- مادر شما فكر مي كنيد من لاغر شده ام؟
- خوب معلومه
- چطور مگه دخترم؟
- آخه پدر هر كدوم از لباسامو تنم ميكنم تو تنم گريه ميكنه
- نه اينطور هم كه توفكر ميكني نيست
- مامان باور كن از صبح تا حالا چند دفعه هر كدوم رو امتحان كردم
- دخترم الان يادت افتاده به لباس فكر كني؟
- چه مي دونم فكر ميكردم لباس مناسب داشته باشم
- امان از دست اين خانمها بجز لباس به هيچي فكر نمي كنند .نكنه بعد از ظهر مجبور باشيم بريم خريد نيكا خانم؟
- نه يه فكر ميكنم، ولي بعد ازظهر بايد منو ببري آرايشگاه
- بله، چشم!
- مسعود يه زنگ ديگه به خواهرت بزن بازم بگو شايد بياد
- نه افسانه جون نمي آد، ميگه حوصله ندارم
- من مي رم تو اتاقم يه فكري براي لباسم بكنم
- برو ، ولي ببينيد از حالا دارم ميگم طوري برنامه ريزي كنيد كه ساعت 4 از خونه بريم بيرون. كه با ترافيك شب جمعه همون 6 و 7 برسيم
- باشه مسعود چند بار ميگي فهميدم ديگه
- خوب حالا ببينيم و تعريف كنيم
نيكالبخندي زدوازاتاق خارج شد ،ولي صداي زنگ نگذاشت از پله ها بالا رود آيفون را برداشت و پرسيد: بله
- سلام عرض شد منزل آقاي دكتر معتمد؟
- بله
- شما خانم معتمد هستيد؟
- بله بفرماييد
- لطفا چند لحظه تشريف بياريد دم در
- بله اومدم اجازه بفرماييد
نيكا فورا بطرف در رفت وآنرا گشود، پشت در مرد غريبه اي ايستاده بود و سلام كرد. نيكا پاسخش را داد. او گفت: ببخشيد چند لحظه اجازه بديد. بعد بطرف ماشين رفت .بنظر نيكا آشنا آمد كمي فكر كرد و بخاطر آورد كه اين همان ماشيني است كه روز مهماني كيانوش بدنبال آنها فرستاده بود و مسلما اين مرد همان راننده بود جاي تعجب داشت كه او را نشناخته بود .مرد با يكدسته گلسرخ و يك جعبه بزرگ كادو پيچ شده بازگشت .نيكا گفت: شما راننده آقاي مهرنژاد هستيد؟
- بله خانم
- ببخشيد من قبلا شما رو ديده بودم ولي خاطرم نبود...... حالا بفرماييد تو چرا دم در وايسادين؟
- خواهش ميكنم اشكالي نداره، مزاحمتون نمي شم اينها رو آقاي مهرنژاد دادند، البته با اين نامه
- آقاي مهرنژاد؟
- كيانوش خان
- آه بله خيلي ممنون از جانب من از ايشون تشكر كنيد
نيكا گلها و بسته ها را گرفت .مرد يك پاكت نامه نيز به او داد او بار ديگر به راننده تعارف كرد، ولي او باز هم تشكر كردورفت،نيكا بداخل بازگشت همينكه درهال رابازكرددكتروهمسرش كه ازغيبت طولاني اوكنجكاو شده بودندبه استقبالش آمدند.افسانه باديدن بسته وگلهادردست نيكا باتعجب پرسيد:كي بود؟ اينها چيه؟
- راننده كيانوش بود ، ولي نمي دونم اينا چيه.
افسانه بسته را گرفت و دكتر گلها را ، نيكا هم پاكت نامه را گشود مادر در حين باز كردن بسته گفت: اگه خصوصي نيست بلند بخون
- چشم صبر كنيد
كاغذ نامه را كه باز كرد بوي خوش عطر كيانوش در مشامش پيچيد آهسته شروع به خواندن كرد
سركار خانم معتمد سلام
اميدوارم كه حالتون خوب باشه و بتونيد بخوبي راه بريد، خانم معتمد چند روز قبل براي عرض ادب خدمتتون رسيديم، تشريف نداشتيد.ثصد داشتم امانت شما رو تقديم كنم، ولي چون خودتون نبوديد نتونستم اداي دين كنم، اگر به خاطر داشته باشيد بنا بود از يه فروشگاه پوشاك در سوئيس براتون تحفه اي با سليقه خودم تهيه كنم، هر چند مي دونم موافق سليقه شما نيست ولي بهر حال تقديمتون ميكنم، شايد امشب به كارتون بياد، از جانب من به همه خانواده سلام برسونيد.
ارادتمند شما كيانوش مهرنژاد
نيكا سرش را بالا آورد. افسانه در جعبه را گشود و هيجان زده گفت: واي نيكا اينجا رو ببين
نيكا بطرف جعبه رفت .داخل آن پيراهني برنگ صورتي مايل به بنفش بود .مادر سر شانه هاي لباس را گرفت و آنرا بلند كرد .گلسر لباس از روي دامن آن داخل جعبه افتاد. نيكا زير آن يك جفت كفش به همان رنگ ديد مادر با تعجب گفت: نيكا اين چيه؟
نيكا بجاي پاسخ نامه را به او داد و او مشغول خواندن شد كه دكتر با گلدان پر از گل بازگشت و گفت: اينجا چه خبره؟
- حقيقتش خودمون هم نمي دونيم
- چه لباس قشنگي نيكا برو بپوش ببينم اندازه ات هست يا نه؟
- فكر ميكنم بهش بخوره......... مسعود اين نامه را بخون ، كيانوش فرستاده
نيكا لباس را برداشت و به اتاق خواب رفت تا پرو كند .وقتي لباس را پوشيد جلوي آينه ايستاد در دل حسن سليقه كيانوش را تحسين كرد و آهسته گفت: خيلي با سليقه اي پسر تو هر موردي انتخابت تكه ولي بي معرفت اين چه نامه اي بود نوشتي مگه من منشيت هستم كه برام اينطور رسمي نامه مي نويسي. بعد جلوي آينه دهن كجي كرد وگفت: سركار خانم معتمد بيمزه. به عكسش در آينه خنديد و در همان حال صداي پدرش را شنيد كه مي گفت: چي شد دختر نپوشيدي دلمون آب شد