارم . ولی من یادم می موند .
    اکثر اوقات یه نون بربری گاز زده کنار دخلش داشت . اضافه ش رو خورد می کرد می ریخت برای گنجشکا . همیشه گنجشکا دورش جمع بودن .
    پیرمرد صداش می کردم . دوست داشت این اسم رو . یه کلاه بافتنی قدیمی داشت که همیشه سرش بود . یه کت کهنه و یه بافتنی قرمز . تابستون و زمستون لباسش همین بود.
    حالا یه سالی میشه که رفته ، نمی دونم مزارش کجاست ، ولی هرجا که هست روحش شاد . براش فاتحه می خونم . نمی دونم کسی هست الآن به یادش باشه یا نه ، ولی من همیشه به یادش خواهم بود .
    دیگه کسی نیست بهم آدامس اُربی بفروشه . پیرمرد رفت . لبخند هاش رفت . گنجشکا رفتند …


  10. 3 کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #96
    آخر فروم باز MaaRyaaMi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    2,106

    پيش فرض

    وقتی بچه بود هروقتکار اشتباهی می‌کرد بلافاصله می‌گفت ببخشید
    اما در جوانی غرور به او اجازه نمی داد عذرخواهی کند حالا که پیر شده همه را می‌بخشد چون اعتقاد دارد بخشش از بزرگترهاست.

    کتاب آینه‌ها هم دروغ می‌گویند/محمد احتشام

  12. 7 کاربر از MaaRyaaMi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #97
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض

    _ بازم لباساتو خاکی کردی !
    _ مگه نگفتم تو خاکا بازی نکن ، مامانم دعوات می کنه
    دخترک همون طور که وسط خرابه ها نشسته بود برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد
    مردم جمع شده بودن و غلقله شده بود
    دستای کوچیکش رو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد . یدونه از استکان های پلاستیکیه کوچیکش رو بداشت و به سمت خادم مسجد رفت . شلوارش رو تکون داد و گفت :

    _ پس چی شد ؟ چرا نیومد ؟ مگه نگفتی الآن بر میگرده ؟
    استکان پلاستیکی رو به دسته خادم داد
    _ ای
    ن چایی ماله باباس …
    _ دوباره میرم کوچه کناری پیشه دوستام بازی کنیم
    دوید و دور شد ، خادم اشکاش رو پاک کرد ، پارچه سفید رو کنار زد و استکان رو کف دست بابا گذاشت

  14. 2 کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #98
    آخر فروم باز قاهر - Gahir's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    1,073

    پيش فرض

    مردی را سخت خو گرفته از دنیا و درست، روی سوی روستایی شد.
    در آن اثنا ، پیری بر او وارد گشت و به او خیره شد .
    مرد روزگار دیده ، سلامی بکرد و راه گشود ، مرد پیر بگفت ، ای کودک تو را چه شده راه ز روستا جویی مگر!
    مرد باتجربه ، به تامل فرو رفت و با خود بگفت که چرا این عجوز مرا کودک نام نهاده است . و چندی که بگذشت پاسخی از مرد نیامد ، مرد پیر با تبسمی بدو گفت : دانی که چرا تو را کودک نهادم ، بدان که با نهادن نام کودکان بر کودکان ، کودکان به تامل هم نمیروند !
    مرد روزگار دیده سخن مرد پیر را دانست لیک لب نگشود ... مرد همچنان او را در نظر داشت ، بدو گفت :سخن نرانیدنت دلیل بر ندانسته ات نیست چون بر دانسته ات نیز نباشد ، ولیکن دانند که دانایان چیزی گر ندانند به کلام نیز نیارند.
    مرد که این سخن را ز عجوز بشنید ، دیگر راه خویش را به روستا ندید ،
    چشم خود را ز روستا بر بست و مسیر را عوض ... چنان رفت که عجوز میرفت ، که زیرا آباده‌ای را که مرد پیر راه بگرداند مرا بس جایی نیست !

  16. 2 کاربر از قاهر - Gahir بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #99
    اگه نباشه جاش خالی می مونه .::. RoNikA .::.'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    p30world
    پست ها
    271

    پيش فرض

    … در حالی که نوازشش می کرد گفت : “بدون تو زندگی برام بی معنیه” و اشکهاش رو پاک کرد
    مادر رو تخت بیمارستان کمی جا به جا شد و به همسرش دلداری داد که “مطمئن باش خوب میشم” و به دختر شش ساله ش نگاه کرد ، دخترک دوید و پرید تو بغل مامان …

    دخترک اشکهاش رو از روی قاب عکس مامان با روبان سیاه، پاک کرد و زیر لب گفت :” مامان، بابا دروغ گفت” ، صدای همسر جدید بابا از آشپزخونه افکارش رو پاره کرد …

  18. 3 کاربر از .::. RoNikA .::. بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #100
    آخر فروم باز gmuosavi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2006
    محل سكونت
    نصف جهان سبزوهمیشه سبز
    پست ها
    4,094

    پيش فرض

    مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

  20. 4 کاربر از gmuosavi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •