قسمت شصت و نهم
-----------------------------
ارسلان به خنده افتاد و گفت:پس بگو چرا فریادمیزنی و عصبانی هستی.تو زن عزیزم حسودیت گل کرده که اینطور با من حرف میزنی.مگه تمام دختران مانند تو بدجنس هستند که با اون دو تا چشم سیاهت گرفتارم کردی.قسم می خورم دیگه اذیتت نکم ، تو هم اینقدر حرص نخور.نمیدانم چرا امشب تو اینقدر عصبانی هستی.بیشتر حالم را گرفتی.خدا را شکر که الان در کنارت نیستم وگرنه پوست سرم را درسته می کندی.
دیگه نتوانستم از این همه خونسردی ارسلان طاقت بیاورم با ناراحتی گفتم:تو حتی از سجاد بی رحم تر هستی.مدام مرا مسخره میکنی.دیگه نمیتونم این همه خونسردی تو را تحمل کنم.
ارسلان با شنیدن اسم سجاد دوباره عصبانی شد و با خشم گفت:تو حق نداری اون مرتیکه را با من مقایسه کنی.اگه نمیتونی مرا تحمل کنی دیگه برات زنگ نمیزنم چون خودت خواستی.بعد محکم گوشی تلفن را گذاشت.
با ناراحتی گفتم:ارسلان.ارسلان ولی او تلفن را قطع کرده بود.آنقدر گریه کردم که خوابم بد.هر روز یک پرستار به دیدنم می آمد و جای عمل را پانسمان کرده و آمپولهایم را تزریق میکرد.یک ماه گذشت ولی ارسلان با من تماس نگرفت.اقای بزرگمهر که دلخوری ما از هم خبر داشت مدام نصیحتم میکرد و میگفت ارسلان را هم پشت تلفن نصیحت می کند که چرا ما با هم قهر کردیم.خانم بزرگمهر گفت:ارسلان هفته ای یک بار تماس میگیره واز حال فیروزه جان خیلی میپرسه.و با خنده رو به من کرد و گفت:انگار این پسر بدجنس من خیلی بی انصاف است.میدانم که شما قهر کردید به او گفتم که دیگه عروس خوشگلم میتونه بنشینه و ارسلان خوشحال شد و گفت:پس با این حال تا یک هفته ی دیگه میتونه ارام حرکت کنه.
سفارش کرد که حتما بهت بگم تنبلی نکنی و سعی کنی ارام در اتاق قدم بزنی.
با ناراحتی گفتم:بهش بگویید خیلی سنگ دل است.بخدا اگه برگرده میدانم با او چه بکنم که دیگه اینطور عذابم نده.خانم و اقای بزرگمهر و مادر وپدرم به خنده افتادند ولی من از درون حرص می خوردم و اعصابم بهم ریخته بود.فوزیه هفته ای دو بار به دیدنم می آمد و خیلی از شاهپور راضی بود و من هم از این حرف او خیلی خوشحال میشدم.
حرف ارسلان درست از آب در آمد و من هفته ی بعد توانستم روی پاهایم بایستم و مادر و پدرم در این مورد خیلی بهم کمک کردند.بعد از دو هفته کاملا راه میرفتم و در باغ قدم میزدم.خدارا شکر کردم که دوباره توانستم روی پاهای خودم بایستم.
اقای بزرگمهر زیر پایم گوسفندی قربانی کرد وخانم بزرگمهر می گفت:ما نذر کرده بودیم تا تو بتوانی راه بروی در راه خدا گوسفندی قربانی کنیم.خدا را شکر اگه ارسلان بشنوه که دیگه راه میروی خیلی خوشحال میشه.
ارام گفتم:پسرتان مرد خیلی بی رحمی است.او باید جواب این کارش را پس بدهد.
خانم بزرگمهر به شوخی یگفت:وای خدا به ارسلان رحم کند.همه به خنده افتادند.
من دیگه می توانستم به دانشگاه بروم.ترم های آخر را پشت سر می گذاشتم و بخاطر بستری بودن در رختخواب درس هایم عقب افتاده بود.دو ماه از رفتن ارسلان می گذشت که خانم بزرگمهر خبر داد که ارسلان قراره فردا به ایران برگرده.در حالیکه از ته دل خوشحال بودم ولی به روی خودم نیاوردم و فقط لبخندی زدم تا مادر ارسلان را ناراحت نکرده باشم.
ادامه دارد...........