شرمنده خانمی من این کتابشونو نخوندم اما فقط می دونم راجع به سگ اصحاب کهف هستش.
من نمی تونم نظر بدم
شرمنده خانمی من این کتابشونو نخوندم اما فقط می دونم راجع به سگ اصحاب کهف هستش.
من نمی تونم نظر بدم
کسی بود که مدام به حسرت می گفت: کاش زودتر زاده شده بودم
کاش پیامبر را دیده بودم
کاش به خدمت رسول رسیده بودم.
جوانمرد به او گفت:هنور هم روزگار رسول خداست
و هنوز هم عصر پیامبر است
اگر روز را به شب آری وکسی را نیازرده باشی
آن روز تا شب با پیامبر زندگی کرده ای
ولی اگر هزار نماز کنی و هزار حج بگزاری
و کسی را بیازاری نه خدا تو رو دوست خواهد داشت نه پیامبرش
و هیچ طاعت از تو مقبول نخواهد بود
شراره ای بر جامه مرد نانوا افتاده بود بی تاب شده بود و تقلا می کرد تا خاموشش کند
جوانمردی از آن حوالی می گذشت
نانوا و تقلایش را دید
آهی کشید وایستاد وبه درد گفت:افسوس
سالهاست که آتش خودخواهی و آتش حسد وآتش ریا در دلمان افتاده است
و هیچ تقلا نمی کنیم که خاموشش کنیم
این شراره جامه یمان را خواهد سوخت
آن آتش اما جانمان را می سوزاند
جانمان را و ایمانمان را !
خدایا! من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم، همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت. من همانی ام که همیشه دعاهای عحیب و غریب می کند و چشم هایش را می بندد و می گوید: من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی.
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند. همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد. همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه ٬ گاهی هم دروغگو و حالا یادت آمد من کی هستم؟
این روزها٬ آدم ها سرشان شلوغ است.
کسی حوصله خدا را ندارد.
کسی حال او را نمی پرسد.
کسی برایش نامه نمی نویسد٬
اما تو این کار را بکن.
تو حالش را بپرس.
تو چیزی برایش بنویس.
ساعت هایت را با او قسمت کن.
ثانیه هایت را هم ...
سلام دوستان ...
من بعضی از متن های ایشون رو اینور و اونور خونده بودم ولی نمی دونستم که خانوم عرفان نظرآهاری اونا رو نوشته ...
ممنونم از عزیزانی که این تاپیک رو زدنند و باعث شدنند که من با تمام آثار ایشون و شخصیتشون آشنا بشم .
التماس دعا
یا حق ...
............................
شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
***
طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم
عرفان نظرآهاری
Last edited by aroosak_kooki; 18-09-2008 at 02:53.
آره خانمی این متنی که شما گذاشتی از کتاب" چای با طعم خدا " هستش.
سلام دوستان...
اومدم بگم که دستون درد نکنه.من خیلی نوشته های ایشون رو دوست دارم.
خوشحال شدم وقتی این تاپیک رو دیدم.
Last edited by Ghorbat22; 25-09-2008 at 06:44.
مردی به زیارت می رفت جوانمرد به او رسید و پرسید:کجا می روی؟
مرد گفت: به زیارت می روم به دیاری.
جوانمرد گفت : چه می خواهی و چه طلب می کنی از زیارت؟
مرد گفت : خدا را طلب می کنم
جوانمرد گفت : خدای دیار خود را چه کرده ای که به دیار دیگر در طلش می روی؟
پیامبر ما را گفت علم را به چین اگر باشد جستجو کنید
اما نگفت برای جستجوی خدا باید به جایی رفت.
جوانمرد می رفت و با خود می گفت: مردم خدا را در مسجد می جویند ما هر جا که هستیم مسجد است
مردم مبارکی را در رمضان می یابند و ما ماههایمان همه رمضان است
مردم عیدشان آدینه است وما هر روزمان عید و آدینه است.
جوانمرد گفت : خدایا نماز می خوانم و روزه می گیرم حج می گزارم و زکات می دهم انفاق می کنم و می بخشم
نه غیببتیو نه دروغی و نه حرامی اما این نیست آنچه تو می خواهی دلم راضی نمی شود
می دانم که چیزی بیش از اینها باید کرد !
خدا گفت: آری چیزی بیش از اینها باید کرد.
و آنگاه عرش را بر شانه های او گذاشت و گفت: این است آنچه می خواهم اینکه عرشم را بر دوش بگیری امانتم را.
جوانمرد گفت : سنگین است سنگین است سنگین است !
شانه هایم دارد میشکند نزدیک است که عرشت بر زمین بیفتد.
خدا گفت : یاری بخواه جهان هرگز از یاران خالی نخواهد بود
و جوانمرد فریاد بر آورد که : ای جوانمردان یاری یاری یاری یاری ام کنید
عرش خدا بر پشت ما ایستاده است نیرو کنید و مردآسا باشید که این بار گران است
و هر روز کسی از گوشه ای و هر روز کسی از کناری برآمد کسی که تکه ای از عرش خدا و پاره ای از امانت او را بر پشت گرفت
هزاران سال گذشته است و هزاران سال دیگر نیز می گذرد اما عرش خدا هرگز بر زمین نخواهد افتاد.
درویش جامه ی پشمین داشت کلاه چهار ترک داشت کشکول داشت و خدا را نداشت!
اما توانگر لباس ابریشمین داشت قصر هزار بارو داشت زر و سیم داشت خدا را هم داشت!
روزی درویش توانگر را سرزنش می کرد که : توانگری و خداخواهی با هم جمع نخواهد شد اول باید فقر را جستجو کنی بعد خدا را
جوانمرد به آن میانه رسید و گفت : آری اما اگر دل تو با خدا باشد و همه دنیا نیز آن تو زیان ندارد
اما اگر جامه ی پلاس بپوشی و بر حصیر بنشینی اما خدا در دلت نباشد ازآن دلق و زیراندار تو را به آسمان هیچ راهی نیست
توانگر لبخند زد و درویش هیچ نگفت و جوانمرد رفته بود.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)