از سختي راه كاسته و مسير تقريبا راحت به نظر مي رسيد. اما غزاله با جان كندن و با فاصله به دنبال كيان روان بود. كيان نيز حالي بهتر از او نداشت در اثر شكستگي سرش خون زيادي از دست داده بود و ضعف داشت. با اين وصف تلو تلو خوران پيش مي رفت تا آنكه بر قله كم ارتفاع بلندي پيش رويش ايستاد و با اميدي تازه و با شعف به سمت سرزمينهاي پست سرازير گشت.
با آنكه هنگام غروب بود و تا دقايقي ديگر شب فرا مي رسيد، اما كيان ماندن را جايز نمي دانست و رفتن را بر استراحتي كه ممكن بود با خواب ابديشان يكي شود ترجيح داد و در هواي نيمه روشن و ابري كوهستان به سمت پايين جلو رفت.
غزاله بدون اعتراض با تحمل درد و تب با فاصله از كيان جلو مي رفت تا آنكه قدم به سرزمينهاي صاف و پهناور گذاشتند و در اين هنگام بود كه باران آغاز شد و در عرض كمتر از چند دقيقه شدت گرفت. با بارش شديد باران كيان احساس خطر كرد، و براي در امان ماندن از سيل احتمالي از غزاله خواست تا به سرعت خود بيفزايد. و وقتي جوابي نشنيد ايستاد.
قطرات تند باران مانع از ديد مناسبش مي شد، براي نزديك شدن غزاله مدت كوتاهي صبر كرد، اما به محض مشاهده چهره او در تاريك و روشن هوا، گويي كه فانوس در صورت او روشن گرديده است، با تعجب در صورتش خيره ماند. صورت غزاله كه قبلا در اثر سرما تاول زده بود، اكنون در اثر شدتِ تب، گلگون شده و به قرمزي تندي مي زد و چشمهايش نيز فروغي نداشت.
كيان پردلهره پرسيد:
- تو چته؟! چرا اينقدر قرمز شدي؟!
غزاله به زحمت نگاهي به كيان انداخت و با صدايي همانند انساني كه مست و پاتيل است و روي پاي خود بند نيست، گفت:
- بريم.... من ... خوبم.
و بدون توجه به كيان از مقابل او گذشت و به راه خود ادامه داد. اما كيان با عجله فاصله ايجاد شده را پيمود و او را متوقف ساخت و گفت:
- وايسا ببينم! مثل اينكه حالت خيلي خرابه دختر.
- نه.... خوبم.
كيان با وحشت زمزمه كرد: ( خداي من تو داري مثل كوره مي سوزي ). اما غزاله دست او را پس زد و به راه خويش ادامه داد. ولي هنوز چند قدمي برنداشته بود كه نقش بر زمين شد.
كيان سراسيمه خود را به او رساند و كنارش زانو زد. دندانهاي غزاله به هم مي خورد و بدنش دچار رعشه شده بود. به خوبي آگاه بود كه غزاله دچار تشنج ناشي از تب شده است و او مي بايست به سرعت تب او را پايين مي آورد. اما در آن مكان و آن زمان هيچ راهي براي كمك به غزاله نبود.
در كشمكش با خود بود كه متوجه خونريزي از ناحيه جراحتش شد. بي اراده با كف دست به پيشانيش كوبيد: ( ديوونه!... چرا به من نگفتي؟ ).
مستاصل و بدون چاره مانده بود. از سر ياس و نااميدي نگاهي به آسمان انداخت و در حاليكه قطرات باران بر سر و رويش مي كوبيد، فريادش در دل كوه پيچيد: ( خدااا ).
و بار ديگر نگران در جهره غزاله خيره شد. بر شدت لرزش او افزوده شده بود، قبل از آنكه دندانهاي غزاله زبانش را قيچي كند دست خود را لابلاي دندانهاي او قرار داد و شروع به خواندن دعا كرد. به لطف خداوند، دقايقي بعد بدن غزاله آرام گرفت و به آرامي چشم گشود. كيان با لحن شماتت باري گفت:
- تو از من ديوونه تري دختر. چرا به من نگفتي؟
- خودت گفتي ما در راهي هستيم كه اراده شده.
- حالا من با تو چه كار كنم؟ حتما زخمت عفونت كرده!
غزاله براي برخاستن سعي كرد، اما همينكه سر بالا آورد با سرگيجه شديد از حال رفت. كيان با عجله اسلحه كلاش را به گردن آويخت و او را روي دستها بلند كرد و به اميد خدا و براي يافتن انسان و آبادي به راه افتاد.
ساعتهاي متوالي زيرِ باران، پيكر غرق در خون و تبدار غزاله را در حاليكه دستهاي او از دو طرف و گردنش به سمت پايين آويزان شده بود حمل مي كرد و ديگر رمقي برايش نمانده بود و دنيا در مقابل ديدگانش تيره و تار مي شد و زندگي كم كم رنگ مي باخت. مسافت زيادي را با اين حال پيمود تا آنكه كاملا از پا افتاد و با غزاله نقش بر زمين شد و ديگر هيچ نفهميد.