تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 10 از 12 اولاول ... 6789101112 آخرآخر
نمايش نتايج 91 به 100 از 117

نام تاپيک: رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )

  1. #91
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 69

    قسمت شصت و نهم
    -----------------------------
    ارسلان به خنده افتاد و گفت:پس بگو چرا فریادمیزنی و عصبانی هستی.تو زن عزیزم حسودیت گل کرده که اینطور با من حرف میزنی.مگه تمام دختران مانند تو بدجنس هستند که با اون دو تا چشم سیاهت گرفتارم کردی.قسم می خورم دیگه اذیتت نکم ، تو هم اینقدر حرص نخور.نمیدانم چرا امشب تو اینقدر عصبانی هستی.بیشتر حالم را گرفتی.خدا را شکر که الان در کنارت نیستم وگرنه پوست سرم را درسته می کندی.
    دیگه نتوانستم از این همه خونسردی ارسلان طاقت بیاورم با ناراحتی گفتم:تو حتی از سجاد بی رحم تر هستی.مدام مرا مسخره میکنی.دیگه نمیتونم این همه خونسردی تو را تحمل کنم.
    ارسلان با شنیدن اسم سجاد دوباره عصبانی شد و با خشم گفت:تو حق نداری اون مرتیکه را با من مقایسه کنی.اگه نمیتونی مرا تحمل کنی دیگه برات زنگ نمیزنم چون خودت خواستی.بعد محکم گوشی تلفن را گذاشت.
    با ناراحتی گفتم:ارسلان.ارسلان ولی او تلفن را قطع کرده بود.آنقدر گریه کردم که خوابم بد.هر روز یک پرستار به دیدنم می آمد و جای عمل را پانسمان کرده و آمپولهایم را تزریق میکرد.یک ماه گذشت ولی ارسلان با من تماس نگرفت.اقای بزرگمهر که دلخوری ما از هم خبر داشت مدام نصیحتم میکرد و میگفت ارسلان را هم پشت تلفن نصیحت می کند که چرا ما با هم قهر کردیم.خانم بزرگمهر گفت:ارسلان هفته ای یک بار تماس میگیره واز حال فیروزه جان خیلی میپرسه.و با خنده رو به من کرد و گفت:انگار این پسر بدجنس من خیلی بی انصاف است.میدانم که شما قهر کردید به او گفتم که دیگه عروس خوشگلم میتونه بنشینه و ارسلان خوشحال شد و گفت:پس با این حال تا یک هفته ی دیگه میتونه ارام حرکت کنه.
    سفارش کرد که حتما بهت بگم تنبلی نکنی و سعی کنی ارام در اتاق قدم بزنی.
    با ناراحتی گفتم:بهش بگویید خیلی سنگ دل است.بخدا اگه برگرده میدانم با او چه بکنم که دیگه اینطور عذابم نده.خانم و اقای بزرگمهر و مادر وپدرم به خنده افتادند ولی من از درون حرص می خوردم و اعصابم بهم ریخته بود.فوزیه هفته ای دو بار به دیدنم می آمد و خیلی از شاهپور راضی بود و من هم از این حرف او خیلی خوشحال میشدم.
    حرف ارسلان درست از آب در آمد و من هفته ی بعد توانستم روی پاهایم بایستم و مادر و پدرم در این مورد خیلی بهم کمک کردند.بعد از دو هفته کاملا راه میرفتم و در باغ قدم میزدم.خدارا شکر کردم که دوباره توانستم روی پاهای خودم بایستم.
    اقای بزرگمهر زیر پایم گوسفندی قربانی کرد وخانم بزرگمهر می گفت:ما نذر کرده بودیم تا تو بتوانی راه بروی در راه خدا گوسفندی قربانی کنیم.خدا را شکر اگه ارسلان بشنوه که دیگه راه میروی خیلی خوشحال میشه.
    ارام گفتم:پسرتان مرد خیلی بی رحمی است.او باید جواب این کارش را پس بدهد.
    خانم بزرگمهر به شوخی یگفت:وای خدا به ارسلان رحم کند.همه به خنده افتادند.
    من دیگه می توانستم به دانشگاه بروم.ترم های آخر را پشت سر می گذاشتم و بخاطر بستری بودن در رختخواب درس هایم عقب افتاده بود.دو ماه از رفتن ارسلان می گذشت که خانم بزرگمهر خبر داد که ارسلان قراره فردا به ایران برگرده.در حالیکه از ته دل خوشحال بودم ولی به روی خودم نیاوردم و فقط لبخندی زدم تا مادر ارسلان را ناراحت نکرده باشم.
    ادامه دارد...........

  2. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #92
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 70

    قسمت هفتاد
    --------------------------
    فردای آن روز وقتی از دانشگاه بیرون آمدم با ناباوری چشمم به سجاد افتاد که جلوی در منتظر من است.وقتی مرا دید بطرفم امد.قلبم به شدت می طپید.ایستادم و به صورت تکیده او خیره شدم چقدر قیافه اش درهم و در ان سن کم کنار شقیقه هایش تارهای سفیدی به چشم میخورد.نزدیکم شد به او خیره شده بودم..لحظه ای در سکوت به هم نگاه کردیم سکوت را سجاد شکست و با لحن ملایمی گفت:سلام ، چقدر قیافه ات عوض شده.جواب دادم:سلام.تو هم خیلی عوض شدی.چرا اینجا امده ای؟
    سجاد نگاهی به انگشترم انداخت و گفت:تبریک میگم ، از شمشاد شنیدم که با دکتر ازدواج کرده اید.امیدوارم در کنارش خوشبخت شوی.کاری که من نتوانستم انجام بدهم.
    با تعجب به او نگاه کردم.خدای من چقدر اخلاقش عوض شده بود و صدایش ارام و سرد بود.
    گفتم:شما کی از بیمارستان مرخص شدی؟
    سجاد سرش را پایین انداخت و با صدای گرفته ای گفت:دو هفته بیشتر نیست که مرخص شدم.ببخشید که وقتت را گرفتم.پدرم حال خوبی ندارد دکتر او را جواب کرده است از من خواسته حتما تو را پیش او ببرم می خواهد با تو حرف بزند.
    جا خوردم و با دو دلی نگاهش کردم.میترسیدم نکنه او می خواهد مرا خام کند.
    سجاد متوجه ی نگرانیم شد.لبخند غمگینی زد و گفت:نترس بهت کاری ندارم.من دیگه سجاد گذشته نیستم.عشق را نمیشه به اجبار بدست اورد.تصمیم خودم را گرفته ام می خواهم تا آخر عمرم با سوسن زندگی کنم.حالا که او اینقدر دوستم داره می خواهم هر طور شده زندگی خوبی برایش فراهم کنم و تمام گذشته را به فراموشی بسپارم.وقتی از شمشاد شنیدم که ازدواج کردی اول شوکه شدم ولی بعد به این موضوع پی بردم که حتما در کنار دکتر خوشبخت میشوی.این حقت بود که بعد از این همه سختی و زجر حالا خوشبخت شوی.من لیاقتت را نداشتم.بعد آهی عمیق کشید و گفت:حالا حاضری بیایی تا پدرم شما را ببینه یا این که به ما اطمینان نداری؟
    بی اختیار گفتم:من آماده هستم.سجاد با خوشحالی گفت:ممنونم که دل آن پیرمرد را شاد میکنی.
    با هم به آن خانهی وحشتناک که بدترین سختی را در انجا کشیده بودم رفتیم.پیرمرد در بستر مرگ افتاده بودوقتی مرا دید اشک از چشمانش سرازیر شد.دیگه نمیتونست حرف بزند ولی با چشمان پر از اشکش از من طلب بخشش میکرد.چطور می توانستم او را بخاطر زندگی از دست رفته ام که فقط او باعثش بود ببخشم؟!ولی نه.انگار ته دلم می گفت که او دم مرگ است او را ببخش تا راحت سرش را روی زمین بگذاردخدا بخشنده است چرا ما نباشیم؟!ما که بنده ی حقیر او هستیم!اصلا ازش نفرتی نداشتم دستش را در دستم گرفتم.دستهایی که بارها و بارها از آن کتک خورده بوذم.دستم را به ارامی فشرد سعی کرد حرفی بزند ولی نمیتوانست.سجاد کنار بستر پدرش نشست و ارام گفت:او دیروز حرف میزد ولی از امروز صبح تا حالا دیگه چیزی نمی گوید.یعنی دیگه نمیتونه حرف بزنه.پدرم می خواد بهت بگه که او را ببخشی بخاطر بدبختی هایی که به سرت آورد ، بخاطر تمام زجرهای که او باعثش شد ، او را ببخشی تا با ارامش بتونه جان تسلیم کنه.سجاد در حالیکه اشک می ریخت ادامه داد:فیروزه او را ببخش تا بتونه راحت چشماشو ببنده.او را بخاطر کای که با تو و من کرد ببخش.بخشیدنی که او هرگز به تو نکرد.گذشتی که او از تو دریغ داشت.
    دست پیرمرد را بوسیدم و گفتم:من همیشه شما را بخشیده بودم و اصلا گله ای ندارم.من بخشیدمت انشالله خدا هم شما را ببخشه.
    در همان لحظه سوسن وارد اتاق شد وقتی مرا دید جا خورد سلام کوتاهی کرد و کنار سجاد نشست.جوابش را دادم.خدای من سوسن چقدر تکیده و لاغر شده بود.از ان صورت شداب و خوشحالش خبر نبود و لباس های رنگ و رو رفته ای به تن داشت.چنان دست سجاد رادر دست داشت که یک لحظه خودم را مقصر بدبختیم دانستم و احساس گناه کردم.فکر میکردم من باعث شدم که سجاد به این روز بیفته و من سجاد را تصرف کرده و از سوسن گرفته بودم.با شرمندگی سرم را پایین انداختم.فشار بی رمق دست پیرمرد را در دستم حس میکردم.ارام گفتم:راحت بخواب که من تو را بخشیدم . خدا هم تورو می بخشه.چیرمرد نفس بلندی کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
    صدای گریه ی شمشاد و سوسن را می شنیدم و خودم هم بی اختیار گریه می کردو.سجاد با بغض بلند شد و از خانه خارج شد.سر شمشاد را در آغوش گرفتم و گفتم:ارام باش.تو باید بیشتر از همه تحمل کنی.حالا که این بچه ها فقط به تو و سجاد چشم دوخته اند باید کاری کنید تا کمبود پدر و مادرشان را حس نکنند.
    شمشاد در میان هق هقش گفت:فقط خود خدا باید ما را در این راه کمک کند.
    ارام بلند شدم و بطرف تلفن رفتم تا با خانه ما تماس بگیرم.مادرم گوشی را برداشت.موضوع را برایش تعریف کردم.مادر با عصبانیت فریاد زد:مدت دو ساعت است که ارسلان به خانه شان برگشته است و مدام از تو میپرسه.اگه بدونه که تو به انجا رفته ای غوغا به پا میکنه.زود باش بیا خونه.من که جرأت نمیکنم بهش بگم که تو کجا هستی.طفلک ارسلان خیلی پکر است دوست داره زودتر تورو ببینه.مدام به ساعتش نگاه میکنه.من به خانه امدم تا برای خانم بزرگمهر لوبیا قرمز ببرم که تو تلفن زدی.زو بیا خونه.بعد با عصبانیت گوشی را قطع کرد.
    وقتی گوشی را گذاشتم و به پشت برگشتم ، سجاد را جلوی روی خودم دیدم که کنار در ایستاده است.سرش را پایین انداخت و گفت:بهتره شما بروید میدانم که مزاحمت شده ام.با شمشاد قرار گذاشتیم فردا صبح پدر را دفن کنیم.خوب نیست شما اینجا بمونید.همین که لطف کردید و آمدید خیلی ممنون هستم.
    از اینکه سجاد انطور با من رسمی حرف میزد دلم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم.گفتم:من فردا برای خاک سپاری خودم را می رسانم.ببخشید که در این موقعیت تنهایتان می گذارم.الان مامان گفت که اقا ارسلان دو ساعت می شه از آلمان برگشته و از غیبت من هم خیلی ناراحت است.من باید بروم.
    سجاد آهی کشید که دلم فرو ریخت و غم بزرگی روی سینه ام نشست.گفت:خدانگهدار.مواظب خودت باش.
    به سرعت از ان خانه بیرون امدم بی اختیار اشک میریختم.دلم به حال شمشاد و ان بچه ها می سوخت.چقدر انها بی پناه و بدبخت بودند.چطور میشد از انها حمایت کرد؟!یعنی سجاد میتونه به انها کمک کنه؟یعنی سوسن میتونه ان طفل معصوم ها را زیر بال و پر خودش بگیره؟خدایا من باید چه کار یکنم؟!
    به خانه رسیدم ولی به خانه ی اقای بزرگمهر نرفتم و یک راست به خانه ی خودمان رفتم.مادر خیانه بود ووقتی مرا دید گفت:ارسلان را دیدی؟
    در حالیکه چادرم را روی رخت آویز می گذاشتم گفتم:نه ، وظیفه ی او است که اول به دیدن من بیاید

    ادامه دارد...........

  4. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #93
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 71

    قسمت هفتاد و یکم
    -------------------------------
    مادر با نگرانی ارام با دست روی صورتش نواخت و گفت:خدا مرگم بده این چه حرفیست که میزنی؟پاشو برو به شوهرت سر بزن.در حالیکه به اتاقم میرفتم گفتم:من خیلی کار دارم.هر که مرا میخواهد ببیند بهتره خودش به دیدنم بیاید.بعد در را بستم.
    ان شب ارسلان به دیدنم نیامد ، من هم پیش او نرفتم.فردا صبح به دانشگاه نرفتم و برای خاک سپاری پدر سجاد به خانه ی انها رفتم و بعد از مراسم خاک سپاری همه به مسجد رفتیم وبعد هم به خانه ی انها رفتیم.ساعت پنج بعد از ظهر بود کهازانها خداحافظی کردم و به خانه امدم.خیلی خسته شده بودم.
    سه روزا ز امدن ارسلان می گذشت و ما همدیگر را ندیده بودیم.غروب مادر بهم خبر داد که قراره شام به خانه ی فوزیه برویم و همه انجا دعوت هستیم.خوشحال شدم و گفتم که من زودتر به خانه ی او بروم تا به وفزیه کمک کنم و مادر هم پذیرفت.
    فوزیه از دیدن من خیلی خوشحال شد.در آشپزی به او کمک می کردم که غرغرکنان گفت:تو چرا با ارسلان اینطور رفتار میکنی؟دیشب شاهپور میگفت که ارسلان بدجوری از دست فیروزه ناراحت است و خیلی کلافه است ولی غرورش به او اجازه نمیدهد که به دیدن تو بیاید.
    لبخندی زده و گفتم:ارسلان دیگه داره شورش را در می آوره.از وقتیکه صیغه کردیم او مدام می خواهد مرا تحت فرمان خودش بگید.من که از دست حرف ها و حرکات او دیگه حوصله ام سر رفته است.حرکات سردش و پوزخندهای تمسخرآمیزش اعصابم را بیشتر از همه به هم میریزه.
    فوزیه لبخندی زد و گفت:از غرور دکتر خوشم میاد.او مانند پسر عمویش شاهپور با وقار و با ابهت است و همینجوری دم به تله نمیدهد.بخاطر همین من هم تصمیم گرفتم امشب شما و خانواده ی اقای بزرگمهر را اینجا دعوت کنم تا تو و ارسلان همدیگر را بعد از دو ماه ببینید.شاید اینطوری کمی از دلخوری های گذشته تان کم بشه.
    لبخندی زده و گونه ی فوزیه را بوسید و گفتم:تو بهترین خواهر روی زمین هستی.هیچوقت این لطف تو را فراموش نمیکنم.آخه نمیدونی چقد ردلم داره برای دیدن او پر میشکه.
    فوزیه به خنده افتاد و گفت:ای بدجنس ها ، نمیدانم چطور این سه روز را طاقت آورده اید که همدیگر را ندیده اید.
    ارام گفتم:یک وقت حرف های منو به اقا شاهپور نزنی.میدانم او به ارسلان میگه و ارسلان هم به خودش مغرور میشه و من حوصله ی قیافه ی پیروزمندانه او را ندارم.
    فوزیه با خنده گفت:اتفاقا همین حرف را ارسلان به شاهپور گفته.چون او هم برای دیدن تو لحظه شماری میکنه و از شاهپور بخاطر این مهمانی تشکر کرده که باعث میشه تو را بعد از دو ما ببینه.
    از این حرف فوزیه خیلی خوشحال شدم و بدون اینکه متوجه شوم صورت او را غرق بوسه کردم ، فوزیه همچنان می خنید.زنگ در به صدا رد امد و من با عجله برای باز کردن در رفتم.وقتی در را باز کردم پدر و اقای بزرگمهر را دیدم ، فوزیه و شاهپور به استقبال امدند و صدای سلام و علیک و احوال پرسی فضای خانه را پر کرده بود.ارسلان اخر از همه وارد شد.یه طرفش رفتم و ارام سلام کردم.او در حالی که سرخ شده بود نگاه سردی به صورتم انداخت و جواب سلامم را به سردی داد.ارام نزدیکش شدم و کتش را از دستش گرفتم.لبخندی زده و گفتم:حالت چطوره؟انگار زیاد سر حال نیستی.ارسلان با اخم نگاهم کرد و رفت کنار پدرش نشست.من هم روبه ریش نشستم و به او خیره شدم.وای خدای من چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدجوری بهش دل بسته بودم.او وقتی نگاهم را دید ، پوزخند تمسخر آمیزی زد ، حرصم از این حرکاتش در می آمد با ناراحتی از او رو برگرداندم.
    مادر شوهرم که حرکات پسرش را زیر نظر داشت لبخندی زد و اشاره ای به من کرد که کنار ارسلان بنشینم.نمی خواستم قبول کنم ولی رد کردن درخواست خانم بزرگمهر را اصلا جایز نمیدانستم.به بهانه ی میوه گذاشتن برای ارسلان به کنارش رفتم و به او میوه تعارف کردم.نگاه سردی به صورتم انداخت و گفت:ممنونم من میوه نمیخورم.ارام گفتم:ولی اگه منو دوست داری باید یک عدد برداری تا بهم ثابت کنی که هنوز مانند قبل بهم وفادار هستی.ارسلان مردد ماند نگاهی بهم انداخت و یک عدد سیب برداشت.خوشحال شدم ولی او با بیانصافی سیب را در پیشدستی مادرش گذاشت.معنی این کارش را نمی توانستم درک کنم.حرصم درامد و با ناراحتی به آشپزخانه رفتم.فوزیه هم به اشپز خانه امد و همچنان می خندید.با اخم گفتم:مرد بی انصاف.
    فوزیه گفت:او به تو ثابت کرد دوستت داره ولی از رفتار تو خوشش نمیاد و حرکاتت باب میلش نیست.
    با اخم گفتم:فکر میکنه من از حرکاتش خوشم میاد.مدت دو ماهه با من حرف نزده و حالا که برگشته طلبکار هم شده.ای خدا من نمیدانم چرا به این مرد بداخلاق دل بسته ام.
    فوزیه خندید و گفت:حالا بیا این سینی چای را ببر برای مهمانها که ارسلان خیلی احساس پیروزی میکنه.وقتی تو اخم کردی و به اشپزخانه اومدی ارسلان نگاهی به من انداخت و لبخندی پیروزمندانه زد.چای را داخل پذیرایی بردم و به همه تعارف کردم وقتی جلوی ارسلان رسیدم چای را تعارفش نکردم و استکان را کنارش روی میز گذاشتم و سر جایم نشستم.شاهپور که دوست نداشت ما یان حرکاتمان را ادامه بدهیم چون میترسید این دلخوری طول بکشد رو به ارسلان کرد و گفت:پسر عمو جان لطفا یک لحظه بیا توی اتاق کارم تا شاهکار فوزیه جان را بهتان نشان بدهم.بیا ببین زن عزیزم چقدر هنرمند است.ارسلان ارام بلند شد شاهپور رو کرد به من و گفت:لطفا شما هم تشریف بیاورید ببینید که خواهرتان چقدر استاد است.
    منظور این کار را میدانستم.بلند شدم وهمراه ارسلان و او به اتاق کارشان رفتم.او یک تابلوی بزرگ که منظره ی زیبایی را نشان میداد را نشانمان داد و رو کرد به ارسلان و گفت:تا شما به این تابلوی زیبا خوب نگاه کنید من میروم به فوزیه جان کمک کنم.از اتاق خارج شد.
    هر دو رو به روی تابلو ایستادیم.سکوت سنگینی بین ما حاکم بود.ارام دستش را گرفتم و گفتم:خواهرم واقعا یک هنرمند است.چقدر زیبا کشیده است.
    ارسلان سکوت کرده بود.گفتم:نمی خواهی این کار زیبای خواهرم را تحسین کنی؟
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی بهش زدم و ارام گفتم:مرد بی انصاف من.
    ارسلان به ارامی دستش را از دستم بیرون کشید و با ناراحتی ار اتاق خارج شد.آهی کشیدم و با خودم گفتم:خدایا این مرد چقدر مغرور است و من هم از اتاق امدم.همه نگران ما دو نفر بودند که نکنه این قهر ما طول بشکه.بخاطر اینکه تلافی حرکاتش را کرده باشم ، کنار مادرم نشستم و گفتم:راستی سه روز دیگه پدر سجاد است.بهتره شماها هم بیایید برای تسلی دل ان کودکها خیلی خوب است.همه جا خوردند ، اقای بزرگمهر گفت:مگه پدر سجاد مرده است؟!
    گفتم:چند روز قبل سجاد را جلوی در دانشگاه دیدم از من خواست که به پیش پدرش بروم من هم قبول کردم.بیچاره پیرمرد دیگه نمیتونست حرف بزند ولی سجاد گفت که او چقدر پشیمان است.
    ارسلان با خشم و صدای بلند فریاد زد و گفت:تو به اجازه کی پا توی خانه ی انها گذاشتی؟نکنه هنوز فکر میکنی مجرد هستی و کسی اختیار تو رو نداره؟!
    جا خوردم.با ناراحتی گفتم:ولی شما هنوز به ایران نیامده بودید تا اجازه بگیرم.سجاد خیلی اصرار...
    ارسلان با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت:اسم اون دیوانه را به زبان نیاور که حالم ازش بهم میخوره.تو حق نداشتی بدون اجازه یمن پا توی خانه ی آنها بگذاری.کی به تو این اجازه را داد؟
    ادامه دارد.................

  6. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #94
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 72

    قسمت هفتاد و دوم
    -------------------------------
    اقای بزرگمهر گفت:پسرم کمی ارام باش.خوب حتما بیچاره پیرمرد می خواست از فیروزه جان طلب بخشش کند.تو چرا با زنت اینطور برخورد می کنی خوب نیست.
    ارسلان رو به پدرم کرد و گفت:عمو جان ، من نمیتونم این رفتار خودسرانه ی فیروزه را تحمل کنم.اگه اجازه بدهید همین هفته می خواهم او را به خانه ی خودم ببرم.او باید در خانه ی خودم باشد تا متوجه بشه که دیگه شوهر داره و نباید اینطور خودسر باشه.دیگه حرکاتش داره اعصابم را به هم میریزه.
    اول همه جا خوردند و بعد یکدفعه شلیک خنده بلند شد.شاهپور گفت:بهانه ی خوبی جور کردی تا زنت را به خانه ی خودت ببری.
    ارسلان با اخم نگاهم کرد و گفت:او هنوز فکر میکنه مجرد است که هر کاری دلش می خواد خودسرانه انجام میده.لبخندی به او زدم ولی او همجنان عصبانی بود.پدرم موافقت کرد که من در همان هفته به خانه ی او بروم.بعد از شام ، موقع خداحافظی ، اقای بزرگمهر رو به ارسلان کرد و گفت:بهتره تو با فیروزه جان تنها به خانه بیایید چون اینطوری جایمان تنگ می شود و بعد با لبخند به شانه ی پسرش زد و انها سوار ماشین شدند و رفتند و من هم از فوزیه و شاهپور تشکر کردم و همراه ارسلان در خیابان مشغول قدم زدن شدیم تا به خانه برویم.
    بین راه بودیم و هنوز هیچکدام ما لب به سخن باز نکرده بودیم و سکوت سنگینی بینمان حاکم بود.در عالم خودم بودم که یکدفعه گربه ی سیاهی از جلوی پایم رد شد.ناخودآگاه جیغی کشیدم و بازوی ارسلان را محکم گرفتم.ارسلان از این حرکت من خنده اش گرفت.با اخم گفتم:خوب از ناراحتی من خوشحال میشوی.
    ارسلان سعی کرد نخندد.لبخندی زد و گفت:آخه الان در این فکر بودم که چطور حسابت را برسم ولی خدا چون مرا دوست داره تبیه ات کرد و همین ترس برایت کافی است.
    با دلخوری نگاهش کردم.آهی کشید و گفت:تو خیلی بی رحم هستی.چهار روزه با من لجبازی کردی و به دیدنم نیامدی.نمیدانی چقدر از دستت عصبانی هستم.دستم را در دستش محکم حلقه زدم.نگاهی به صورتم انداخت و گفت:لازم نیست با این دلبری ها مرا خام کنی.به جای این لوس بازی ها کمی به فکر من باش و کاری نکن اینقدر عصبانی شوم.
    لبخندی زده و گفتم:مقصر خودت هستی.دو ماه تمام اجازه ندادی صدای قشنگت را بشنوم.من هم بالاخره باید جوری تلافی کنم.نمیدونی در این دوماه چی بهم گذشت.اگه جلوی دستم بودی پوستت را درسته میکندم.پس حالا باید ممنونم باشی کهدستم را در دستت حلقه زده ام چون نمیتونم به عزیزترین کسم خشم بگیرم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:برای حرف کم نمیاری.از این حاضر جوابیت خوضم میاد ولی دفعه ی اخرت باشه که برام قیافه می گیری و خودسر کاری انجام میدهی.بالاخره هر طور بود او را از عصبانیت بیرون اوردم.وقتی به خانه رسیدیم او دیگه عصبانی و ناراحت نبود و با شیطنت سر به سرم می گذاشت و گفت:الان دیر وقت است.پدر و مادر خواب هستند.بهتره به خانه ی ما برویم.ولی من با قیافه یجدی او را نگاه کردم.ارسلان به خنده افتاد من هم خنده ام گرفت و او مرا تا جلوی در خانه مان رساند و بعد از کمی غرولند به خانه ی خودشان رفت.
    ادامه دارد..............


  8. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #95
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 73

    قسمت هفتاد و سوم
    ---------------------------------
    یک هفته گذشت و ارسلان بیشتر اوقات در کنارم بود.برای خرید عروسی خانم بزرگمهر گفت که بهتره ما دو نفر خودمان خرید را بر عهده بگیریم تا من راحت تر بتوانم وسایل هایم را انتخاب کنم.ارسلان خیلی خوشحال و سرحال بود.در کنارش احساس آرامشی کامل را داشتم و او هم متوجه ی این موضوع بود و بیشتر محبت میکرد.
    در آرایشگاه مدام فکرم پیش ارسلان و زندگی آینده ام بود.فوزیه در آرایشگاه در کنارم بود.با خوشحالی صورتم را می بوسید و هاله ای از اشک در چشمان زیبایش حلقه میزد.وقتی کار آرایشگر تمام شد و لباس عروسی در تنم به چشم خورد لبخندی زد و گفت:عروس قشنگی هستی.خوش به حال آقا داماد.با خجالت سرم را پایین انداختم.فوزیه با خوشحالی نگاهم کرد و گفت ماشالله.الهی خوشبخت شوی.چقدرخوشگل شدی.
    لبخندی زده و گفتم:ای بابا اینقدرها هم تعریفی نیستم.
    فوزیه گفت:فکر کنم ارسلان پشت در منتظرت است تا من پول آرایشگاه را حساب میکنم تو برو پیش آقا ارسلان.
    از آرایشگر تشکر کردم وقتی در را باز کردم جز یک مرد جوان کسی را در بیرون توی راهرو ندیدم.کمی در راهرو قدم زدم ، نگاه هیز آن جوان معذبم کرده بود.آن جوان با قد ربلند و هیکلی ورزیده در کت و شلوار مشکی خیلی زیبا و برازنده شده بود.صورتی فوق العاده زیبا داشت.توجهی نکردم.کمی در راهرو قدم زدم وقتی ارسلان را ندیدم به آرایشگاه برگشتم.رو به فوزیه کرده و گفتم:پس چرا ارسلان نیامده است؟
    فوزیه با تعجب گفت:چرا او امده است.شاهپور تلفن کرد و گفت که او یک ساعت قبل از ارایشگاه مردانه حرکت کرده است.باید تا به حال رسیده باشد.
    با نگرانی از ارایشگاه بیرون امدم.همان جوان هنوز پشت در ارایشگاه ایستاده بود و با پشمان هیزش سر تا پایم را نگاه می کرد.با شرم رو به ان مرد کردم و گفتم:ببخشید اقا شما یک اقای قد بلند با موها و ریش بلند ندیده اید که اینجا منتظر باشه؟
    مرد جوان لبخندی زد و بطرف من امد و گفت:چرا عزیزم همینجا رو برویت ایستاده است.
    با ناباوری نگاهش کردم.باورم نمیشد که او ارسلان باشد.در دلم گفتم:چقدر این مرد زیبا است.موهای خرمایی رنگ کوتاه با صورتی سفید و جذاب.چشمانی آشنا و میشی و بینی ظریف.چون نمیتوانستم باور کنم که او ارسلان است با اخم نگاهش کردم و بطرف در ارایشگاه رفتم که ان مرد بازویم را گرفت و در حالی که مرا بطرف خودش می کشید گفت:کجا داری میری عزیز من؟تو چقدر خوشگل شدی و بعد گونه ام را بوسید.با عصبانیت گفتم:مرتیکه ی بی شعور ولم کن.بعد چند قدم عقب رفتم.
    ان مرد که با صدای بلند می خندید گفت:فیروزه من هستم ارسلان.تو چرا اینطوری میکنی؟یعنی اینقدر عوض شده ام که باور نمیکنی شورهرت باشم؟!
    با دو دلی ایندفعه خوب دقت کردم.وای خدای من ، راست میگه.اون خود ارسلان بود.چقدر تغییر کرده بود.چشمان حالت دار و میشی رنگش برایم اشنا بود.وقتی می خندید ، دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر می شد و زیبایی ان صورت بی نقص می افزود.
    در همان لحظه در باز شد و فوزیه به بیرون امد و گفت:اقا ارسلان شما چقدر دیر کردید؟طفلک فیروزه ده دقیقه است که منتظرتان است.
    ارسلان با خنده گفت:من الان یک ساعته که اینجا هستم ولی خواهرت باور نمیکنه که من همان ارسلان که شکل گوریل بود باشم.
    فوزیه خندید و گفت:عزیزم این اقای خوش تیپ و زیبا شوهر عزیز شما اقا ارسلان است که باید تا یک ساعت دیگه سر سفره ی عقد کنارش بنشینی.
    با من من گفتم:من باورم نمیشه این اقا دکتر ارسلان باشه.
    ارسلان و فوزیه همچنان می خندیدند.ارسلان بطرفم امد دسته گل را بدستم داد و گفت:خب ببینم ، من خوشگل تر هستم یا اون پسرخاله ی عزیز شما اقا حامد وشگل تره؟
    در حالی که با قیافه ی جدید ارسلان غریبی می کردم و معذب بودم گفتم:اگه بگم حامد خوشگل تره با بی انصافی حرف زدم.ارسلان گفت:عزیزم من که بهت گفتم در عروسی خودمان منو با قیافه ی اصلی خودم میبینی.
    سرم را پایین انداختم و گفتم:ولی من با آن قیافه ات راحتتر بودم.
    ارسلان در حالی که می خندید دستم را در دستش حلقه زد و گفت:ولی از این به بعد باید منو با این قیافه ببینی چون اصلا دوست ندارم پیش زن خودم یک گوریل و یا گودزیلا به چشم بیایم.
    چشم غره ای به او رفتم و گفتم:خدای من تو چقدر بدجنسی.هنوز نتوانستی حرف های منو فراموش کنی؟
    ارسلان خندید و گفت:چرا از امروز همه چیز را فراموش میکنم.حالا بیا برویم که نمیدانم چطور می خواهی سر سفره ی هقد منو تحمل کنی.
    با هم سوار ماشین شدیم.در کنارش خیلی معذب بودم قیافه ی جدیدش را نمیتونستم به این راحتی قبول کنم.خجالت می کشیدم و سعی داشتم در صورتش نگاه نکنم.احساس میکردم کنار مرد غریبه ای نشسته ام وقتی او دستم را می گرفت بی اختیار و ارام دستم را از دستش بیرون می کشیدم.او هم متوجه میشد و می خندید.
    دختر خاله و دختر عمه ی ارسلان به جشن نیامده بودند و من از این موضوع خیلی خوشحال بودم.آخر شب وقتی مهمانهای رفتند و همه ما را در اتاق خود ارسلان که حالا متعلق به من و او بود تنها گذاشتند ، قلبم به شدت میطپید و هنوز با قیافه جدیدش اخت نشده بودم چون دل به همان قیافه ی قبلی بسته بودم و حالا در کنارش معذب بودم.خیلی از او خجالت می کشیدم و ارسلان وقتی قیافه ام را میدید می خندید.
    ارام لبه ی تخت نشستم.حالا دیگه تخت او دو نفره بود و بزرگ بود و ان تخت یک نفره در انجا به چشم نمی خورد.در حالی که صدایم به وضوح میلرزید گفتم:

    بهتر نیست به من فرصت بدهی که با این قیافه ی جدید شما کمی عادت کنم.و امشب رو...بعد سکوت کردم.
    ارسلان در حالی که کتش را در کمد دیواری می گذاشت لبخند شیطنت آمیز زد و گفت:

    متأسفانه نمیتوانم این فرصت را بهت بدهم.چون یک هفته ی دیگه باید به فرانسه بروم.
    ادامه دارد............

  10. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #96
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 74

    قسمت هفتاد و چهارم
    -------------------------------------
    جا خوردم و با ناراحتی گفتم:ارسلان خواهش میکنم اذیتم نکن.چرا باید به فرانسه بروی؟
    ارسلان لبه ی تخت کنارم نشست و گفت:این دفعه باید یک سال دوری مرا تحمل کنی.
    با خشم از کنارش بلند شدم انگار دنیا دور سرم می چرخید.گفتم:نه.من نمیگذارم تو دیگه از من جدا شوی.آخه برای چه باید دوباره بروی.هنوز دو هفته نمیشه که از آلمان برگشته ای.تو رو خدا اذیتم نکن.تو داری روحیه ی منو خراب میکنی.
    ارسلان در حالیکه دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت:عزیزم.من سه سال پیش یک قرار داد با بیمارستان فرانسه بستم که اگه روزی انها به وجودم احتیاج داشتند من موظف هستم که به انجا بروم.تازه خدا را شکر که قرار داد فقط یک سال است و حالا سه روز پیش نامه ای به دستم رسید و از من خواسته اند که برای تدریس به فرانسه برگردم تا این دوره ی یک ساله را پشت سر بگذارم.
    به گریه افتادم و گفتم:چرا چیزی بهم نگفتی؟چرا خواستی که با هم ازدواج کنیم؟اینطوری من تو عذاب می کشم؟
    ارسلان بطرفم امد لبخندی زد و گفت:چون می خواستم قبل از اینکه به فرانسه برگردم خیالم از بابت تو راحت باشه و تو دیگه رسما متعلق به من باشی.اگه موضوع را بهت میگفتم ، میترسیدم قبول نکنی که به خانه ام بیایی
    من خوب تو رو شناخته ام و میدانم چقدر لجباز هستی.بعد ارام بطرفم امد.
    فردای ان روز خیلی گرفته و پکر بودم.وقتی فکرش را میکردم که ارسلان به مدت یک سال قراره از من دور باشه داشتم دیوانه میشدم.اما ارسلان سر حال بود و وقتی مرا در فکر می دید میخندید و میگفت:عزیزم یک سال که چیزی نیست.چشم به هم بزنی تمام میشه و اینکه من هر سه ماه یک بار می توانم به ایران بیایم و به زن عزیزم سر بزنم.به گریه افتادم او سرم را در اغوش کشید و گفت:ای بدجنس.چرا داری با این گریه ها منو عذاب میدهی.با هق هق گفتم:بخدا نمیتوانم دوریت را تحمل کنم.تو هیچی از حالم نمیدانی.مرد بی خیال.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:بهت قول میدم بعد از سک سال دیگه لحظه ای ازت جدا نشوم.تو هم اینقدر گریه نکن که ناراحتم میکنی.
    دو روز بعد وقتی به دانشگاه رفتم ، استاد بهم خبر داد که باید برای گذراندن طرح به یکی از روستاهای محروم کشور بروم.وقتی ارسلان شنید خیلی خوشحال شد و گفت که اینطور برایت بهتر است چون کمتر جی خالی مرا حس میکنی.
    ارسلان خیلی روی شمشاد حساسیت داشت و وقتی ما را با هم می دید عصبانی می شد.چند بار به او گفتم که رفت و امد من با شمشاد فقط بخاطر اینه که او دختر تنهایی است و دلم نمیاد به او بی مهری کنم و دوست دارم به عنوان یک دوست صمیمی با هم باشیم ولی ارسلان با خشم گفت:ولی وقتی من راضی نیستم تو حق نداری بر خلاف میل من رفتار کنی.من هم سکوت کردم تا او خشمگین نباشد.در فرودگاه مدام گریه می کردم و ارسلان هم خیلی ناراحت بود و صورتش را هاله ای از غم پوشانده بود و مرا دلداری می داد.با گریه گفتم:تو مرد خیلی خودخواهی هستی.بخدا وقتی بعد از یک سال برگشتی دیگه حق نداری مرا تنها بگذاری.
    ارسلان دستم را فشرد و گفت:نه عزیزم.بهت قول میدهم دیگه ازت جدا نشوم و این که اگه به منطقه ای رفتی که تلفن نداشت برایم نامه بنویس و حتما هفته ای یک بار را با من تماس تلفنی داشته باش.
    با بغض گفتم:باشه ، تو هم مواظب خودت باش نکنه یک دفعه آن دخترهای چشم آبی دل مهربانت را گرفتار کنند.
    ارسلان خندید و گفت:ای حسود.مگه من اولین بارم است که به انجا میروم؟و اینکه مگه همه مانند تو هستند که با اون دو تا چشم سیاه توانستی منو گرفتار خودت کنی.تو حتی از ان دخترهای چشم آبی بدجنس تر هستی.
    لبخندی زده و گفتم:خواهش میکنم هر سه ماه یک بار به ایران برگرد.من بی صبرانه منتظرت می مانم.
    ارسلان لبخند غمیگینی زد و گفت:باشه عزیزم.اینقدر نگران نباش حتما می ایم.خدانگهدار و رو به پدرش کرد و گفت:تو رو خدا مراقب فیروزه باشید من اونو به شما می سپارم هر چه خواست دریغ نکنید.
    اقای بزرگمهر با خنده گفت:خب ، ببینم اگه تو را خواست ما چه بکنیم.
    ارسلان سرخ شد.نگاهی به صورت گلگون شده ام انداخت و گفت:او را دلداری بدهید تا من برگردم.
    لبخندی اشک آلود زدم و سرم را پایین انداختم .قتی هواپیما حرکت کرد من بی اختیار گریه می کردم.اقای بزرگمهر لبخندی زد و دستی به سرم کشید و گفت:عزیزم او زود بر میگرده.تو باید قوی باشی و این روزها تنهایی را تحمل کنی.
    با هم به خانه برگشتیم.تا یک هفته ی اول خیلی گوشه گیر و غمگین بودم.مدام جای خالی ارسلان را در کنارم احساس می کردم.دلم برای آغوش گرمش تنگ شده بود.او وقتی به فرانسه رسید با من تماس گرفت و خبر سلامتی اش را داد.وقتی صدایش را شنیدم به گریه افتادم و او خیلی ناراحت شد و مدام ازم می خواست صبور باشم.
    هنوز از رفتن ارسلان دو هفته بیشتر نمی گذشت که من در یکی از دهات اطراف کرج مشغول به کار شدم.در انجا تلفن وجود نداشت و من مجبور بودم پنجشنبه ها به مخابرات کرج بروم و با عزیزم تماس بگیرم و او وقتی صدایم را می شنید خیلی خوشحال می شد و با حرف های قشنگش ارامم میکرد.
    سه ماه گذشت و ارسلان خبر داد که یک هفته ی دیگه به خانه بر میگردد.من هم یک روز به امدن ارسلان مانده بود که به تهران رفتم.همه از دیدنم خوشحال شدند.اقای بزرگمهر ماهی یک بار به دیدنم می امد و حالم را جویا میشد.از اینکه زنان ده خیلی بهم میرسیدند راضی بود.زنان ده خیلی من مرا دوست داشتند و بهم توجه میکردند.من اصلا احساس غربت نمیکردم.اقای بزرگمهر از این موضوع خیلی خوشحال بود.وقتی ارسلان به ایران امد ما به استقبالش رفته بودیم و از دیدن همدیگه در پوست خود نمی گنجیدیم.دو هفته در کنار هم بودیم و از وجود هم لذت میبردیم تا اینکه بیشتر از ک روز به رفتن ارسلان نمانده بود که سجاد به خانه مان تلفن زد.خانم بزرگمهر گوشی را برداشت وقتی گفت که سجاد با من کار دارد ارسلان جا خورد.من هم دست کمی از او نداشتم.ارسلان با خشم بلند شد و گفت:این دیوانه با زن من چه کار داره؟بعد گ.شی را از مادرش گرفت و با عصبانیت گفت:تو به چه جرأت اینجا زنگ زدی؟
    با ناراحتی بطرف ارسلان رفتم و گفتم:خوب نیست اینطور با او رفتار میکنی.شاید کار مهمی با من داشته باشد.
    ارسلان با عصبانیت گفت:این وقت شب با تو چه کار داره؟او دیگه نباید اسم تو رو به زبان بیاره.در حالی که گوشی را از او می گرفتم گفتم:عزیزم این حرف را نزن خب حتما با من کار مهمی داره که این وقت شب تماس گرفته است.
    گوشی را گرفتم و گفتم:الو بفرمایید.
    سجاد با ناراحتی گفت:سلام ببخشید که این موقع شب مزاحمتان میشوم.خواستم بگم اگه میتونی بیا خانه ی ما ، حال نرگس اصلا خوب نیست اون میخواد که فقط تو معاینه اش کنی.خواهش میکنم.رنگ صورتش پریده و تمام تنش سرد شده و خیلی درد می کشه.خواشه مینک.
    با ناراحتی گفتم:باشه.من نیم ساعت دیگه خودم را میرسانم.بعد گوشی را گذاشتم.
    ارسلان با اخم:کجا این وقت شب می خواهی بروی؟
    با نگرانی گفتم:حال نرگس اصلا خوب نیست خواسته که فقط من بالای سرش بروم.هر چه زودتر...
    ارسلان با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:اگه من این اجازه را به تو ندهم چه کار میکنی؟
    جا خوردم و با ناراحتی گفتم:ولی این وظیفه ی هر دکتریست که نسبت به بیمارش مسئول باشه.خواهش میکنم اذیتم نکن.
    ارسلان با خشم گفت:باشه برو.ولی وقتی برگشتی دیگه حق نداری پاتو تو این خونه بگذاری.
    با ناراحتی بطرفش رفتم و گفتم:عزیزم این حرف را نزن خودت بهتر میدانی که حاضر نیستم حتی لحظه ای ازت جدا شوم.
    ارسلان با عصبانیت گفت:پس هر چی که من میگم گوش کن.
    گفتم:ولی...
    با اخم گفت:ولی دیگه نداره.دوست ندارم اسم انها را در این خانه بشنوم.
    سکوت کردم.یک ساعت گذشت و این دفعه شمشاد تماس گرفت و همچنان پشت گوشی تلفن گریه می کرد.می خواست که به خانه شان بروم.حال نرگس اصلا خوب نبود.دلم طاقت نیاورد رو به ارسلان کرده و گفتم:ارسلان.خواهش میکنم اجازه بده بروم.اگه اون بمیره من هیچوقت خودم را نمی بخشم.
    ارسلان با عصبانیت گفت:نه فیروزه.من نمیتونم به انها اعتماد کنم.تو هم اینقدر اصرار نکن.بعد به اتاق خواب رفت.با عصبانیت به اتاق خواب رفتم و گفتم:تو خیلی سنگ دل هستی.من نمیتونم همینطور بنشینم و شاهد مرگ یک انسان باشم.بعد چادرم را سرم کردم و گفتم:تو هر کاری که دلت میخواهد بکن.شاید تو بی وجدان باشی ولی من وجدان دارم.من میروم.
    ارسلان با صدای محکمی گفت:اگه بروی باید منو فراموش کنی.
    ادامه دارد.................

  12. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #97
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 75

    قسمت هفتاد و پنجم
    --------------------------------
    با اخم گفتم:ولی من فراموشت نمیکنم و طلاق هم نمی گیرم اما نمیتونم مانند تو بی خیال باشم.جان یک انسان در خطره.اینوباید بفهمی.به سرعت از خانه خارج شدم و ماشینی که اقای بزرگمهر روز عقدکنانم به من هدیه داده بود را سوار شدم و به خانه ی سجاد رفتم.همه دور نرگس جمع شده بودند و گریه میکردند.سجاد وقتی مرا دید با عجله گفت:فیروزه ، نرگس داره می میره.
    سریع همه را کنار زدم و فشار نرگس را گرفتم حالش خیلی بد بود و من می ترسیدم که نتوانم برایش کاری انجام بدهم.سوسن با بغض گفت:او دیشب بچه اش را پیش یک مامای خانگی سقط کرد و حالا به خونریزی شدید افتاده است ولی هر چه به او گفتیم به دکتر برود قبول نکرد.می گفت این یکی از بلاهایی است که خدا بخاطر تمام آزار و اذیت هایم که به فیروزه داده ام به سر من آورده است.من باعث جدایی او از سجاد شدم و باید حالا تقاص پس بدهم.سجاد هم ناچار شد که شمارا به زحمت بیندازد.چون او به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که پیش دکتر برود.
    گفتم:سِرم تو خونه دارید؟
    سوسن گفت:آره ولی برای ماه قبل است که من حالم بد شده بود ولی دیگه از سرم استفاده نکردم.
    با عجله گفتم:زودتر آن را بیاور.
    به نرگس سرم وصل کردم و از سجاد خواستم او را هر چه زودتر به بیمارستان برساند چون نرگس احتیاج به خون داشت.خون هیچکدام انها به نرگس نمیخورد و من مجبور شدم خون خودم را به او بدهم چون خونمان یکی بود.وقتی روی تخت دراز کشیده بودم و به نرگس خون می دادم ، سجاد با بغض نگاهم می کرد لبخندی به او زدم و نگاهی به نرگس انداختم.او هنوز بی هوش بوداگه نیم ساعت دیرتر می رسیدم او احتمالا مرده بود.حالا خوشحال بودم که او زنده می ماند.بعد از اینکه دیدم حال نرگس بهتر شده خواستم به خانه بیایم.سجاد با گریه از من تشکر کرد ولی نرگس خنوز در بی هوشی بود اما خطر رفع شده بود.
    ساعت هفت صبح بود که به خانه امدم به اتاق خواب رفتم ولی ارسلان را ندیدم.از خانم بزرگمهر سراغ او را گرفتم و او با ناراحتی گفت که ارسلان صبح خیلی زود از خانه خارج شد و گفت که پیش یکی از دوستانش میرود .همانجا هم به فرودگاه خواهد رفت.بعد با ناراحتی ادامه داد:ارسلان از دستت خیلی عصبانی است من که دارم از نگرانی دیوانه میشوم.
    لبخندی زده و گفت:مادر جان شما نگران نباشید این اولین بار نیست که با من قهر کرده است.
    خانم بزرگمهر گفت:هرچه اصرار کردم بماند تا تو بیایی قبول نکرد.آنقدر عصبانی بود که ترسیدم زیاد به او اصرار کنم.
    گفتم:اشکالی نداره.من به فرودگاه میروم.امیدوارم بتونم او را ببینم.
    می دانستم چه ساعتی پرواز دارد سوار ماشین شدم و به فرودگاه رفتم.او در فرودگاه نبود.منتظرش ماندم.بعد از یک ساعت ارسلان را دیدم که داخل سالن فرودگاه شد.با خوشحالی بطرفش رفتم.وقتی مرا دید اخمی کرد و گفت:چرا اینجا آمدی؟من که بهت گفتم دیگه باید مرا فراموش کنی.
    لبخندی زدم و گفتم:ولی من دوستت دارم و حاضر نیستم به همین راحتی تو را از دست بدهم.تازه اینکه تو شوهرم هستی چطور میتوانستم در خانه بمانم بدون اینکه ازت خداحافظی کنم ، بگذارم بروی؟
    ارسلان با خشم گفتگه نمی خواهم ببینمت.از جلوی چشمم دور شو.بعد روی صندلی نشست.
    کنارش نشستم و دستم را روی دستش گذاشتم ولی او سریع دستش را کشید و با خشم نگاهم کرد.
    گفتم:به موقع رسیدم.اگه نیم ساعت دیر رسیده بودم او حتما می مرد.طفلک شمشاد چقدر گریه کرد.دلم برایش سوخت این نرگس با ندانم کاری های خودش وضع خانه را اشفته کرده است.
    ارسلان سکوت کرده بود و صورتش را از من برگردانده بود.با ناراحتی گفتم:عزیزم اذیتم نکن.بی انصاف نکنه می خواهی با قهر به فرانسه بروی؟من دوست ندارم سه ماه را با هم قهر باشیم.
    در همان لحظه از بلندگوی هواپیما پیج کردند که هواپیمای مقصد ایران فرانسه در حال حرکت است.ارسلان بدون توجه به من بلند شد و چمدانش را برداشت ، بازویش را گرفتم و با بغض گفتم:ارسلان دوستت دارم.باور کن من از این کارم منظوری نداشتم.خودت دکتر هستی باید منو درک کنی.
    او همچنان سکوت کرده بود و نگاهم نمیکرد.قدم نمی رسید پیشانی اش را ببوسم.روی نوک پا ایستادم و گردن مغرورش را که مانند یک ستون محکم و استوار ایستاده بود بوسیدم ولی او عکس العملی نشان نداد.ارام گفتم:اگه دوستم داری یک لحظه بهم نگاه کن تا خیالم راحت باشه.ولی او حتی یک لحظه به صورت پر از اشکم نگاه نکرد وبدون خداحافظی از من دور شد.به گریه افتادم.وقتی می خواست از در خروج خارج شودبا ناراحتی بطرفم برگشت و به صورتم خیره شد اشکم را پاک کردم و لبخند غمگینی زدم.او خواست دستی برایم تکان دهد دستش را بلند کرد ولی زود پشیمان شد و با ناراحتی چمدانش را برداشت و به سرعت خارج شد.او به من فهماند که هنوز دوستم دارد او یک دیوانه ی مغرور بود که فقط می خواست به او توجه کنم هنوز وجود سجاد او را آزار میداد و ازش به شدت متنفر بود.
    همان روز من هم به ده برگشتم.یک هفته گذشت و من به کرج رفتم برای ارسلان زنگ زدم اما منشی ارسلان گفت که او نمیتواند با شما صحبت کند.هر هفته برای او زنگ میزدم ولی او حاضر نبود حتی کلمه ای با من صحبت کند.یک ماه ونیم از رفتن ارسلان می گذشت و من حالتهایی در خودم حس می کردم.ولی هنوز باورم نمیشد.وقتی آزمایش دادم جواب مثبت بود و از این موضوع آنقدر خوشحال شدم که نزدیک بود به گریه بیفتم.آره.من باردار بودم و میدانستم ارسلان با شنیدن این خبر حتما خوشحال خواهد شد.ولی او اصلا نمی خواست با من حتی صحبت کند و من هم تصمیم گرفتم دیگه با او تماس نگیرم و این خبر را به هیچکس ندهم.وقتی سه ماهه باردار بودم احساس کردم کمی به کمرم فشار می آید ولی درد نداشتم.ارسلان گفته بود که نباید بخاطر آسیب دیدگی کمرم تا سه سال بچه دار شوم ولی من از این بابت خیلی خوشحال بودم که دوباره توانسته ام باردار شوم آن هم از مردی که دیوانه وار دوستش داشتم.هوای کرج خیلی سرد بود.شش ماه از ازدواجمان می گذشت و من سه ماهه باردار بودم و در پوست خودم نمی گنجیدم.اقای بزرگمهر به کرج آمد و گفت که ارسلان قراره سه روز دیگه به ایران باید و از من خواست که همراهش به تهران بروم.خیلی خوشحال شدم مرخصی گرفتم و همراه پدر شوهرم به تهران رفتم.به هیچکس نگفته بودم که حامله هستم.وقتی ارسلان به ایران امد با تعجب دیدم که نارسیس هم همراهش است.میدانستم که او عمدا این کار را کرده و او را با خودش اورده تا مرا اذیت کند.
    ادامه دارد...........

  14. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #98
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 76

    قسمت هفتاد و ششم
    -----------------------------------
    ارسلان با من خیلی سرد و رسمی برخورد می کرد و من حرصم در می آمد.وقتی او را تنها گیر می اوردم او با خشم از من دور میشد.شبها در کتابخانه می خوابید.وقتی رفتار سردش را میدیم ناراحت می شدم ولی به روی خودم نمی آوردم.یک هفته گدشت و او همچنان با من نه صحبت میکرد و نه پیشم میماند و هر روز با نارسیس بیرون میرفت و اقای بزرگمهر از دست او خیلی عصبانی بود.یک روز که ارسلان با نارسیس به بیمارستان رفته بود من به خانه ی فوزیه رفتم.خواهر عزیزم هفت ماهه باردار بود.وقتی او را دیدم به گریه افتادم و سر درددلم را باز کردم و از حرکات سرد ارسلان کلی گله کردم.
    فوزیه با بی انصافی می خندید و می گفت:ارسلان مرد خودخواه و مغروری است.تو باید او را آرام و نرم کنی.شاهپور میگفت که ارسلان از دست فیروزه خیلی عصبانی است.حتی یک بار به ارسلان گفته که چرا اینقدر فیروزه را اذیت میکنی ، خب طلاقش بده تا او اینقدر عذاب نکشه.ولی ارسلان با ناراحتی گفته:من عاشق فیروزه هستم و به هیچ عنوان راضی نیستم او را طلاق بدم.فقط او باید تنبیه شود که با من اینطور کله شقی نکند.او با این خودسری داره اعصابم را خرد میکنه.بعد با دلخوری به شاهپور گفته:ازت انتظار نداشتم این حرف را بزنی خودت بهتر میدانی که چقدر فیروزه برایم عزیز است.فقط او باید تنبیه شود.
    لبخندی به فوزیه زده و گفتم:من هم چنان می خواهم او را تنبیه کنم که از این حرکاتش پشیمان شود.
    فوزیه با نگرانی گفت:بی خود حرف نزن.تو باید گذشت داشته باشی.اینطوری فاصله ی بین شما زیادتر میشه و خدای ناکرده وقتی چشم باز می کنی میبینی که همه چیز را از دست داده ای.
    لبخندی زده و گفتم:با وجود بچه ای کهدر شکمم است هیچوقت این فاصله زیاد نمیشه.
    فوزیه با ناباوری به صورتم نگاه کردو از خوشحالی جیغی کشید و مرا در آغوش گرفت و گفت:تبریک می گم.خدای من چقدر خوشحالم.گفتم:ولی باید بهمقول بدهی که این موضوع را به کسی نگویی.فوزیه با اخم گفت:آخه برای چه؟
    لبخندی زده و گفتم:بخاطر این که می خواهم ارسلان را تنبیه کنم.
    فوزیه با ناراحتی خواست مخالفت کند که گفتم:جون شاهپور را قسم بخور که به کسی نمیگویی.و فوزیه به اجبار قسم خورد که به کسی این موضوع را نگوید.
    وقتی به خانه آمدم نارسیس را در کتابخانه پیش ارسلان دیدم.ارسلان وقتی مرا دید نگاه سردی کرد و بطرف قفسه ی متابها رفت.من هم از کتابخانه بیرون آمدم ، چمدانم را برداشتم و به دروغ به خانه بزرگمهر گفتم که مرخصی ام تمام شده و باید برگردم و بدون خداحافظی از ارسلان به کرج برگشتم.
    حسادت مانند خوره وجودم را دربرگرفته بود.با اینکه میدانستم ارسلان مرد پاک و خوبیست ولی حسادت زنانه ام لحظه ای ارامم نمی گذاشت.ان شب ارسلان به بهانه ای پدرش را که برایم بخاری نفتی خریده بود به کرج آورد.
    اقای بزرگمهر با کنایه رو به من کرد و گفت:می خواستم بخاری را براین بیاورم ارسلان جان گفت که مرا به کرج میرساند چون تازگی ها چشمم ضعیف شده و نمیتونم خوب رانندگی کنم.
    لبخندی زده و گفتم:ببخشید که بدون خداحافظی امدم.مرخصی ام تمام شده بود و می بایست بر می گشتم.شما را ندیدم که خداحافظی کنم.اقای بزرگمهر نیشخندی زد و گفت:مهم نیست عزیزم.بعد رو به ارسلان کرد و گفت:من کمی با سید جواد کار دارم.او در بیمارستان خیلی به فیروزه جون کمک میکنه.غذای فیروزه را همسرش تهیه میکنه.می خواهم کمی بهش پول بدهم و اگه کاری داشت انجام بدهم.تو همینجا پیش همسرت بمان تا من برگردم.با این حرف از اتاق خارج شد.
    روبروی ارسلان نشستم و به صورت زیبا و مغرورش خیره شدم.ارسلان به پشتی تکیه دادهبود و به چشمانم نگاه میکرد.هر دو سکوت کرده بودیم.در نگاهش خواهش شکستن سکوتم موج میزد تا او مجبور نشود لب از لب باز کند و غرور کاذبش جلوی من خرد شود.نگاه سردش را به خوبی حس می کردم که به اجبار این وضع را تحمل میکند.بالاخره از آنجایی که زنها همیشه با گذشت تر از مردها هستند ، سکوت را شکستم و ارام گفتم:هوای اتاق چقدر سرده؟ممکنه سرما بخوری.بهتره چراغ را روشن کنم.ارسلان همچنان سکوت کرده بود و به صورتم نگاه میکرد.نگاه سرزنش را از چشمانش می خواندم.چراغ را به نزدیکش بردم و چای تازه دم را جلویش گذاشتم ولی او هنوز سکوت کرده بود.سکوتی که غرورم را خرد می کردو احساس بدی در خودم حس می کردم.احساسی مانند تحقیر شدن ولی به اجبار این احساس را سرکوب می کردم و با خودم می گفتم:او شوهرم و عزیزم است.باید تمام این خونسردی و بد اخلاقی هایش را تحمل کنم تا او متوجه ی اشتباهش شود.من زن هستم.باید بیشتر از مرد گذشت داشته باشم.من عاشقش هستم باید بخاطر این عشق و وجود بچه ی عزیزم که از این مرد بی انصاف و بد اخلاق است گذشت کنم.
    به صورت جذابش که به سفیدی برف و زیبایی یک گوهر گرانبها برایم بود لبخندی زدم و ارام نزدیکش شدم.او تا بنا گوش سرخ شد ولی همچنان سرد و جدی سر جایش نشسته بود و خیره به چشمانم نگاه میکرد.نگاهی که قلبم را مالامال از محبت و عشق او میکرد.دستهایم را روی دست های داغ شدهی او گذاشتم و اهسته گفتم:مرد بدجنس من ريال دوستت دارم.
    پوزخند تمسخرآمیزی بهم زد ناراحت شدم ولی توجهی نکردم تا او متوجه ی خرد شدن غرورم نشود.ارام نزدیک صورتش شدم و او در حالی که صورتش گلگون شده بود بی حرکت بود و در چشمانم نگاه میکرد.صدای نفسهای داغش را می شنیدم و حس میکردم که در همان لحظه سید جواد سراسیمه به دراتاق کوبید.سریع خودم را عقب کشیدم و سید جواد هراسان داخل اتاق شد و گفت:خانم دکتر زودتر بیایید.از ده بالا یک زائو اورده اند حالش خیلی بده.داره از درد به خودش میپیچه.
    با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم.لبخند کم رنگی روی لب داشت و بهم نگاه میکرد.گفتم:ببخشید که تنهایت می گذارم.با عجله به درمانگاه رفتم.زائو میبایست سزارین میشد و من وسیله ای برای این کار نداشتم و او حتما باید به شهر منتقل میشد تا در بیمارستان مجهزتری بستری شود.به سرعت به اتاقم برگشتم.اقای بزرگمهر و ارسلان اماده شده بودند تا با هم به تهران برگردند.رو به ارسلان کرده و گفتم:میشه ازت یک خواهش بکنم.
    ارسلان با لحن سردی گفت:چی شده؟
    گفتم:این زن حامله باید سزارین بشه.اگه برات مشکلی نیست و ناراحت نمیشوی می خواهم شما او را به بیمارستان در کرج انتقال بدهید.
    ارسلان در حالی که کاپشنش را می پوشید گفت:باشه.او را بیاورید.
    سید جواد و شوهر آن زن کمک کردند تا ان زائو در ماشین ارسلان بنشیند.وقتی همه سوار ماشین شدند نگاهی به صورت ناراحت و غمگین ارسلان انداختم.ارام دستم را روی دستش که لبه ی پنجره ی ماشین گذاشته بود گذاشتم و با بغض ارام گفتم:تو خیلی بی انصاف و خودخواهی.بعد بی اختیار اشک از روی گونه ام سرازیر شد.فشار اندکی که به دستم وارد کرد را به خوبی حس کردم و او همجنان با بی رحمی سکوت کرده بود.تاریکی هوا و صدای جیرجیرکها غم دلم را بیشتر میکرد.ناگهان به هق هق افتادم.دستو را از دستش رها کردم و به سرعت گریه کنان به اتاقم پناه بردم.دوری از او را نمی توانستم تحمل کنم.با خودم گفتم:خدایا این تنهایی من تا کی باید همراهم باشد؟چرا همیشه در حالی که به یک تکیه گاه احنیاج دارم اینطور تنها میمانم؟اگه این موجود کوچک و عزیز در وجودم نبود چطور میتوانستم این تنهایی و این اخلاق بد ارسلان را تحمل کنم؟!
    ادامه دارد...........

  16. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #99
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 قسمت آخر

    قسمت آخر....
    ---------------------------
    وجود این عزیز کوچولو برایم یک دنیا امید و ارزو بود.خیلی دوست داشتم ارسلان هم از وجود این موجود کوچولو باخبر میشد ولی حرکات سردش مانع گفتن این موضوع میشد واز طرفی می خواستم با نگفتن این موضوع او را تنبیه کرده باشم.آرام دستی به شکمم کشیدم و گفتم:عزیزم میدانم از این برخورد پدرت ناراحت هستی ولی بدان که او خیلی تورو دوست داره و اگه بشنوه که عزیزی مثل تو توی وجودم است حتما از خوشحالی بی هوش میشه.از خدا ممنون و شکرگزار هستم که باعث شد به این زودی ارسلان پدر بشه.ای کاش که میتونستم وجود تو رو به او بگویم تا او خوشحالتر از همیشه به کشور غریبه بر میگشت ولی حیف...
    احساس می کردم هر چه میگذرد بین من و ارسلان فاصله ها بوجود می آید.خیلی نگران زندگیم بودم.اگه ارسلان در ایران بود ، خیالم راحت تر بود ولی با این فاصله بین من و او این سردی بینمان زیادتر میشد.
    برف سنگینی روی زمین نشسته بود و اقای بزرگمهر نمی توانست ماهی یک بار به دیدنم بیاید و من هم به او گفته بودم که امدن او در این هوای نا مناسب صلاح نیست و قول داده بودم که هفته ای یک بار با انها تماس بگیرم.وقتی پشت ماشین مینشستم به کمرم فشار می آمد درد خفیفی در کمرم احساس می کردم.هفته ای یک بار به مخابرات کرج می آمدم و به خانواده ام و خانواده ی ارسلان تلفن میزدم و خبر سلامتی خودم را میدادم.فصل بهار کم کم از راه میرسید و من شش ماهه باردار بودم و احساس می کردم هر ماه که از دوره ی بارداریم می گذرد کمرم ناراحت تر می شود.
    ارسلان برای عید به ایران نیامد و من هم به تهران نرفتم و با اقای بزرگمهر تماس گرفتم و به دروغ گفتم که قراره با همکارهایم به شمال بروم و او هم پذیرفت.خواستم سال نورا به ارسلان تبریک بگم ولی او باز هم نخواست با من حرف بزند و من ناچار برایش نامه بنویسم و در نامه اینطور نوشتم.
    سلام به مرد بی وفایم.امیدوارم امسال در کنار دخترهای چشم آبی سال خوبی را داشته باشی!نمیدانم مگه نجات دادن جان یک انسان بی گناه چه عیبی داشت که تو با من اینطور رفتار میکنی؟ولی مانعی نداره.من به دنیا امده ام تا سختی بکشم.همین که هنوز تو شوهرم هستی برایم خیلی ارزش دارد.برات نامه نوشتم تا عید را بهت تبریک بگم ، عیدی که بدون تو برایم هیچ ارزشی ندارد.دوستت دارم به اندازه ی تمام دنیا.میدانم که حتما مرا مسخره می کنی چون از وقتی با تو آشنا شده ام همیشه پوزخند تمسخرآمیزی روی لبت دیده ام.ولی خیالت راحت باشه که من هم تنها نیستم و همدمی زیبا و مهربان دارم که با جان دل او را می پرستم و همیشه در تنهایی هایم کنارم است واحساس میکنم عشق او در دلم ریشه کرده است حتی بعضی مواقع فکر میکنم او را بیشتر از تو دوست دارم.امیدوارم به او حسودی نکنی.میدانم که دیگه برایت ارزشی ندارم ولی هر چه باشه هنوز زنتم.امسال موقع سال تحویل را می خواهم با این جوان زیبا به رستوران بروم چون ازش دعوت کرده ام تا کنارم باشد. همدمم باشد تا زیاد تنهایی را احساس نکنم.او در کنارم است بهت سلام میرساند.امشب هوا خیلی طولانی شده و او هم در کنارم باعث آرامش جانم است و با وجودش از هیچکس و هیچ چیز نمیترسم.دمستتدارم.هر دوی شما را دوست دارم ولی به نظرم کمی بیشتر این پسر زیبا در دلم جا گرفته است.خب دیگه زیاد حرف زدم خدانگهدار.انشالله خدای بزرگ همیشه و در همه حال تو را از بلای آسمانی حفظ نگه داره به امید دیدارت همسرت فیروزه.بعد نامه را فردای آن روز به سید جواد دادم تا برایم پست کند.دو روز بعد عید بود و من همراه کدک عزیزم به یک رستوران در کرج رفتیم.بعد از خوردن ناهار ، به یک پارک رفتم و دستم را روی شکمم آرام گذاشتم و اهسته گفتم:عزیز کوچولوی من عیدت مبارک.امیدوارم سالم و قوی به دنیا بیایی.در همان لحظه بچه تکان خورد.حس کردم صورتم تا بنا گوش سرخ شده است و در دلم خوشحالی بی نهایتی را حس کردم و گفتم:ممنونم که جوابم را دادی عزیزم.
    یک هفته گذشت و من پیش خودم گفتم که دیگه باید فوزیه زایمان کرده باشد.بخاطر همین به کرج رفتم و به تهران زنگ زدم.وقتی اقای بزرگمهر صدایم را شنید خیلی خوشحال شد و گفت که دو روز قبل ارسلان به خانه زنگ زده و خواسته که بهت بگویم که حتما با او تماس بگیری.از این حرف آنقدر خوشحال شدم که یادم رفت از فوزیه بپرسم.خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و با فرانسه تماس گرفتم.صدای خسته ی ارسلان که با خواب آلودگی حرف میزد را شنیدم.وقتی صدایم را شنید با خشم گفت:فیروزه این چه چرت و پرتهایی است که تو نامه برایم نوشته بودی؟من برای دو روز دیگه بلیط دارم.وقتی نامه ات به دستم رسید سریع بلیط تهیه کردم.تو داری با من چه می کنی؟
    گفتم:سلام عزیزم.بالاخره بعد از ماه ها اجازه دادی صدای قشنگت را بشنوم.
    ارسلان با خشم گفت:وقتی نامه ات را خواندم به پدرم گفتم که...
    حرفش را قطع کرده و گفتم:ببینم انگار خیلی نگران هستی؟تو که منو دوست نداری پس چرا اینقدر ناراحت هستی؟
    ارسلان با فریاد گفت:بی خود حرف نزن.یک هفته است که دارم کلافه میشوم.نامه ات زندگی ام را دگرگون کرده است.بخدا اگه دست از پا خطا کنی می کشمت.فهمیدی؟خودم می کشمت.
    خنده ای کرده و گفتم:عزیزم نگرن نباش با پسر خوبی همدم هستم زیاد منو مانند تو اذیت نمیکنه.
    ارسلان با عصبانیت گفت:خفه شو فیروزه.من دو روز دیگه به ایران می آیم و تو باید در خانه باشی.فهمیدی؟!
    گفتم:باشه عزیزم.بهت قول میدهم در موقع ورود شما من در تهران باشم.خب دیگه خداحافظ چون با علی اقا به مخابرات امده ام.اون داره صبرش تموم می شه.خدانگهدار.بعد گوشی را گذاشتم.احساس درد در شکمم کردم از بس سر پا ایستاده بودم کمرم درد می کرد.دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم:ای پسره ی پر رو نکنه تو هم مانند پدرت حسودیت شد اینطور با من کردی؟بعد از مخابرات بیرون امدم.
    شکمم کمی بزرگ شده بود ، در اوایل هفت ماهگی به سر میبردم.زنان ده با محبت به من می رسیدند و از غذاهای مقوی که برای زنان باردار مفید بود برایم درست می کردند و به اتاقی که درمانگاه بود می اوردند.
    به تهران رفتم و ارسلان یک ساعت زودتر از من در خانه بود و بی صبرانه انتظارم را می کشید.چادر سرم بود و کیفم را جلوی شکمم گرفته بودم و چادر هم روی کیفم بود.وقتی به خانه ی اقای بزرگمهر رفتم همه را منتظر خودم دیدم که با نگرانی نگاهم می کردند.سلام کردم و گونه ی مادر و خانم بزرگمهر را بوسیدم.
    ارسلان با خشم نگاهم می کرد.لبخندی به او زده و گفتم:به خونه خوش اومدی ، دلمان برایت تنگ شده بود.
    ارسلان با خشم بطرفم امد ولی اقای بزرگمهر با ناراحتی جلوی او را گرفت و گفت:پسرم ارام باش.تو چرا عصبانی هستی؟ارسلان با عصبانیت فریاد زد:پدر فیروزه به من خیانت کرده است.من نمیتونم از این خیانت بگذرم.اون باید ان مرتیکه ی بی ناموس را نشانم بدهد.
    از این حرف او ناخوداگاه خنده ام گرفت.ارسلان بیشتر عصبانی شد.نامه ام را از جیبش در آوردو به دست پدرش داد و گفت:این را بخوانید ببینید او چه حرف هایی در ان نوشته است.بعد با خشم رو به من کرد و گفت:فیروزه ، بخدا طلاقت میدهم.من همه چیز را میتونم تحمل کنم جز خیانت را.تو به من خیانت کرده ای.
    روی مبل نشستم و گفتم:تو از چی حرف میزنی؟کدوم خیانت؟چرا فقط مرا مقصر میدانی در صودتی که خودت هم شریک این خیانت هستی؟چرا تمام تقصیرها را به گردن من بیچاره می اندازی؟بعد لبخندی به او زدم.
    ارسلان در حالی که خشم جلوی چشم های حالت دارش را گرفته بود گفت:من که بهت گفتم ، باید یک سال را از هم دور باشیم.یعنی تو نتوانستی یک سال را تحمل کنی؟پس من چطور با اینکه مرد هستم محکم و استوار ایستاده او بدون اینکه به تو خیانت کنم؟بدون اینکه دستم تن زنی را لمس کرده باشد ولی تو یک خاین هستی.
    با اخم گفتم:چرا درای یک طرفه به قاضی میروی و تهمت میزنی؟کی به تو خیانت کرده است که اینطور عصبانی هستی؟خب دوست شدن با یک پسر خوشگل و زیبا که خیانت به تو نیست.
    ارسلان گفت:خفه شو.من باید تکلیف تو را با خودم روشن کنم.
    مادرم با ناراحتی گفت:آخه چی شده؟در همان لحظه پدرم به آنجا امد و وقتی مرا دید بطرفم آمد و خواست کتکم بزند که مادرم مانع شد.پدرم فریاد کشید بخدا می کشمت.نمی گذارم روی این زمین سالم بگردی.تو آبروی منو بردی.هم تو را می کشم و هم خودم را می کشم.
    وقتی پدرم را عصبانی دیدم با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم و گفتم:ببینم مگه حامله شدن من عیبی داره که شماها اینطور مرا ناراحت میکنید؟
    یک دفعه سکوت کاملی در فضا پیچید.ارسلان با ناباوری بهم نگاه کرد.ارام کیفم را که جلوی شکمم گرفته بودم روی زمین گذاشتم و چادرم را از سرم برداشتم.شکمم کمی از زیر مانتو خودش را نشان می داد.با ناراحتی ادامه دادم:نمیدانستم اینقدر شوهر کم هوشی دارم.حالا ببینم باز هم می خواهی طلاقم بدهی؟
    خانم بزرگمهر با خوشحالی فریادی کشید و بطرفم امد و صورتم را غرق بوسه کرد و گفت:وای خدای من نگاه کن ببین چه شکم کوچولویی داره.الهی من قربون نوهی قشنگم بشوم.ببینم چند ماهته؟
    در حالی که صورتم سرخ شده بود و به ارسلان نگاه میکردم گفتم:تازه هفت ماهم است.
    ارسلان با پاهای بی رمق بطرفم امد و گفت:فیروزه چرا چیزی بهم نگفتی؟
    پدر و مادرم با خوشحالی به صورتم نگاه کردندو بطرفم امدند و همچنان مرا می بوسیدند.اقای بزرگمهر انگار روی ابرها پا می گذاشت.با خوشحالی هورایی کشید و پیشانی ارسلان را بوسید و همچنان او را در آغوش کشیده بود و بعد بطرف من امد و پیشانی ام را بوسید و گفت:ای عروس بدجنس چرا وقتی تلفن میزدی چیزی به ما نمی گفتی که ما خوشحال شویم؟ای خدای من.من به زودی پدر بزرگ میشم.وای این دو ماه را چطور صبر کنم تا نوه ام به دنیا بیاید.
    از خوشحالی انها خیلی خوشحال بودم در حالی که به ارسلان نگاه میکردم گفتم:ببخشید که به شماها چیزی نگفتم ، آخه می خواستم تلافی حرکات اقا ارسلان را طوری جبران کنم هیچی بهتر از این ندیدم که او نداند به زودی پدر میشود.
    ارسلان بطرفم امد و با نگرانی گفت:ولی تو نبایستی تا دو سه سال حامله میشدی.ببینم در کمرت که ناراحتی احساس نمیکنی؟
    لبخندی زده و گفتم:پسرت خیلی خوب است و زیاد منو اذیت نمیکنه.پسرم حتی از پدرش مهربان تر است.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:تو از کجا میدانی که بچه مان پسر است؟شاید دختر باشه.
    در حالی که ارام بطرف ارسلان می رفتم گفتم:چند روز پیش سونوگرافی کردم و دکتر گفت که پسره.یک پسر خوشگل مانند پدرش.
    ارسلان پیشانی ام را بوسید و گفت:ببخشید که ناراحتت کردم من نمیدانستم علی اقای مرموز همان پسر عزیزم است که داشت زنمو ازم جدا میکرد.آرام گفتم:مدتی است که به کمرم فشار کمی می آید و درد دارم.
    ارسلان با نگرانی گفتگه حق نداری به کرج بروی.من هم بقیه ی قرار دادم را بهم میزنم.نمیتونم لحظه ای تو را تنها بگذارم.
    اقای بزرگمهر گفت:آخه پسرم حیف است فقط دو ماه دیگه باید انجا بمانی شاید برایت مشکلی بوجود بیاید.
    ارسلان ارام گفت:نه پدر.میتونم دو ماه باقی مانده را خسارت بدهم.من دیگه نمیتونم دوری شماها را تحمل کنم.
    همه بخنده افتادند.خانم بزرگمهر با خنده گفت»دوری ما را یا دوری زن عزیزت را؟!
    ارسلان سرخ شد و ارام زیر گوشم گفت:عزیزم برو بالا تو اتاق استراحت کن.امروز خیلی به خودت فشار اورده ای.
    مادر با خوشحالی گفت:خدا را شکر.همه چیز به خوبی تمام شد.میدانستم دخترم مانند یک گل پاک است ولی اقا ارسلان و شوهرم نمی خواستند باور کنند
    ارسلان با شرمندگی سرش را پایین انداخته و گفت:فیروزه و شماها باید مرا ببخشید.وقتی نامه را خواندم هزار جور فکرهای خام در سرم راه پیدا کردومن باز هم از همهی شما معذرت می خواهم که ناراحتتان کردم.
    از پله ها بالا رفتم و در اتاق خودمان روی تخت دراز کشیدم.بعد از لحظه ای ارسلان وارد اتاق شد.کنارم لبه یتخت نشست و گفت:تو زن بی انصافی هستی.اینطور که حساب کردم وقتی که با نارسیس به ایران امدم تو سه ماهه باردار بودی و با بی رحمی چیزی بهم نگفتی.
    لبخندی زده و گفتم:حقت بود!انگار یادت رفته که چطور منو ازار می دادی و چقدر سرد بر خورد می کردی؟من هم وقتی متوجه شدم حامله هستم تصمیم گرفتم چیزی بهت نگم.تو حتی روز سال تحویل هم نخواستی با من حرف بزنی.تو هم مرد بی انصاف و سنگ دلی هستی تا به حال مردی به مغروری تو ندیده ام!امیدوارم پسرم اخلاقش به پدرش نرود.
    ارسلان خنده ای سر داد و گفت:خب دیگه.دعوا بسه.حالا اجازه بده کمی با تو و پسرم تنها باشم.ماه هاست که از آغوش گرمت محروم شده ام و برای این روز لحظه شماری می کردم.
    از اینکه ارسلان تا این حد خوشحال بود از ته دل راضی و خوشحال بود و خدار ا شکر میکردم که توانسته ام برای مردی به بزرگی ارسلان بچه دار شوم.گفتم:از مادر شنیده ام فوزیه پسری بدنیا آورده است بهتره فردا به دیدنش برویم.
    ارسلان گفت:باشه عزیزم.بعد اهی از سینه کشید و ادامه داد:خدا را شکر بالاخره من و سر عمویم هر دو به خوشبختی دست پیدا کردیم.
    شما دو تا خواهر صفای زندگیمان هستید.خدا را به بزرگیش شکر میکنم اینطور سعادت را جلوی روی ما گذاشت.
    لبخندی زده و گفتم:من هم خدا را شکر میکنم که بااخره نظر لطفش را از ما دریغ نکرد.
    ارسلان با خوشحالی دستم را فشرد و گفت:باید بچه ی قوی و سالمی به دنیا بیاوری.می خواهم او را بهترین فرد به جامعه تحویل بدهم.مردی با ایمان و سربلند...
    گفتم:از اینکه این بچه باعث شد که تو اینقدر خوشحال باشی خیلی از او ممنون هستم.
    ارسلان دستی به شکمم کشید و گفت:به وجود تو و او افتخار میکنم.بعد لبخند مهربانش را تحویل داد و گفت:بخاطر همه ی بد رفتاری هایم ازت معذرت می خواهم و اینکه تو هم باید بخاطر اینکه مرا تنبیه کردی معذرت بخواهی.این بزرگترین تنبیهی بود که توی عمرم شدم.
    به او خندیدم.او لبخندی زد و سرش را با سرمستی تمام روی شانه ام گذاشت و زیر لب نجواکنان گفت:
    ای بی انصاف!!
    و هر دو به خنده افتادیم.

    پایان.....

  18. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #100
    آخر فروم باز saeed_h1369's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    اصفهانو میدوستم !
    پست ها
    1,387

    پيش فرض

    مرسی مممنون جدا خسته نباشی خیلی زحمت کشیدی
    اما من هنوزم حالم از ارسلان به هم میخوره و خیلی فیروزه رو دوست دارم

  20. 2 کاربر از saeed_h1369 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •