تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 10 از 11 اولاول ... 67891011 آخرآخر
نمايش نتايج 91 به 100 از 109

نام تاپيک: رمان عشق ماندگار ( فائزه عطاریان )

  1. #91
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    خسته نباشید
    سلامت باشید

  2. #92
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست و هشتم-1
    بعد از آن حادثه اردلان حسابی تغییر کرد محبتش نسبت به قبل دو برابر شده بود حتی در کارهای خصوصی ام کمتر دخالت می کرد و به قولی که داده بود پای بند بود .دیگر به عشق و علاقه من نسبت به خودش شک نکرد.من خدا را شکر می کردم که اگر بچه اولمان را از ما گرفت به جای آن سعادت و خوشبختی را به ما هدیه داد .من دیگر در مورد بچه با اردلان حرفی نزدم.از سولماز هم خواستم درباره بارداری و سقط جنینم به کسی چیزی نگوید.روز سالگرد ازدواجمان اردلان جشن مفصلی گرفت،همه دوستان فامیل را دعوت کرد و هدیه اردلان به من یک سرویس طلای سفید خیلی ظریف و زیبا بود.
    بعد از تمام شدن مهمانی روی تخت دراز کشیده بودم و به سرویسی که اردلان به من هدیه داده بود نگاه می کردم که آمد و گفت:
    - سایه،ازش خوشت میاد؟
    - خیلی قشنگه مرسی.
    - خواهش می کنم،ولی هدیه اصلی رو هنوز بهت ندادم.
    با تعجب گفتم:
    - کدوم هدیه؟
    در حالی که شیطنت از قیافه اش می بارید گفت:
    - یعنی به همین زودی فراموش کردی؟
    - اردلان بیست سوالیه؟خب خودت بگو دیگه.
    - قرار بود برای سالگرد ازدواج یه نی نی کوچولو بهت هدیه بدم.
    در حالیکه سرم را پایین انداخته بودم گفتم:
    - پس هنوز قولت رو فراموش نکردی؟
    - مگه ممکنه آدم قولی به یه دختر خوشگل مثل تو بده و بعد فراموش کنه؟
    .........
    ***************
    روزها بعد از این که اردلان از خانه می رفت به خانه سولماز می رفتم سولماز که سه ماهه باردار بود نمی توانست آشپزی کند یکی از روزها که طبق معمول داشتم غذا درست می کردم حالم بد شد.به هر زحمتی بود خودم را کنترل کردم و غذا را درست کردم.حدود یک ماهی از سالگرد ازدواجمان می گذشت.این بار خیلی زود فهمیدم باردار شدم.عصر به آزمایشگاه رفتم و آزمایش دادم،قرار شد جواب آزمایش را فردا صبح ساعت نُه بگیرم.می خواستم تا جواب آزمایش را نگرفتم به اردلان چیزی نگویم ولی به یاد دفعه قبل افتادم.بعد از اینکه شام خوردیم ،حالم بد بود.می خواستم موضوع را به اردلان بگویم ولی خجالت می کشیدم و نمی دانستم از کجا شروع کنم؟داشتم فکر می کردم که چطور بگویم که اردلان در حالیکه لیوان چای را به دستم می داد گفت:
    - خانمی به چی فکر می کنی؟
    - می خوام یه چیزی بهت بگم ولی نمی دونم از کجا شروع کنم؟
    - از اولش.
    جرعه ای از چایم را خوردم و گفتم:
    - آخه می دونی اردلان من یه کم.....
    و دیگر نتوانستم ادامه بدهم چون به شدت حالم بد شد،به سمت دستشویی دویدم و هرچه که خورده بودم برگرداندم.دیگر شکم به یقین تبدیل شد که باردارم.
    صدای اردلان را که از پشت در صدایم می کرد شنیدم.اردلان با دیدنم گفت:
    - سایه چی شده؟حالت خوبه؟
    بی حال روی مبل نشستم و گفتم:
    - چیزی نیست.
    - یعنی چی؟پاشو بریم دکتر من خیلی نگرانم.
    - نه فکر می کنم که...
    و ادامه ندادم.اردلان کنارم نشست و گفت:
    - سایه یعنی چی؟
    - اردلان فکر می کنم تو داری پدر می شی.
    سرم را بالا آورد و گفت:
    - چی؟یه بار دیگه بگو.
    - اردلان ،خواهش می کنم ،تو که شنیدی،چرا اذیتم می کنی؟
    - عزیزم بهت تبریک می گم.
    و در حالی که در آغوشم می کشید،زمزمه کرد:
    - تو چقدر خجالتی هستی کوچولوی من!
    - اردلان ،فعلا معلوم نیست.قراره فردا صبح جوابش رو بگیرم.
    - ولی من مطمئنم جواب مثبته.
    فردا صبح که از خواب بیدار شدم حالم بد بود.اردلان رفت جواب آزمایش را بگیرد،بعد از یک ساعتی که آمد دسته گلی را به طرفم گرفت و گفت:
    - مامانی،داری مامان می شی بهت تبریک می گم.
    دسته گل را گرفتم و گفتم:
    - اردلان تو هم خوشحالی؟
    - آره عزیزم،ولی باید قول بدی یه بچه ناز مثل خودت برام به دنیا بیاری.
    لبخندی زدم وگفتم:
    - خدا رو شکر هر دو خوش قیافه هستیم ،بچه ام حتما خوشگل می شه.
    نیم ساعت بعد اردلان رفت،طبق معمول به خانه سولماز رفتم.
    پروانه در را به رویم گشود.با خوشحالی گفتم:
    - سلام.
    - سلام عزیزم خوبی؟
    - مرسی شما خوبید؟
    - قربان تو،اردلان چطوره؟
    - سلام می رسونه،اگه می دونست اینجائید.حتما سری بهتون می زد.
    با سولماز سلام و احوالپرسی کردم که پروانه گفت:
    - سایه جان چای یا قهوه؟
    - شما زحمت نکشید ،خودم می ریزم.
    - سایه چقدر تعارف می کنی.چای یا قهوه؟
    - چای.
    پروانه که رفت سولماز گفت:
    - خب چه خبر؟
    - سلامتی،تو چه خبر؟
    - هیچی،فقط مثل همیشه حالم بده.
    پروانه با سینی چای آمد و گفت:
    - خب مامان و بابا خوبن؟
    - مرسی،پدر چطوره؟
    - قربانت،دلش براتون تنگ شده.
    چایم را که خوردم بلند شدم و لیوانها را برداشتم و به آشپزخانه رفتم که پروانه گفت:
    - سایه جان یه نگاهی به غذا بکن عزیزم.
    در قابلمه را برداشتم ،بخار غذا به صورتم خورد و حالم را به هم زد .در قابلمه را گذاشتم و به طرف دستشویی رفتم.وقتی از دستشویی بیرون آمدم پروانه به طرفم آمدو گفت:
    - سایه نکنه خبری شده؟به سلامتی.
    سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - مثل اینکه .
    پروانه مرا بوسید و گفت:
    - تبریک می گم ،حالا من صاحب دو تا نوه می شم.اردلان خبر داره؟
    - آره همین یک ساعت پیش خودش رفت جواب آزمایش رو گرفت.
    سولماز در حالیکه می بوسیدم گفت:
    - چاخان تو که گفتی مثل این که
    ............



  3. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #93

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض

    مرسی.............

  5. این کاربر از Dreamland بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #94
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    ممنون
    بی صبرانه منتظریم

  7. این کاربر از kar1591 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #95
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست و هشتم-2
    ساعت هفت بود که به خانه رفتم اردلان برایم هدیه ای گرفته بود خواستم کادویش را باز کنم که گفت:
    - نه بده خودم بازش کنم.
    جعبه را به طرفش گرفتم اردلان کادو را باز کرد از داخل جعبه انگشتری بیرون آورد و به انگشتم کرد و گفت:
    - امیدوارم خوشت بیاد.
    - مرسی اردلان ،خیلی قشنگه.
    - خواهش می کنم.
    - اردلان تو واقعا خوشحالی یا به خاطر من خودتو خوشحال نشون می دی؟
    - باور کن از امروز یه احساس دیگه پیدا کردم .از این که می خوای برای من یه بچه ناز به دنیا بیاری ازت ممنونم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - اردلان،منم از تو ممنونم که به قولت وفا کردی.
    - مطمئن باش دیگه هیچ وقت زیر قولم نمی زنم دلم می خواد از این به بعد یه شوهر خوب برای تو و یه پدر نمونه برای فرزندم باشم.
    اردلان صبحا قبل ازاینکه از خانه برود به من سفارش می کرد مراقب خودم باشم .چهار ماهه بودم و هنوز زیاد مشخص نبود که باردارم.ولی کم کم داشت نمایان می شد ،می دانستم اردلان از هیکل زن های حامله خوشش نمی آید.برای همین سفارش چهار دست لباس داده بودم که بالا تنه اش دکلته بود و دامنش با فنر هایی که از زیر می خورد کاملا باز می شد به طوری که دیگر بزرگی شکمم نمایان نبود.یک ماهی طول کشید تا لباسها آماده شدند وقتی لباسها را از خیاطی آوردم یکی از آنها را انتخاب کردم و قبل از اینکه اردلان به خانه بیاید آن را پوشیدم و آرایش ملایمی کردم به خود نگاه کردم اصلا مشخص نبود که باردارم.
    اردلان که به خانه آمد کلی از لباسم تعریف کرد و در آخر گفت:
    - دیگه مشخص نیست حامله ای.
    - خب برای همین اینا رو سفارش دادم.می دونستم تو از هیکلم ناراضی هستی.
    - از بس هیکل تو روی فرمه حالا که یه کم شکمت بزرگ شده تو چشم می زنه ولی از این که این قدر به فکر منی ممنون .
    بالاخره دوران بارداری ام با تمام سختی ها و مشکلاتش رو به اتمام بود .دکتر تاریخ سزارین را برای هفته آینده تعیین کرده بود .با کمک اردلان اتاق کودکمان را تزیین کرده بودیم .سه ماه قبل سولماز دختر خوشگل و مامانی به دنیا آورده بود که نامش را سوگل گذاشته بودند،سوگل مثل عروسک بود.
    این روزهای آخر من خیلی عصبی بودم .مدام دلشوره داشتم که نکند برای بچه اتفاقی بیفتد .البته سولماز می گفت((طبیعیه و منم همین حالات رو داشتم .))ولی دست خودم نبود.یک بار فکر می کردم برای بچه اتفاقی می افتد ،یک بار هم فکر می کردم برای خودم اتفاقی می افتد.
    شب آخری که فردایش می خواستم به بیمارستان بروم ،خیلی دلواپس بودم ،هنگامی که می خواستم بخوابم کمرم به شدت درد می کرد و بی تاب شده بودم به اردلان گفتم:یه قولی به من می دی؟
    - آره ،تو جون بخواه.
    - اگه برای من اتفاقی افتاد مواظب بچه مون باش.
    در حالیکه انگشتش را به علامت سکوت روی لبهایم گذاشته بود ،گفت: دیگه نمی خوام از این حرفها بشنوم اولا تو صحیح و سالم برمی گردی،ثانیا اگه خدای نکرده برای تو اتفاقی افتاد منم پشت سرت میام.من دنیا رو بدون تو نمی خوام.
    از یک طرف برای این که قول نداده بود ناراحت بودم و از طرف دیکر از این که این قدر به من علاقه داشت غرق شادی شدم.گونه اش را بوسیدم و فهمیدم که گریه کرده با تعجب گفتم:
    - اردلان تو برای چی گریه می کردی؟
    - از دست تو با این حرفایی که می زنی،من اصلا نمی تونم یه لحظه زندگی رو بدون وجود تو تصور کنم چه برسه که برات بچه داری ام بکنم،گور پدر بچه تو،اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی پا می شم خودمو از این پنجره پرت می کنم پایین!
    - باشه،عصبانی نشو شب بخیر.
    - شب بخیر عزیزم خوب بخوابی.
    فردا صبح به بیمارستان رفتم برای ساعت یک به اتاق عمل رفتم بعد از اینکه ماده بیهوشی را تزریق کردند دیگر هیچ چیز نفهمیدم .
    نمی دانم چه موقع به هوش آمدم البته نه به طور کامل،فقط چیزهایی می فهمیدم.تمام شکمم در می کرد ،صدای داد و فریاد خودم را می شنیدم زبانم سنگین شده بود به طوری که نمی توانستم حرف بزنم.
    صدایی را شنیدم که گفت:
    - این قدر تقلا نکن بخیه هات پاره می شه.
    دستی را که موهایم را نوازش می کرد گرفتم و گفتم:
    - اردلان.
    صدای پدر را شنیدم که می گفت:
    - رفته دنبال دکترت الان برمی گرده بابایی.
    صدای اطرافیان را که حرف می زدند می شنیدم ولی توان حرف زدن نداشتم.
    بعد از چند دقیقه ای دیگر صدایی نمی شنیدم،چشمهایم را باز کردم کسی داخل اتاق نبود.دوباره پلکهایم روی هم افتادند.
    بعد از چند لحظه صدای اردلان را شنیدم که گفت:
    - سایه،عزیزم آروم باش.دیدی بالاخره مامان شدی.
    با بی حالی پرسیدم:بچه مون چیه؟
    - مگه نمی دونستی یه پسر تپل مپل و خوشگل مثل خودت.
    نیم ساعتی بین بی هوشی و هوشیاری دست و پا می زدم ،اردلان موهایم را نوازش می کرد و سعی داشت آرامم کند.درد شدیدی در شکمم پیچید که مجبورم کرد جیغ بلندی بکشم.
    بالاخره وقتی به طور کامل به هوش آمدم اردلان را دیدم که نگرانی از قیافه اش می بارید.
    - سایه تو که منو نصف جون کردی تا بالاخره به هوش اومدی.صد دفعه به خودم لعنت فرستادم .دیگه همین یکی برای هفت پشتم بسه.
    با بی حالی لبخندی زدم و گفتم:
    - تازه این اولشه ،من هفت تای دیگه می خوام.
    - باشه،فقط این دفعه باید از روی جنازه من رد بشی.
    بعد از ظهر همه به دیدنم آمدند،سولماز سوگل را با خودش آورده بود من را بوسید و گفت:
    - بالاخره آقای داماد رو به دنیا آوردی؟
    با تعجب گفتم:
    - داماد؟
    - آره دیگه،تو باید دختر منو برای پسرت بگیری.
    - وا!خدا به دور از حالا برای این پسر طفل معصوم نقشه کشیدی خودم کم از دستت کشیدم حالا نوبت پسرم شده.
    - من این حرفا سرم نمی شه،تازه خیلیم دلت بخواد دختر به این خوشگلی عروست بشه.
    - مگه جون پسرم رو از سر راه پیدا کردم که تو هم زن عموش باشی هم مادر زنش.
    اشکان گفت:
    - سولماز،اگه فکرکردی سایه توی این وضع هم دست از جواب دادن برمی داره سخت در اشتباهی.آخه اینم جاری بود تو گیر آوردی؟
    - من کلی نقشه کشیدم این جاری من نشه.تقصیر اردلان بود که عاشق این ورپریده شد.
    و رو کرد به اردلان و گفت:
    - اینم زن بود تو گرفتی؟
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - خودم قربون خودش و زبونش می رم.
    و به من نزدیک تر شد.از این حرکاتش ،جلوی همه خجالت کشیدم،ولی اردلان عین خیالش نبود و مدام قربان صدقه ام می رفت.به عنوان همراه سه شب در بیمارستان در کنارم ماند هر قدر مامان و پروانه به او اصرار کردند که شبها به خانه برود تا یکی از آنها نزد من بمانند قبول نمی کرد و می گفت:غیر ممکنه یه شب بدون سایه توی اون خونه سر کنم.
    سه روز گذشت و من به خانه آمدم.دو روز بعد اردلان به مناسبت تولد نوزادمان جشن مفصلی گرفت.من و اردلان اسم پسرمان را ساشا گذاشتیم .ساشا خیلی شبیه من بود.
    بعد از سزارین دیگر احساس راحتی می کردم.ظرف یک ماه هیکلم به همان فرم سابقش برگشت.اردلان که چند ماه برای من لباس نخریده بود هر روز با لباس تازه ای به خانه می آمد.
    ساشا از صبح تا شب وقت مرا می گرفت،به طوری که من وقت هیچ کار دیگه ای نداشتم.اردلان می گفت: سایه مثل اینکه تو دیگه برای من وقت نداری.کم کم داره به این پسره حسودیم می شه .دیگه نبینم جلوی من بغلش کنی ها!
    - اردلان خیلی حسودی حالا دیگه به پسرتم هم حسادت می کنی؟ولی مطمئن باش من تو رو بیشتر از ساشا دوست دارم.
    - اگه غیر از این بود که تا حالا گذاشته بودمش جلوی در تا گربه ها بخورنش.
    - آخه دلت میاد پسر به این دسته گلی رو بدی گربه ها بخورن.
    من مثل سابق و حتی بیشتر از قبل به اردلان توجه می کردم که مبادا فکرکند با آمدن بچه دیگر مثل سابق دوستش ندارم.مانند گذشته نیم ساعت قبل از اینکه به خانه بیاید آرایش می کردم و سعی می کردم ساشا را برای موقعی که اردلان به خانه می آمد بخوابانم.
    زندگی بر وفق مراد بود من و اردلان با هم خوشبخت بودیم.ساشا سالم و سرحال بود ،از لحاظ مالی و عاطفی هم کمبودی نداشتیم .من فقط دعا می کردم که خدا عمر این سعادت را طولانی کند.
    با وجود ساشا که این قدر رسیدگی می خواست من اصلا متوجه گذشت زمان نمی شدم فقط یک بار به خود آمدم و دیدم تولد ساشاست یعنی یک سال به همین زودی گذشته بود............



  9. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #96
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    سلام مرسی خسته نباشی

  11. #97
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل بیست و هشتم-3
    اردلان برای ساشا جشن تولد مفصلی گرفت و از کل فامیل دعوت کرد.شب هنگامی که به خانه آمد بسته بزرگی در دستش بود.
    به طرفش رفتم و گفتم:
    - اردلان هدیه ات رو بذار زمین روی میز کنار هدیه سولماز.
    - این مال ساشا نیست،مال مامانی ساشاست بیا بگیر عزیزم.
    - مرسی چرا زحمت کشیدی.
    و جعبه را باز کردم داخل آن یک دست لباس به رنگ سبز یشمی بود .
    - سایه جان می شه ازت خواهش کنم برای امشب بپوشیش.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - حتما.
    سولماز موهایم را برایم سشوار کرد بعد از اینکه آرایش کردم ،لباسم را پوشیدم.
    سولماز نگاهی به من کرد و گفت:
    - خیلی ناز شدی لباست ام خیلی قشنگه،مبارکت باشه.می گم اردلان هم خوب سلیقه ای داره ها!
    - اگه سلیقه نداشت که منو انتخاب نمی کرد.
    - سلیقه که داره البته توی لباس خریدن ولی توی زن گرفتن اصلا سلیقه به خرج نداد.
    - خیلی پررویی سولماز.
    و به دنبالش دویدم.سولماز از اتاق بیرون دوید که محکم به اردلان خورد.
    از همانجا بلند گفتم:
    - اردلان نذار فرار کنه باید تنبیهش کنم.
    اردلان دست سولماز را گرفت و گفت:
    - حالا چه کار کرده ؟ببخشش.
    - اصلا و ابدا.
    رو کردم به سولماز و گفتم:
    - خودت بگو.
    و لپش را کشیدم.
    اردلان در حالیکه می خندید گفت:
    - خب سولماز به جرمت اعتراف کن.
    - من که چیزی نگفتم تازه از توام تعریف کردم و گفتم سلیقه خوبی داری.
    - سایه این که چیزی نگفته طفلک.
    - آره جون خودش قسمت اصلی حرفش رو سانسور کرد.من گفتم اگه سلیقه نداشت که من و انتخاب نمی کرد ولی خانم داداشت گفت فقط توی لباس خریدن سلیقه داره،ولی توی زن گرفتن اصلا سلیقه به خرج نداده.
    - سولماز جرمت خیلی سنگینه باید به دست عدالت بسپارمت.سایه بیا بگیرش و مواظب باش فرار نکنه .از اون سابقه داراست.
    دستم را دور گردن سولماز انداختم و گفتم:
    - دیگه از این حرفای بد نزنیا!وگرنه به لولو می گم بخورت.حالا پاشو برو لباست رو عوض کن و بیا که الان مهمونا می رسن.
    سولماز که رفت نگاهی به اطراف انداختم تا ببینم چیزی فراموش نشده باشد که صدای فریاد اردلان را شنیدم .سراسیمه به اتاق ساشا رفتم و گفتم:
    - چی شده؟
    - ببین پدر سوخته با پیرهنم چه کار کرده؟
    سرشانه پیراهنش کمی کثیف شده بود .با دستمال آن را پاک کردم و گفتم:
    - حتما این قدر طفلک رو بالا پایین انداختی که این طوری شده.
    و به ساشا نگاه کردم، ساشا که در تختش دست و پا می زد برایم خندید .
    - مامان فدای اون خنده هات بشه این چه کاری بود با بابا کردی؟
    ساشا دوباره خندید اردلان پیراهنش را به دستم داد و گفت:
    - سایه یه فکری برای این بکن.
    وقتی پیراهن را تمیز و پاکیزه به دستش دادم گفت:
    - قربون تو برم که این قدر خوبی ولی این پدر سوخته مثل این که به تو نرفته.
    - آره مثل این که شکل و شمایلش به من رفته ،اخلاقش به تو.
    لباس ساشا را که عوض کردم دیگر مهمانها از راه رسیدند.ساشا که به شلوغی عادت نداشت بهانه من را می گرفت و می خواست در آغوشم باشد.
    ساشا را در آغوشم گرفتم و گفتم:
    - وای از دست تو،چرا گریه می کنی عزیزم؟
    ساشا برایم خندید و گفت:
    - ماما.
    بوسیدمش و گفتم:
    - فدات بشم.
    نشسته بودیم که شاهین آمد و کنارم نشست وگفت:
    - با بچه داری چه کار می کنی؟
    - نمی دونی شاهین خیلی سخته علی الخصوص که ساشا هم خیلی لوس شده.انتظار داره من فقط بغلش کنم و باهاش حرف بزنم.
    - خب این اخلاقش به پدرش رفته .اردلان هم انتظار داره تو فقط به اون توجه داشته باشی.تعجب می کنم چطوری وجود ساشا رو تحمل می کنه؟
    خندیدم و گفتم:
    - اتفاقا همین دو ،سه ساعت پیش بهش گفتم اخلاق ساشا به اون رفته.
    - ولی قیافه اش کاملا شبیه خودته،ناز و مامانی.
    نگاهی به ساشا کردم و بوسیدمش.
    در همین موقع اردلان آمد و کنارمان نشست و با نگاهی به ساشا گفت:
    - دوباره که تو عزیز دوردونه ات رو بوسیدی؟
    - می دونی که خیلی لوسه،تا نبوسمش آروم نمی گیره.
    - بیخود کرده؛سایه نمی خوای یه دور با پدرش...؟
    نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد ،گفتم:
    - اردلان،ساشا پیش کسی نمی مونه ،متاسفم.
    اردلان،ساشا را از آغوشم بیرون کشید و به دست شاهین داد و گفت:
    - اگه چند دقیقه نگهش داری ،خیلی ممنون می شم.
    و دستم را کشید.
    پس از چند دقیقه به اردلان گفتم:
    - حالا دیگه کافیه .ساشا داره گریه می کنه.
    - وای از دست این ساشای تو، شده بلای جون من.
    و به طرف شاهین رفتیم.ساشا با دیدنم گفت((ماما))و خودش را به طرفم کشید.
    - جانم؛بیا عزیزم.
    از شاهین گرفتمش و گفتم:
    - مرسی شاهین،افتادی تو زحمت.
    - خواهش می کنم.
    اردلان رو به شاهین کرد و گفت:
    - شاهین اگه زن گرفتی هیچ وقت بچه دار نشو .چون تجربه دارم بهت می گم وگرنه در واقع کیش و مات شدی.
    - اردلان ،یه وقت باور می کنه،مطمئن باش این طوری نیست شاهین.
    - شاهین تو که شاهد بودی این پسره چطوری مزاحم منه.حالا باز میل خودت.
    و رفت.داشتم رفتن اردلان را نگاه می کردم که صدای ساشا را که می گفت ((ماما)) شنیدم.
    شاهین گفت:
    - چیه؟مگه نشنیدی پدرت چی می گفت؟
    - چه کار داری که هی ماما ،ماما می کنی؟
    نگاهی به ساشا کردم.برایم خندید.بوسیدمش و سریع آثار رژم را از صورتش پاک کردم .
    صدای شاهین را شنیدم که گفت:
    - اگه برای اینکه اردلان نفهمه داری این کارو می کنی،دید دردونه ات رو بوسیدی.
    خلاصه جشن تولد به خوبی و خوشی برگزار شد وقتی مهمانها رفتند من آن قدر خسته بودم که بدون آن که به ترکیب خانه دست بزنم فقط لباسم را تعویض کردم و خوابیدم.
    صبح که از خواب بیدار شدم اردلان را دیدم که کنارم نشسته و به من خیره شده.
    - سلام،ساعت چنده؟
    - سلام عزیزم ساعت رو می خوای چی کار؟
    - ساشا از دیشب تا حالا چیزی نخورده.
    - هول نشو دیشب که داشت گریه می کرد بلند شدم و براش شیر درست کردم و بهش دادم.
    - دستت درد نکنه.
    اردلان گونه اش را جلو آورد و گفت:
    - خب جایزه منو بده.
    سریع خواسته اش را برآورده کردم و گفتم:
    - اینم جایزه تو،ولی اگه این طور باشه تو باید از صبح تا شب منو ببوسی.
    - باشه،من که از خدامه این وظیفه رو به عهده بگیرم.
    - آخی تو چقدر وظیفه شناس و فرصت طلبی.
    در همین موقع صدای گریه ساشا بلند شد .گفتم:
    - خب بسه.ساشا هلاک شد.
    - دوباره این از خواب بیدار شد و تو رو از دست من درآورد .
    با هم به اتاق ساشا رفتیم.ساشا را بغل کردم و گفتم:
    - چیه عزیزم؟چرا داری گریه می کنی؟
    - دلش به حال باباش سوخته داره گریه می کنه.
    و در حالیکه سعی می کرد قیافه خشمگینی به خود بگیرد گفت:
    - ببین چطوری جلوی من قربون ،صدقه این پسره می ره.
    خندیدم و گفتم:
    - ساشا این پدر دیوونه چی داره می گه؟
    برایم خندید .
    - چیه عزیزم به چی می خندی؟
    اردلان ساشا را از آغوشم گرفت و گفت:
    - بده ببینم،چیه یه ساعته داری برای زن من می خندی،شرم نمی کنی؟
    ساشا باز هم خندید.
    - مامان فدای اون خنده هات بشه عزیزم.
    اردلان نگاهی به من کرد لبخندی زدم،رو به ساشا کرد وگفت:
    - بابا فدای اون لبخندای مامانت بشه عزیزم.
    - اردلان به جای اینکه این قدر سر به سر من و ساشا بذاری برو براش شیر درست کن .
    ساشا داشت خودش را به طرف من می کشید دستهایم را باز کردم و گفتم:
    - بیا عزیز دلم.
    اردلان ساشا را روی تختش خواباند و به طرف من آمد.به حرکت اردلان خنده ام گرفت و گفتم:
    - اردلان لوس نشو.
    - مگه خودت نگفتی بیا عزیز دلم؟
    - مگه با تو بودم؟
    اردلان اخم ظریفی کرد و گفت:
    - مگه غیر از من عزیز دل دیگه ای هم داشتی و من خبر نداشتم ؟
    - نه ،نه ،اصلا.حالا نمی ری براش شیر درست کنی؟
    - البته که می رم ولی همراه تو،دلم نمی خواد تو و این پسره با هم توی این اتاق تنها بمونید.
    و من را دنبال خودش کشید.
    ****

    پایان فصل بیست و هشتم.


  12. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #98
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    سلام خواهش می کنم امیدوارم لذت ببرید

  14. این کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  15. #99

    Dreamland
    Guest

    پيش فرض

    عزیزم ممنون..............لذت بردم.........................

  16. این کاربر از Dreamland بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #100
    آخر فروم باز kar1591's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    محل سكونت
    ساوالان
    پست ها
    1,329

    پيش فرض

    روزتون بخیر دستتون درد نکنه

  18. این کاربر از kar1591 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •