تبلیغات :
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 10 از 11 اولاول ... 67891011 آخرآخر
نمايش نتايج 91 به 100 از 106

نام تاپيک: رمان كسي پشت سرم آب نريخت ( نیلوفر لاری )

  1. #91
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض



    جالب بود که نه از تاریکی باغ خشکیده می ترسیدم نه از صدای زوزده شغال و سگ مو بر تنم سیخ می شد در چوبی بسته بود و بردیا روی ایوان نشسته بود متوجه من شد از ایوان پایین پرید
    در را باز کرد و در ان تاریکی فقط چشمانش بود که برق می زد نگاهم کرد همان طور که سالها پیش به من خیره می شد دستم را گرفت به هر زحمتی که بود خودم را از چنگالش رهانیدم
    کار خوبی کردی که امدی اه مانی عزیزم چقدر این لحظه را ارزو داشتم که این طور تنها رودروی هم بایستیم بیا برویم اینجا خوب نیست شاید پسر دایی سنگدلت ما را با هم ببیند
    دستم را گرفت و مرا دنبال خودش داخل ساختمان برد تمام دکوراسیون خانه عوض شده بود همه جا مبل چیده بود چند تخته فرش اعلا هم روی زمین پهن بود نه خدمتکاری بود نه باغبانی فقط خودش بود وسگ وحشی اش
    هنوز هم از دیدنش تمام تنم به رعشه می افتاد به خصوص که حالا تمام صورتش را انبوهی از ریش پوشانده بود روی مبل نشستم برایم از ان نوشیدنی مخصوص خودش ریخت ساعت دو بود از سکوت چندش اور نیمه شب بیزار بودم از صدای داروگها و جیرجیرکها
    به رویم لبخند زد و گفت خوب تعریف کن
    لیوان نوشیدنی را روی میز عسلی گذاشت و همراه با نفس عمیقی گفتم گفتنی ها پیش شماست
    لیوان را تا ته سرکشید و گفت من اگر بگویم فقط باید از دلتنگیهایم بگویم وقتی زنگ زدم مدرسه به من گفتنداز انجا رفتی باور کن دیگر حال خودم را نفهمیدم مادر خیلی کار کرد تا توانست این همه سال من را انجا بند کند تا اینکه دیگر دوام نیاوردم و برگشتم ایران رفتم سراغ خاله رویا برایم تعریف کرد که با پسر دایی دبیرت ازدواج کردی و من فهمیدم که چه کسی مرا از شنیدن صدایت محروم کرده است نشانی سر راستی هم از شما نداشتم اما خوب خواستن توانستن است و زود پیدایت کردم بخور تا گرم شوی
    از نوشیدن امتناع کردم و گفتم خیلی وقت است معده ام از خوردن نوشیدنی ها افتاده است خوب از نقشه فرارت بگو چطور توانستی دو روز مانده به عروسی فرار کنی
    دوباره برای خودش نوشیدنی ریخت همه اش نقشه مادرم بود فکر می کرد هر ان ممکن است جریان قتلها لو برود
    ادامه نداد با اکراه نگاهش کردم چقدر خودم را نگه داشته بودم تا حرفی بر خلاف میل او برزبان نیاورم دوباره همه غمهایم زنده شد دلم می گفت تنها موجودی که در دنیااز وجودش چندشم یم شود همین موجود کثیف است
    امد و روبرویم ایستاد چشمانش از نوشیدن زیاد سرخ و پر اب شده بود خوب تو چطور توانستی ازدواج کنی
    من عاشق فریبرز شدم
    خوب می دانستم تا چه حد این جمله اعصابش را بهم می ریزد و این را هم می دانستم که ممکن است کینه فریبرز در دلش چرکین شود و دوباره دست به عمل جنون امیزی بزند روی همین اصل تصمیم گرفتم این بار برایش نقش بازی کنم و او را هم به بازی بگیرم ولی متاسفانه او دوستم ندارد بعد از فهمیدن جریان نامزدی گذشته ام و ان ننگ سیاه حتی حاضر نشده مرا به عنوان همسرش به دیگران معرفی کند و دوباره ازدواج کرد
    خندید جنون امیز قهقهه زد پس تو دوباره عاشق شدی همان طور که یک روز عاشق من شده بودی ببینم برای پسر دایی دبیرت هم تب کردی و روانه بیمارستان شدی اه کوچولوی نازم گفتم دور از من عاشق کس دیگری نشو
    خواست مرا در اغوش بکشد که نگذاشتم خواهش می کنم خواهش می کنم ارام بگیر
    تلو تلو خوران روی مبل نشست و همانطور که نفرت امیز نگاهش می کردم گفتم چرا کپه های برنج را اتش زدی چرا درختهای بیچاره را خشکاندی

  2. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #92
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض



    پا روی انداخت خوب می دانستم تعادلش را از دست داده است این تازه اغاز بازی من و فریبرز است من تا نابودی کاملش کنار نمی نشینم البته اتش زدن خرمن ها و خشکاندن درختها یک تسویه حساب شخصی بود بابت دروغ تلفنی اش هنوز بازی اصلی شروع نشده است
    باوجودی که هر لحظه دلم از هراس انتقام او فرو می ریخت اما سعی کردم تا انجا که می توانم به روی خودم نیاورم و ارام باشم کار خوبی می کنی در واقع این طوری انتقام مرا هم می گیری او سالهای زیادی از عمرم را تلف کرده حاضرم در این راه کمکت بکنم
    خوب می شناختمش و می دانستم هر گونه مقاومت در برابرش او را سخت تر و سنگدل تر می کند پس باید با او مثل خودش برخورد می کردم نیشش تا بناگوش باز شد و برایم دست زد و گفت افرین دختر خوب تو مال من بودی و هستی و هیچ کس حق تصاحب تو را ندارد حالا هم دلم می خواهد چراغها را خاموش کنم
    رنگم پرید اما نگذاشتم صدایم بیش از حد مرتعش شود نه این برنامه ها را بگذار برای بعد از پیروزی من باید بروم ولی دوست دارم نقشه ات را با من در میان بگذاری
    از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت دستهایش پشت سرش اویزان بود قدری پرده را کنار زد و گفت دسته چک فریبرز امروز توی مدرسه گم شد یا به عبارتی دزدیده شد با ان دسته چک می شد هزار فکرو نقشه به اجرا در اورد
    ای بدجنس رذل همه کارهایت حساب شده است ولی فقط خودم باید به حسابت برسم با لبخند گفتم این عالی است دیگر چی
    به طرفم برگشت چشمانش مثل چشمان سگ سیاهش یم درخشید اسناد و مدارک مهمش هم پیش من است به زودی تمام املاکش را از دست خواهد داد
    وقتی قهقهه سر داد بر خلاف انچه در قلبم می گذشت همراهی اش کردم و خندیدم از ان دسته چک و اسناد استفاده نکنم من نقشه قشنگ تری برایش ریخته ام
    دستم را گرفت و گفت چه نقشه ای
    نگاهی به دستم انداختم پیش خودم گفتم یادم باشد دستهایم را سه بار زیر اب با سلام و صلوات اب بکشم این دستها متعلق به مرد زندگی ام فریبز است
    فردا شب همه چیز را برایت مو به مو می شکافم من هم در بدجنسی دست کمی از تو ندارم حالا باید بروم فردا شب ساعت دو منتظرم باش
    بعد دستم را کشیدم و بدون خداحافظی از خانه بیرون امدم باغ در سکوت رعب انگیز غوطه می خورد اهسته و با احتیاط از باغ گذشتم وقتی خودم را داخل اتاقم دیدم نفس راحتی کشیدم در حالی که هنوز نفسهایم منظم نشده بود در لگن اب ریختم و دستهایم را شستم وقتی زیر پتو رفتم به این فکر کردم که ایا رفتنم اشتباه بود نه از خدا می داند که چقدر فریبرز را دوست دارم نمی گذارم فریبرز اسیب ببیند
    بردیااین بار نوبت من است ببین چگونه تو را بازی خواهم داد خوب کاری کردی امدی دست روزگار دوباره تو را در مسیر من قرار داد شاید تو همانی باشی که بودی اما من دیگر ماندانایی نیستم که تو را روزی می شناختی و از ضعفها و بزدلی اش سوء استفاده می کردی
    من ماندانا هستم ماندانایی که عقده های زیادی توی دلش مثل یک غده سرطانی ریشه کرده است این غده را با هلاکت تو از ریشه خواهم کند بنشین و شاهد نمایش من باش

  4. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #93
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض



    مارجان دسته چک مرا ندیدی؟توی کیف کوجکم بود.هر چقدر میگردم پیدایش نمیکنم.
    خیلی دلم می خواست بگویم دسته چک تو را کدام حیوان پست فطرتی دزدیده است واو را از ان همه نگرانی در اورم اما خوب می دانستم که با این کار تمام نقشه هایم نقش بر اب می شود.بردیا کسی نبود که دم به تله کسی بدهد.
    سفره را جمع کردم و برای شستن استکانها از مارجان پیشی گرفتم.مارجان لباس بهار را تنش کرد وگفت:من نمی دانم!تا به حال چشمم به دسته چک تو نیافتاده است...لابد بین وسایل خودت است.خوب بگردی پیدایش میکنی.
    فریبرز با حالتی عصبی روی لبه پنجره نشست و گفت:لعنتی!اگر گم شده باشد چه؟اگر دست یک ادم ناحسابی بیفتد چه؟
    زود وسط حرفش پریدم وگفتم:پس تا پیدا شدن دسته چک حسابت را مسدود کن.....زودتر به بانک اطلاع بده.
    سرش را تکان داد و در حالی که نگاهم می کرد گفت:اره فکر خوبی است باید قبل از مدرسه به بانک سر بزنم.
    وقتی کمی ارام تر به نظر می رسید من نیز دلم اندکی از تب و تاب افتاد.


    رخسار خبر نامزدی خودش وبرادرش اسفندیار را همه جا پخش کرد.بیچاره سر از پا نمی شناخت.یادش هم نبود که روزی پسر کربلایی حسن به خاطر موهای فری و ریش بزی وچشمهای چپش یکی از موضهای شوخی و تمسخر او بود.
    من در فکر نقشه ای برای شب بودم.می خواستم ذهن بردیا را از هدف اصلی اش پرت کنم اما چیزی به فکرم نمی رسید.هر چه فکر کردم بی فایده بود.
    فریبرز دسته چکش را پیدا نکرد.ظهر برگشت هنوز اخمهایش توی هم بود.کمی از او دلجویی کردم وگفتم:ناراحت نباش پیدا میشود.
    دور از چشمان مارجان دستم را گرفت واهسته گفت:خدا کند تو را گم نکنم.بعد چشمکی زد و من مبهوت مانده بودم که در ان شرایط چگونه می تواند با این لحن حرف بزند.


    بعد از ظهر ان روز اتفاق بدی افتاد.
    ماندانا بهار نیامده پیش تو؟
    در تنور را برداشتم وگفتم:نه!اتفاقا برایش دو سه تا تتک گذاشتم.
    از بعد از ظهر تا حال پیدایش نیست.وقتی بیدار شدم دیدم تو جایش نیست دلم شور میزند.
    نانهای پخته شده رالای پارچه پیچیدم و گفتم:نگران نباش لابد با بچه ها رفته بازی.وقتی خسته شد خودش بر میگردد.
    ولی شب شد و از بهار خبری نشد.فریبرز مارجان را تا ان جا که میتوانست به باد سرزنش و ملامت گرفت.مارجان گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.فریبرز همراه همسایه ها همه جا را زیر پا گذاشتند اما هیچ کس بهار را ندیده بود حتی بچه های هم سن و سال بهار هم از او خبری نداشتند.
    فریبرز پلیس را در جریان گذاشت.ان شب چون همه بیدار بودند نتوانستم سراغ بردیا بروم.نگران بهار بودم.اگر افتاده باشد توی رود خانه چی؟یا چاه عمیق باغ عمه کبوتر!رخسار گفت خواهر پنج ساله اش توی همان چاه افتاد وخفه شد.
    ماندانا....بهارم.
    نه!رخسار این را گفت که بعد از ان جریان در چاه را بستند.

  6. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #94
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    خانوم سارا هنوز تموم نشده این رمان...؟
    آخرشه میلاد جان یکم تحمل کن

  8. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #95
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض ..

    آخرشه میلاد جان یکم تحمل کن

    نه که لذت می بریم.. داریم دنبال می کنیم...

  10. 2 کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #96
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض


    اينقدر اشك نريز مارجان ! خدا كه بهار را تنه نمي گذارد پيدا مي شود." اما خودم هم به حرفي كه مي زدم ايمان نداشتم.فريبرز از سر شب تا دو ساعت بعد از نيمه شب در باغ راه مي رفت و مدام بر موهايش چنگ مي انداخت و آه مي كشيد.
    تا صبح روز بعد در بي خبري گذشت اما وقتي مارجان و فريبرز به اداره پليس رفتند با شنيدن صداي سگ به ته باغ كشيده شدم. برديا كنار در چوبي ايستاده بود و پيپ مي كشيد . تا مرا ديد پرسيد:"ديشب نيامدي؟"

    " تفاق بدي براي بهار افتاده...بهار گم شده." با خنده گفت:" كم نشده بهار پيش من است." با بهت و وحست نگاهش كردم . گفتم:" پيش توست ؟ چرا؟با آن بچهكار داري؟ پدر و مادرش ار نگراني قبض روح شدند."
    با كمال خونسردي گامي به سوي من برداشت و گفت:"بهار به عنوان تضميم همكاري تو با ابنجا مي ماند...كوچكترين خطايي از تو سر بزند بهار خزان مي شود."
    وقتي قهقهه سر داد از شدت خشم و نفرت قلوه سنگي از روي زمين برداشتمو خواستم به طرفش پرت كنم كه انگشت تهديدش را به طرفم گرفتو گفت:" آرام باش كوچولوي من ! بهار فقط چند روز مهمان من است."
    سنگرا انداختم و با لحن قاطعي گفتم:" بايد ببينمش همين حالا . از تو بعيد است كه تا حالا اذيتش نكرده باشي." در را برايم باز كرد و با لحن گشتاخانه اي گفت:" بيا عزيزم از ديشب تا حالا نتظرت هستم." وقتي از مقابلش رد مي شدم نگاه كينه توزانه به سمتش روانه كردم. بهار به ستون وسط زير زمين بسته شده بود . آن زالو صفت دهانش را با دستمال بسته بود.معلوم بود از بس گريسته آنطور از حال رفته است . از خودم بدم آمد. دستمال دور دهانش را باز كردم.خواستم دستهايش را هم باز كنم كه برديا نگذاشت." هي! چي كار مي كني دختر . تو كه نمي خواهي من اعصابم به هم بريزد."
    بدجنس وحشي به من هشدار مي داد بهار به آرامي چشمانش را گشود با ديدن من اشكهايش سرازيز شد." تو اينجايي خاله ماندانا خيلي تشنه هستم دستهايم هم درد مي كند." بغض آلود دستي روي موهايش كشيدم و گفتم:" نترس خاله جان! من اينجا هستم الان برايت آب مي آورم." بي توجه به حضور برديا به سمت شير آب دويدم. در ظرفي برايش آب ريختم و به سراغش رفتم. تا ته آب را سر كشيد. خطاب به او گفتم:" تو حتي به يك بچه هم رحم نمي كني؟"خنده اي كرد و گفت:" فكر كردي مي تواني مرا به اين راحتي خر كني؟"
    به طرفش برگشتم و دندانهايم را فشردم . چقدر دلم مي خواست دستهايم را دور گردنش حلقه كنم و چنان فشار بدهم كه چشمانش بزند بيرون .( الهي ! برديا كه خيلي ماهه! من كه عاشق شخصيتشم.)
    " بگذار بهار برود اين بچه را داخل اين بازي مسخره نكن." دستمال را ار روي زمين برداشت و در حالي كه آن را دوباره دور دهان بهار مي بست گفت:" هنوز هم مثل گذشته احمق و ابله هستي. من قسمت اصلي نقشه ام را با تو در ميان نگذاشتم." نگاهم به بهار بود و هر لحظه از رنگ باختن چهره اش دلم زخم مي خورد.
    " هدف اصلي من از ميان برداشتن توست...تو تنها شاهد من بودي و خطر بزرگي محسوب مي شوي!در ضمن بايد يادت مي ماند كه دور از من عاشق نشوي...حالا مهم نيست كه در اين ميان چند نفر ديگر هم قرباني بشوند!"
    نتوانستم جلوي آتشفشان خشمم را بگيرم. اعصابم به هم ريخت و تفي توي صورتش پرت كردم . مئهايم را از پشت كشيد. بهار از ترس چشمهايش را بسته بود . روسري ام از سرم افتاد." مي داني كه چقدر از آزار تو لذت مي برم." چنگ وحشيانه اي روي صورتم انداخت ." اين زيبايي بايد از بين برود . اين چشمها...اين چشمها حيف است كه مال ديگري باشد."
    تمام حرفها و حركتش جنون آميز بود . سعي داشت با چنگال به چشمان آسيب برساند و من تا آنجا كه مي توانستم مقاومت كردم ولي صورتم زخم عميقي برداشته بود و خون آمد. خداي من ! چه فكر مي كردم و چه شد ؟ ( بسكه احمق و ساده اي) خيال داشتم او را بازي بدهم ولي در عوض خودم به تله افتادم. چون از مقاومت من خسته شد سيلي محكمي به گوشم خواباند كه مرا نقش زمين كرد.
    " سگ خوشگل من! كه گفتي عاشق فريبرز شده اي حالا من قلبت را از سينه در مي آورم تا عاشق هيچ سگ ديگري نشوي." بهار از شدت ترس شلوارش را خيس كرده بود و مي لرزيد دلم به حالش سوخت. داد كشيدم:" بي رحم! او را رها كن او هنوز بچه است . مرا كه در اختيار داري." نيشخند زد و گفت:" رهايش كنم كه برود و با پدرش پليس را به جانم بياندازد ؟ نه عزيزم! آنقدر ها كه فكر مي كني هالو نيستم . مي خواهم اينجا را به آتش بكشم و سه تايي جزغاله شويم...اما...اما قبل از آن مي خوام معشوقه ات را به خاك سياه بنشانم اول مي خواهم نابودي او را ببينم و بعد... سه تايي دود مي شويم و مي رويم هوا."
    از قهقه جنون آميزش قلبم از دهانم بيرون زد.چه برسد به بهر كه تازه "بابا آب داد" را بلد شده بود. كنارش رفتم و نوازشش كردم." غصه نخور عزيزم ! ما نجات پيدا مي كنيم. اين اختاپوس را از بين مي بريم...اختاپوس نبايد زنده بماند...نبايد."
    دهانم داغ شد و خون از دماغم بيرون زد . نگاه پرشررش را به جان خريدم . " اين مشت را به خاطر داشته باش و من بعد توي گوش كسي ورد نخوان !" بعد از زير بيرون رفت.
    يك هفته در زير زمين حبس بوديم . تنها گاهي رحم مي كرد و نان خشكيده اي جلويمان مي انداخت. سهم خودم را هم بهار مي دادم او هنوز خيلي بچه بود و طاقت گرسنگي را نداشت. دست مرا هم از پشت به همان ستون بسته بود . هرروز زخم تازه اي روي صورتم مي انداخت .
    " چشمانت را روزي در مي آورم كه اينجا را به آتش بكشم ... حالا لازمش داري... بايد شاهد بدبختيهايت باشي." شبها از سوز زخم هاي صورتم خوابم نمي برد ... با اين همه جبور بودم براي بهار قصه اي تعريف كنم تا او آرام بگيرد و به خواب برود.

  12. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #97
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض


    برديا ده روز است كه مارا در اينجا زندني كردي . پس چرا اينجا را به آتش نمي كشي و خلاصمان نمي كني ؟ به خدا خسته شدم." رو به رويم ايستاد . موهايش را مثل همان وقتها كوتاه كرده بود و صورتش را هم از ته تراشيده بود . انگار چرخ زمان از چهره ي او گذر نكرده بود . هيچ فرقي با چند سال پيش نداشت. " حق داري به من التماس كني كه اينجا را به آتش بكشم چون اگر خودت را در آينه ببيني سكته مغزي خواهي كرد من زيبايي ات را گرفتم فقط از آن همه خوشگلي چشمهايت باقي مانده است كه آن هم به موقع به حسابشان مي رسم."
    از درد زخمهاي صورتم به ناله و فغان رسيده بودم." چرا برديا ؟ مگر من با تو چه كردم؟ سه قتل پشت سر هم مرتكب شدي و من لب از هم نگشودم و دم فرو بستم! چه كار خواستي بكنم كه نكردم... به خدا خسته شدم...هر كاري بگويي مي كنم فقط از اين وضع نجاتم بده... به خدا مردم..."
    وقتي اشكهايم را ديد دستهايم را از هم گشود . ناباورانه نگاهش كردم . يعني دلش به رحم آمده بود؟ صدايش مثل نعره يك شير زخمي در گوشم زنگ زد:" پس گفتي هركاري بخواهم انجام مي دهي؟" سرم را تكان دادم و حرفش را تاييد كردم.
    " بسيار خوب با من بيا."بعد دستم را گرفت و مرا دنبال خود كشاند . نگاه پر هراس بهار را تا دم در بدرقه كردم مرا روي مبل پرت كرد چشمهايش مثل آن وقتها دريده به نظر مي رسيد." زودباش خودت را آماده كن." خوب مي دانستم هر نوع مقاومتي در وقابلش همه چيز را خراب مي كند.
    او نگهي به يكي از درها انداخت و صدا زد :" مادر ... بيا بيرون!" چند لحظه بعد چهره در هم شكسته خانم رزيتا در ميان بهت و ناباوري من مقابل ديدگانم ظاهر شد. آه خداي من! چقدر از اين زن زيبا كه پس از گذشت سالها اين گونه رنگ پريده و پريشان شده بود متنفر بودم. به ياد تاريخ عروسي ام افتادم كه اين زن زيبا و دغل باز آن را به تاريخ مصيبت و در به دري مبدل كرد.
    خانم رزيتا اكنون رو در روي من با فاصله چند متري ايستاده بود . چقدر دلم مي خواست به آن گردن سپيدش چنگ بيندازم . نگاهم بي اختيار به مجسمه سنگي روي ميز افتاد . برديا لبخند كريهش را مثل هميشه تكرار كرد. " زود باش عزيزم مي خواهم مادرم شاهد يكي شدن ما باد." شيشه نوشيدني را برداشت ." ول بايد گرم شويم."
    خانم رزيتا همچنان هم چنان در سكوت نگاهم مي كرد و من يك چشمم به مجسمه سنگي بود و يك چشمم به برديا كه محتوي ليوان را سركشيد. خانم رزيتا مثل مترسكي بي روح سر جايش خشكيده بود . من دو گام به سمت ميز و مجسمه برداشتم . برديا بي جهت قهقهه سر داد .يك گام ديگر. خانم رزيتا هم نگاهم بر مجسمه سنگي غلتيد . دو گام ديگر.
    صداي خانم رزيتا هم زمن با تماس دستم با مجسمه سنگي به هوا برخاست." برديا مواظب باش!" برديا سرش را دزديد مجسمه به سينه اش برخورد كرد و نقش زمين شد. خانم رزيتا به طرف من آمد و من به طرف اسلحه شكاري برديا رفتم كه از ديوار آويزان شده بود و تازه به دام چشمان هراسناك من افتاد . من ديگر آن ماندانا نبودم همان كه مي ترسيد زود رنگ مي باخت و تسليم مي شد ... من يك پلنگ زخمي بودم. برديا اسلحه را كه در دستم ديد خنديد و مادرش رنگ به رخسار پريده اش نماند.
    برديا از زور ناتواني لبخند زد." احمق كوچولو آن اسباب بازي را بگذار كنار! هنوز انقدر بزرگ نشدي كه به روي كسي اسلحه بكشي ... آن هم به روي من !"
    با نهايت انزجار و ولع ماشه راكشيدم."سالها بود كه نتظار چنين روزي را مي كشيدم مي داني تو و مادر به اصطلاح با تمدنت با من چه كرديد ؟ سالهاست كه يك روز خوش به خودم نديدم . خانواده ام از هم متلاشي شد و من در گذشته سياه خودم زنداني شدم... اوه... چيه خانم رزيتا ؟ چرا مي لرزي؟نكند فكر مي كني حقيقت نيست كه اين طوري پس از سالها دوري از تو استقبال كنم ... تو گناهكار تر از پسر رواني و ديوانه ات هستي ... مي توانستي همان روزها به من بگويي كه پسر دردانه ات در عشقمارگريت فرانسوي نكام ماند و عقلش را از دست داد ... ( آخي ...) آره...اين كم لطفي از تو بود مقصر تويي... مي خواستي من نقش معشوقه را براي پسرت بازي كنم و از تمام وجودم برايش مايه بگذارم ...چيه؟ چرا خفه خون گرفتي... لابد داري مرا با ماندانايي كه ميشناختي مقايسه مي كني... نه جانم... آن ماندانا مرد ... اين كه مي بيني روح مانداناست كه آمده از شما انتقام بگيرد."
    خانم رزيتا به طرف من آمد." بچگي نكن ماندانا ما آمديم تو را با خودمان ببريم ... باور كن فقط به خاطر همين برگشتيم."
    صداي شليك گلوله تا چند لحظه در فضاي خانه پيچيد. آن گلوله قلب دغل باز خانم رزيتا را از هم دريد . برديا همچون ديوانه اي مست تلو تلو خوران از جايش برخاست . چشمانش به جسم بي جان مادرش افتاد . " تو چه كار كردي ابله ... به حسابت مي رسم..."
    تحت تاثير فشار حاصل از قتل خانم رزيتا اشكي از ديده فشاندم و با صدايي كه مي لرزيد گفتم:"اين من هستم كه به حسابت خواهم رسيد."

    به ياد چشمان از حدقه در آمده مادربزرگم اولين گلوله را در پايش شليك كردم . ناله كنان روي زمين زانو زد هنوز از درد به خودش مي پيچيد به ياد الهام و كاوه و تمام بازي هايي كه سر من در آورده بود طرفش گرفتم. " تو بايد مي مردي تو را بايد همان سالها مي كشتم و نمي گذاشتم مرا زنده زنده در خودم دفن كني!" چقدر برايم لذت بخش بود . وقتي دو كاسه چشمان وحشي اش را پر آب ديدم . پرسيدم:" درد مي كشي؟ دارم مي بينم ... مي هم تمام اين سالها درد كشيدم مهم نيست كه به جرم كشتن تو و مادرت بالاي دار بروم ... مهم اين است كه لكه ننگي مثل تو را براي هميشه از دامن روزگار پاك كردم."
    آخرين گلوله شليك شد وبردياي وحشي و سركش براي هميشه در آرامش فرو رفت . تفنگ از دستم افتاد . تازه فهميدم كه چه كرده ام . آري من تازه به خودم آمدم .
    نفسم به شماره افتاده بود . اشكهايم زخم صورتم را نيشتر مي زد . نگاهم در چهره بي روح خانم رزيتا ضيافتي را مي ديد كه در آن با ملاحت و زيبايي چشمگيري مقابلم ايستاد و گفت:" حالت چشمانت را هيچ وقت فراموش نمس كنم.
    قلبم در سينهپر پر مي زد . از بيرون صداي در هم جمعيت شنيده مي شد . به سراغ بهار رفتم.
    " كجايي خاله ماندانا؟ اين صداها مال چي بود؟"
    در حالي كه دستهايش را مي گشودم آهسته گفتم:" اختاپوس وحشي را با تفنگ از پا در آوردم حالا بيا برويم ... بابا و مامان منتظر ما هستند!"
    دست بهار توي دستم سنگيني مي كرد ناي حركت در پايم نبود . نمي دانم اين احسس ندامت و عذاب وجدان بود كه قلبم را در هم مي فشرد يا گرسنگي و ضعف بود كه با برداشتن هر گام گويي جانم به لبم مي رسيد . وقتي از در چوبي گذشتم آن طرف همسايه ها را ديدم كه جمع شده بودند . با ديدن من و بهار چشمهايشان خيره ماند .صداي نجوايشان را مي شنيدم.
    " ببين ماندانا ه چه ريختي در آمده."
    " بيچاره طفل معصوم انگار شاهين و عقاب به جانش افتاده."
    بهار با ديدن پدر و مادرش دستم را رها كرد و در آغوششان فرو رفت . " بابا آن آقاهه خيلي ما را اذيت كرد !نگاه كن صورت خاله ماندانا را چه كار كرد؟"
    يكي داد زد:" پليس را خبر كرديم." فريبرز با بهت و حيرت نگاهم مي كرد . گامي به سوي من برداشت . هرگز آنطور با حسرت نگاهم نكرده بود . مدارك را به سمتش گرفتم. با لحني گرفته و بي حال گفتم:" بگير فريبرز ! من انتقام خودم را گرفتم . آن زالوي كثيف را آن اختاپوس بي رحم را با دستهايم خودم كشتم..." بعد سرم را پايين انداختم و به دستهايم زل زدم. فراموش كرده بودم كجا هستم و جمعيت دورم حلقه زده اند.
    " با همين دستها ! برديا همان كه خودش را آقاي سراج معرفي كرد... نمي داني لحظه مرگش با چه لحني التماسم كرد ... فريبرز راحت شدم...تقاص خودم ا از او گرفتم ... تقاص تو را هم ... برنجهاي سوخته ... دختان خشكيده ... و بهار معصوم را..."
    بعد با اشاره به آن سوي باغ با گريه و بغض ادامه دادم:" برويد نگاهش كنيد ببينيدش ... او هماني بود كه من با دينش جان مي باختم و از ترس قلبم مي ايستاد اما الان هيچ آزاري به من نمي رساند ديگر نمي تواند به من آسيبي برساند."
    دستم را روي صورتم فشردم ." او به خيالش زيبايي را از من گرفت اما ابله بود كه نفهميد ديگر زيبايي براي من اهميتي ندارد ... فريبرز ... مي دانم با اين قيافه هيچكس دلش نمي آيد به صورتم نگاه كند ... اما تو نگاهم كن...ببين چقدر خوشبخت هستم . هرگز تا اين حد قلبم آرام نگرفته بود..."
    فريبرز براي نخستين بار جلوي دهه چشم دستانم را گرفت و در حالي كه شانه هايش از باران چشمانش مي لرزيد گفت:" تو چه كار كردي ماندانا ؟ آن بي رحم چرا تو را به اين حال و روز انداخت؟ چرا خبرمان نكردي تا خومان به حسابش برسيم ؟ اين دستها حيف بود ... حيف بود كه بهه خون كثيفي آلوده شود ."
    سرم را تان دادم و گفتم:" نه ... نه ! اين يك حساب شخصي بود. برديا به حق خودش رسيد ... بهار خيلي اذيت شد..."
    با شنيدن صداي آژير پليس جمعيت به تكاپو افتاد . مارجان در آغوشم كشيد و با گريه گفت:" الهي فدايت شوم ماندانا! به چه روزي افتادي؟"
    سرش را از روي سينه ام برداشت و بالبخند گفتم:" همه چيز تازه درست شده است ... شما نمي دانيد او با من چه كرده بود."
    با آمدن ماموران پليس فريبرز مقابلم ايستاد و گفت:" ماندانا تو هيچي نگو ... ما ما گوييم همه در قتل او دست داشتيم ... باشد."
    لبخند محزونيبر لب آوردم و آرام آرام به طرف پليس رفتم . دستهايم را براي دستبند زدن بلند كردم . در ان لحظه قلبم چنان آرم شده بود كه انگار درون سينه ام وجود نداشت .
    مامور پليس بر دستهايم دستبند زد . صداي گريه جمعيت را مي شنيدم. نمي خواستم نگاهم به نگاه پر ترحم كسي بيفتد . جمعيت هم پاي من راه افتاد . از پشت مرا صدا زد. برگشتم و ديده اشك آلودم را به طرفش چرخاندم . مي دانستم چقدر برايش سخت است كه در ان لحظه بر خودش مسلط بماند اما من از نگاهش ناگفته هايش را شنيدم .
    وقتي ماشين راه افتاد بغضم تركيد . به عقب برگشتم فريبرز جلوتر از همه به دنبال ماشين مي دويد .

    آه فريبرز! ديدي چه آسان همه چيز از هم پاشيد ؟ آن وقت كه در كنار هم بوديم از هم مي گريختيم .حالا كه از هم دور مي شويم دلهايمان به سوي هم پر مي كشد . مي دانم جاي من اينجا خالي مي ماند ... براي هميشه ... اما جاي شما در قلب من هيچ وقت خالي نمي ماند ...
    دوستتان دارم ... بيشتر از همه تو را ... و نمي دانم تو هم بيشتر از همه من را دوست داري...
    بگذار همه چيز را به قانون واگذار كنيم ... فراموش نكن من قلبم را براي هميشه در اين ديار سبز و خرم و ميان آدمهاي ساده و زحمتكشش جا مي گذارم ... قلبم آرامشي پيدا كرده كه در اين چند سال هرگز لحظه اي طعم آن را نشچشيد .

  14. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #98
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض


    دادگاه در تهران تشكيل شد . وكيل من زني بود به نام سميرا يوسفي . " چقدر اين اسم براي من آشناست ؟"
    " فكر كن ببين ما كجا همديگر را ديديم؟"
    " نمي دام با اين فكر خراب هيچي يادم نمي آيد . انگار با پاك كن ذهنم را پاك كرده اند."
    " كمي بيشتر فكر كن ... دبيرستان انديشه يادت نيست؟دبير اديات آقاي بسطامي يادت مي آيد چطور با احساس شعر مي خواند؟"
    به جايي آن سوي ميله ها خيره شدم ." يادم آمد... تو سميرا يوسفي هستي؟ همان كه روز يد رقابت با من پيروز شد و به كالج رفت ...همان خودت هستي." بعد نگاهش كردم . او هم نگاه اشك آلودش را در نگاه من گره زد ." كاش به حاي من تو به الج مي رفتي."
    دستش را فشردم و تاثر گفتم:"هر چيزي لياقت مي خواهد. تو شايسته رفتن به كالج بودي. من معتقدم هركسي به آنچه لياقت دارد مي رسد . ليقت من هم اين بود ."
    " غصه نخور. من از تو دفاع مي كنم." با ترديد نگاهش كردم و گفتم:" دفاع از كسي كه مرتب قتل شده ؟"
    سميرا نفس بلندي كشيد ." بهتر است همه چيز را اول به خدا و بعد به من واگذار كني.

    آن روز در حضور فريبرز و مارجان و چند تن از همسايه ها كه در دادگاه حضور داشتند در جايگاه با شهامت تمام جريانات و اتفاقي را كه چند سال پيش بر من گذشته بود مو به مو براي چندمين بار شرح دادم. هميشه از حقيقت واهمه داشتم . از سرزنش و ملامت ديگران به خاطر اين سكوت كثيف مي هراسيدم . اما آن روز بر خلاف انتظارم در نگاه كسي حتي ابر بيزاري هم سايه نينداخت ... وكيل من ... دوست و رقيب دوران تحصيلي ام تا آنجا كه توانست از من و حق من دفاع كرد...
    براي من راي دادگاه مهم نبود ... من جرمي مرتكب شده بودم و بايد محكوم مي شدم . گه گاهي كه نگاهم به چشمان شفاف و زلال فريبرز مي افتاد آمشي عجيب در وجودم رخنه مي كرد آخ فريبرز ... كاش مي دانستي چقدر دوستت دارم.

    قاضي راي نهايي را خواند: بنابر اظهارات شاهد جعفر معيني صاحب رستوران پاليز مبني بر در جريان بودن قتل كاوه تهراني پسردايي مقتول ... و نيز شواهد اهل محل براينكه مقتول با نام مستعار سراج باغ مركبات آقاي فريبرز بهتاش را خشك كرده و خرمن برنجشان را به آتش كشيده است و هم چنين با يه جا ماندن آثار جراحت و شكنجه بر صورت متهم و اظهارات بهار و شكنجه ده روزه اين دو نفر در زير زمين خانه مقتول خانم ماندانا ستايش از اتهام قتل برديا تبرئه مي شود... و به سبب قتل مادر مقتول گناهكار شناخته شده و دادگاه او را به حبس ابد محكوم مي دارد...

    چيزي شبيه ظرف چيني درونم شكست . احساس كردم صداي اين شكستن تمام سالن را فرا گرفت .وقتي سالن خالي از جمعيت شد سميرا جلوتر از همه رودرويم ايستاد . در چشمانش نم اشك سوسو ميزد و چانه اش مي لرزيد ... آه ... رقيب سابق من ... به خاطر من بغض كرده بود .دستم را روي شانه اش گذاشتم و با محبتي كه از نگاهم تراوش مي كرد گفتم:" تو خيلي خوب از من دفاع كردي ... ديديكه به جاي اعدام به حبس ابد محكوم شدم ... تو خيلي بيشتر از توانت از خودت مايه گذاشتي ..."
    سميرا در آغوشم كشيد و من بي آنكه اشك بريزم در سكوت به صداي گريه اش گوش سپردم . بهار عروسكش را به من داد وگفت:" خاله ماندانا ... بگير ... من ديگر بزرگ شده ام ... مال تو..."

    مارجان صورتم را بوسيد وگفت:" هميشه به ديدنت مي آييم ماندانا ... اخ نمي داني ... از همين حالا ... جاي خالي تو ... توي آن خانه گلي به دلم خنجر مي زند ...هميشه عطر نان تنوري تو آنجا زنده است ... ما چه دوستان خوبي براي هم بوديم ... نه !"

    دستش را فشردم و گفتم :" آره ..هيچ وقت به هم نارو نزديم." مارجان خودش را كنار كشيد و فريبرز مقابلم ايستاد . نمي دانم چه در نگاهش بود كه قلب مرا هميشه به تپش وا مي داشت . به نظر مي رسيد سكوتش شكستني نيست . عاقبت صداي گرفته و بغض آلودش در گوشم طنين انداخت .

    " دوستت دارم ماندانا ... آن عكسهاي لعنتي را هم پاره كردم ... اميدوارم مرا ببخشي ..."

    همراه با لبخندي سرد با دو مامور زن از سالن دادگاه بيرون رفتم

  16. 3 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #99
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض


    سلام ماندانا حالت چطوره است؟"
    نگاهم از روي برف پيري كه بر موهايش نشسته بودسر خورد و توي بركه سبز چشمانش افتاد و همراه با آه عميقي گفتم:" خوبم ! اينجا در عوض همه چيزهايي كه از آدم مي گيرد به او آرامش و صبر عجيبي مي بخشد... همبنديهاي تازه ام مثل خودم نيستند . بعضي شان دل پرخوني دارند ... بهار چه مي كند؟"

    " بهار اخرين ترمش را مي گذراند . طفلي درگير امتحانات بود والا با مادرش به ديدنت مي آمد." لبخند كجي زدم و گفتم:" مارجان خوب است ! از وقتي كه دوباره بچه دار شده به ديدنم نيامده..."
    فريبرز سرش را پايين انداخت و با لحن شرم اميز گفت:" ماندانا دخترشلوغ و پر سر و صدايي است مادرش نمي توان يك لحظه او را تنها بگذارد ... مي داني ماندانا ديگر از كوچه باغ سكت و خلوت آنجا خبري نيست همه جا خيابان كشي شده و رفت آمد ماشينها امان آدم را مي برد ..."
    هر دو مكث كرديم . فريبرز نام دختر دومش را ماندانا گذاشته بود . وقتي سنگيني نگاهم را ديد سرش را كه پايين انداخته بود بلند كرد . نمي توانستم خوب حرف بزنم . دستخوش احساسات پيچيده اي بودم كه قلبم را در هم مي فشرد .
    " فريبرز اينجا توي زندان پيچيده لست كه در بم زلزله هولناكي اتفاق افتاده است و خيلي هم كشته بر جاي گذاشته ." لحظه اي بغض خفه ام كرد . فريبرز با آن نگاه نافذش با من فهماند كه از جدا كردن من و خانواده ام پشيمان است.
    " شايد مادر و خوارم آنالي و ستار همراه بيچاره هاي ديگر زير آوار مانده اند . خيلي دلم مي خواهد كمكي مي كردم ولي حيف ... نه ! گريه نكن تو حق داشتي مرا از آنها دور كني . از دست تو نارحت نيستم . " از گوشه روسري ام حلقه هاي ازدواجمان را در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:" چند سال پيش از مارجان خواستم اسنها را برايم بياورد . مي خواهم اينها را از طرف من در صندوق كمك به زلزله زده ها بياندازي . فقط همين حلقه هاي با ارزش براي من باقي مانده است..."
    فريبرز اشكهايش را پاك كرد و به حلقه ها چشم دوخت .
    " هميشه بايد بهترين و با ارزش ترين چيزها را بخشيد ... من بايد بروم ... امروز توي بند چه ها مرسم دعا برپا مي كنند براي شادي روح از دست رفته ها و سلامتي وصبر بازمانده هاي زلزله بم ..." گلويم مي سوخت . به زحمت توانستم از جا برخيزم . پشت به او ايستدم تا ديگر اشكهايم را نبيند .
    " هيچوقت راز اين حلقه ها را براي كسي به خصوص مارجان فاش نكن ! بگذار همه چيز همينطور كه هست باقي بماند ... سلام را به همه برسان خدحافظ!"
    وقتي از در گذشتم او هنوز آنجا نشسته بود . برگشتم و با ديه اي غم بار به او نگريستم . سيل اشك روي چاله هاي ريز و درشت صوت كنده شده ام جاري شد . حلقه ها را در دستهايش فشرد و بوسه اي بر آنها زد . در سلول باز شد و من از مقابل نگهبان گذشتم .
    " ماندانا اين دعا را بخوان . اگر با صوت بلدي كه چه بهتر."
    " ماندانا دعا مي كنيم كه مادر و خواهرت و بچه اش سلامت باشند."
    " ماندانا عروسكت افتاد برش نمي داري..."
    " ماندانا حواست كجاست ؟ با كي ملاقات كردي كه اينطور منگ شدي؟"
    روي آخرين برگ دفتر خاطراتم نوشتم :همه را دوست دارم چه آنها كه از دست رفتند . چه آنها كه باز مانده اند! حتي پدرم كه روزي ار ما دل كند و به سراغ ديگري رفت ... فكر مي كنم حتي خودم را هم دوست دارم ...

    ديگر نه كابوسي مي بينم و نه دچار خيالات موهوم مي شوم ... قلبم تسكين يافته است . نگاهي به پاكت نامه اي كه در دستم بود انداختم . اين نامه را مادر دو سال پيش برايم فرستاده بود . با وجودي كه تمام كلماتش را حفظ بودم اما گويي براي اولين بار است كه آن را مي گشايم . اشك چشمان درد كشيده مرا هاشور زد .

    سلام دختر بي نوايم
    باور كن همين چند روز پيش از طريق خاله رويا فهميدم كه چه اتفاقي براي تو افتاده است . دخترم ميدوارم مادر گناهكارت را ببخشي... اگر مي دانستم زودتر از اينها برايت نامه مي نوشتم و از حالت با خبر مي شدم . آه چه بگويم... مرده شور اين زمان و بخت بد من و تو را ببرد ... سالهاي بيخبري از تو مثل موريانه به جانم افتاده بود. فقط اميدوار بودم كه قلب بي رحم فريبرز تو را ببخشد و اين همه فلصلهو بي خبري از بين برود ... آه ... ماني ...ماني...ماني ... اينقدر غم توي دلم تلمبار شده است كه دارم مي تركم ... چرا اين همه سال هيچ خبري از خودت به ما ندادي ... مگر فريبرز چه در حقت كرده بود كه تا اين به شروطي كه پيش پايت گذاشته بود پايبند بودي ؟
    الهي فداي ان چشمان سبز و مهربانت مادر...هرگز فكر نمي كردم آنقدر شهامت پيدا كني كه از يك قاتل جاني انتقام بگيري... اما كاش ديگر دستت را به خون مادر گناهكارش آلوده نمي كردي ... آه ماني جان!مي دانم آنفدر پشت آن ميله هاي آهني غم و اندوه داري كه من ديگر اجازه ندارم از غمهاي خودم بريت بنويسم . فقط همين را بگويم كه ستار ديگر از وجود من در خانه اش خسته شده است . روزي صد باز با ماري بي چاره بي خود و بي حهت دعوا راه مي اندازد و من با گوشهاي خودم مي شنوم كه به ماري مي گويد : اين پيرزن غرغرو فضول را بفرست خانه سالمندان...
    راستي برايت يك پولور خوشرنگ بافته ام ... آن را حتما برايت پست مي كنم . باوركن به قدري ناتوان شده ام كه دو ماهي طول مي كشد تا ان پولور را تمام كنم .
    غم بيچارگي تو... بدجوري دلم را چنگ مي زند . تا حالا فقط دلم براي مهبد پرپر مي زد اما حالا ... اين دل صاحب مرده ...روزي هزار بار از غصه تو دق مرگ مي شود و دوباره ان مي گيرد ...ماني ... اين سرنوشت را ما خودمان رقم زديم.يادت است چقدر براي آن مهماني ها سر و دست مي شكستيم. تازه مي فهمم كه همه از حماقت بود از جهل و ناداني. والا دختر زيبايي مثل تو نبايد توي سلول تنهايي خودش بي هيچ اميد به رهاييروي ديوار خطخطي كند.
    اگر روزي ستر دلش به رحم آمد به ملاقاتت خواهيم آمد... ماني ... گاهي فكر مي كنم چون پشت سرت آب نريخته ام اينگونه بختت سياه و خاكستري شد ... مرا ببخش مادر ... تو هم اگر توانستي عهدت را با فريبرز بشكني برايم نامه بنويس ... برايت دعا مي كنم دخترم ... دعا مي كنم كهآنجا بهت سخت نگذرد .

    مادرت
    خم شدم و عروسك اهدايي بهار را از روي زمين برداشتم ... صداي دعاي دسته جمعي در تمام راهرو پيچيد ... عروسك و نامه را زير بالش روي تخت دوم گذاشتم و از در سلول بيرون رفتم.
    پایان

  18. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #100
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    وحشتناکترین و افسرده ترین حال رو وقتی تمومش کردم پیدا کردم. چرا این دختر اینقدر بلا سر خودش اورد...
    سارا جون دستت درد نکنه از اینکه تایپش کردی و گذاشتی
    خیلی ماهی

  20. 4 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •