تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 10 از 14 اولاول ... 67891011121314 آخرآخر
نمايش نتايج 91 به 100 از 137

نام تاپيک: ☼ حكايتهاي آموزندۀ ايراني ☼

  1. #91
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    روزي يك صوفي ناگهاني و بدون در زدن وارد خانه شد و ديد كه زنش با مرد كفشدوز در اتاقي دربسته تنهايند و با هم جفت شده‌اند. معمولا صوفي در آن ساعت از مغازه به خانه نمي‌آمد و زن بارها در غياب شوهرش اين‌كار را كرده بود و اتفاقي نيفتاده بود. ولي صوفي آن روز بي‌وقت به خانه آمد. زن و مرد كفشدوز بسيار ترسيدند. زن در خانه هيچ جايي براي پنهان كردن مرد پيدا نكرد، زود چادر خود را بر سر مرد بيگانه انداخت و او را به شكل زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفي تمام اين ماجرا را از پشت پنجره ديده بود، خود را به ناداني زد و با خود گفت: اي بي‌دينها! از شما كينه مي‌كشم ولي به آرامي و با صبر. صوفي سلام كرد و از زنش پرسيد: اين خانم كيست؟ زنش گفت: ايشان يكي از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بيگانه‌اي ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفي گفت : ايشان از ما چه خدمتي مي‌خواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: اين خانم تمايل دارد با ما قوم و خويش شود. ايشان پسري بسيار زيبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببيند و براي پسرش خواستگاري كند، اما دختر به مكتبخانه رفته است. صوفي گفت: ما فقير و بينوا هستيم و همشأن اين خانوادة بزرگ و ثروتمند نيستيم، چگونه مي‌توانيم با ايشان وصلت كنيم. در ازدواج بايد دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست مي‌گويي من نيز همين را به خانم گفتم و گفتم كه ما فقير و بينوا هستيم؛ اما او مي‌گويد كه براي ما اين مسأله مهم نيست ما دنبال مال وثروت نيستيم. بلكه دنبال پاكي و نيكي هستيم. صوفي دوباره حرفهاي خود را تكرار كرد و از فقيري خانوادة خود گفت. زن صوفي خيال مي‌كرد كه شوهرش فريب او را خورده است، با اطمينان به شوهرش گفت: شوهر عزيزم! من چند بار اين مطلب را گفته‌ام و گفته‌ام كه دختر ما هيچ جهيزيه‌اي ندارد ولي ايشان با قاطعيت مي‌گويد پول و ثروت بي ارزش است، من در شما تقوي و پاكي و راستي مي‌بينم.
    صوفي، رندانه در سخني دو پهلو گفت: بله ايشان از همة چيز زندگي ما باخبرند و هيچ چيز ما بر ايشان پوشيده نيست. مال و اسباب ما را مي‌بيند و مي‌بيند خانة ما آنقدر تنگ است كه هيچ چيز در آن پنهان نمي‌‌ماند. همچنين ايشان پاكي و تقوي و راستي ما را از ما بهتر مي‌داند. پيدا و پنهان و پس و پيش ما را خوب مي‌شناسد. حتماً او از پاكي و راستي دختر ما هم خوب آگاه است. وقتي كه همه چيز ما براي ايشان روشن است، درست نيست كه من از پاكي وراستي دخترم بگويم و از دختر خود تعريف ‌كنم!!

  2. #92
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    آب در گودالي عميق در جريان بود و مردي تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان مي‌داد. گردوها در آب مي‌افتاد و همراه صداي زيباي آب حبابهايي روي آب پديد مي‌آمد، مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت مي‌‌برد. مردي كه خود را عاقل مي‌پنداشت از آنجا مي‌گذشت به مرد تشنه گفت : چه كار مي‌كني؟
    مرد گفت: تشنة صداي آبم.
    عاقل گفت: گردو گرم است و عطش مي‌آورد. در ثاني، گردوها درگودال آب مي‌ريزد و تو دستت به گردوها نمي‌رسد. تا تو از درخت پايين بيايي آب گردوها را مي‌برد.
    تشنه گفت: من نمي‌خواهم گردو جمع كنم. من از صداي آب و زيبايي حباب لذت مي‌برم. مرد تشنه در اين جهان چه كاري دارد؟ جز اينكه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه مي‌گردند.
    شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب رمز عالم الهي و صداي آب رمز الحان موسيقي است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالاي درخت آگاهي به جهان نگاه مي‌كند. و در اشياء لذت مادي نمي‌بيند.بلكه از همه چيز صداي خدا را مي‌شنود. مولوي تشنگي و طلب را بزرگترين عامل براي رسيدن به حقيقت مي‌داند.

  3. #93
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    پادشاهي پسر جوان و هنرمندي داشت. شبي در خواب ديد كه پسرش مرده است، وحشت‌زده از خواب برخاست، وقتي كه ديد اين حادثه در خواب اتفاق افتاده خيلي خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادي بيداري تعبيركرد؛ اما فكر كرد كه اگر روزي پسرش بميرد از او هيچ يادگاري ندارد. پس تصميم گرفت براي پسرش زن بگيرد تا از او نوه‌اي داشته باشد و نسل او باقي بماند. پس از جستجوهاي بسيار، بالاخره پادشاه دختري زيبا را از خانواده‌اي پاك نژاد و پارسا پيدا كرد، اما اين خانوادة پاك نهاد، فقير و تهيدست بودند. زن پادشاه با اين ازدواج مخالفت مي‌كرد. اما شاه با اصرار زياد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همين زمان يك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را چنان تغيير داد كه شاهزاده همسر زيباي خود را رها كرد و عاشق اين زن جادوگر شد. جادو گر پير زن نود ساله‌اي بود مثل ديو سياه و بد بو. شاهزاده به پاي اين گنده پير مي‌افتاد و دست و پاي او را مي‌بوسيد. شاه و درباريان خيلي نارحت بودند. دنيا براي آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشكان زيادي كمك گرفت ولي از كسي كاري ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پيرزن جادو بيشتر مي‌شد، يكسال شاهزاده اسير عشق اين زن بود. شاه يقين كرد كه رازي در اين كار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد. خداوند دعاي او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكي كه همة اسرار جادو را مي‌دانست، پيش شاه آمد و شاه به او گفت اي مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّاني گفت: نگران نباش، من براي همين كار به اينجا آمده‌ام. هرچه مي‌گويم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده.
    فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار ديوار، رو به قبله، قبر سفيدي هست آن قبر را با بيل و كلنگ باز كن، تا به يك ريسمان برسي. آن ريسمان گرههاي زيادي دارد. گرهها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد.
    فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همة كارها را انجام داد. به محض اينكه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات يافت. و به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و شادي كردند. شاهزاده زندگي جديدي را با همسر زيبايش آغاز كرد و زن جادو نيز از غصه، دق كرد و مرد

  4. #94
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    يك شكارچي، پرنده‌اي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خورده‌اي و هيچ وقت سير نشده‌اي. از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نمي‌شوي. اگر مرا آزاد كني، سه پند ارزشمند به تو مي‌دهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. پند اول را در دستان تو مي‌دهم. اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانه‌ات بنشينم به تو مي‌دهم. پند سوم را وقتي كه بر درخت بنشينم. مرد قبول كرد. پرنده گفت:
    پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن.
    مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزي كه از دست دادي حسرت مخور.
    پرنده روي شاخ درخت پريد و گفت : اي بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت مي‌شدي. مرد شگارچي از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدي يا كر هستي؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكني. اي ساده لوح ! همة وزن من سه درم بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده درمي در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت اي پرندة دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
    پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم.
    پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشيدن در زمين شوره‌زار است

  5. #95
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    مورچه‌اي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت مي‌كند و نقش‌هاي زيبا رسم مي‌كند. به مور ديگري گفت اين قلم نقش‌هاي زيبا و عجيبي رسم مي‌كند. نقش‌هايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا مي‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو كمك مي‌گيرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو مي‌كردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانه‌تري مي‌داد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بي‌خبر مي‌شود. تن لباس است. اين نقش‌ها را عقل آن مرد رسم مي‌كند.
    مولوي در ادامه داستان مي‌گويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت را نمي‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، ناداني‌ها و خطاهاي دردناكي انجام مي‌دهد

  6. #96
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    مردي كه به گل خوردن عادت داشت به يك بقالي رفت تا قند سفيد بخرد. بقال مرد دغلكاري بود. به جاي سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبكتر باشد و به مشتري گفت : سنگ ترازوي من از گل است. آيا قبول ميكني؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوة دل من است. به بقال گفت: مهم نيست، بكش.
    بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تيشه نداشت و با دست قند را مي‌شكست، به ظاهر كار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو مي‌خورد و مي‌ترسيد كه بقال او را ببيند، بقال متوجه دزدي گلخوار از گل ترازو شده بود ولي چنان نشان مي‌داد كه نديده است. و با خود مي‌گفت: اي گلخوار بيشتر بدزد، هرچه بيشتر بدزدي به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من مي‌دزدي ولي داري از پهلوي خودت مي‌خوري. تو از فرط خري از من مي‌ترسي، ولي من مي‌ترسم كه توكمتر بخوري. وقتي قند را وزن كنيم مي‌فهمي كه چه كسي احمق و چه كسي عاقل است.مثل مرغي كه به دانه دل خوش مي‌كند ولي همين دانه او را به كام مرگ مي‌كشاند

  7. #97
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    يك عالم دروغين، عمامه‌اش را بزرگ مي‌كرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد. مقداري پارچه كهنه و پاره، داخل عمامة خود مي‌پيچيد و عمامة بسيار بزرگي درست مي‌كرد و بر سر مي‌گذاشت. ظاهر اين دستار خيلي زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه مي‌رفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در تاريكي و گرگ و ميش هواي صبح، دزدي كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيه‌نما فرياد زد: اي دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندي يافتي آن را ببر. دزد خيال مي‌كرد كه كالاي گران قيمتي را دزديده و با تمام توان فرار مي‌كرد. حس كرد كه چيزهايي از عمامه روي زمين مي‌ريزد، با دقت نگاه كرد، ديد تكه تكه‌هاي پارچه كهنه و پاره پاره‌هاي لباس از آن مي‌ريزد. با عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچة سفيد بيشتر نيست. گفت: اي مرد دغلباز مرا از كار و زندگي انداختي

  8. #98
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    روزي حضرت موسي به خداوند عرض كرد: اي خداي دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را مي‌آفريني و باز همه را خراب مي‌كني؟ چرا موجودات نر و مادة زيبا و جذاب مي‌آفريني و بعد همه را نابود مي‌كني؟
    خداوند فرمود : اي موسي! من مي‌دانم كه اين سؤال تو از روي ناداني و انكار نيست و گرنه تو را ادب مي‌كردم و به خاطر اين پرسش تو را گوشمالي مي‌دادم. اما مي‌دانم كه تو مي‌خواهي راز و حكمت افعال ما را بداني و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوي. و مردم را از آن آگاه كني. تو پيامبري و جواب اين سؤال را مي‌داني. اين سؤال از علم برمي‌خيزد. هم سؤال از علم بر مي‌خيزد هم جواب. هم گمراهي از علم ناشي مي‌شود هم هدايت و نجات. همچنانكه دوستي و دشمني از آشنايي برمي‌خيزد.
    آنگاه خداوند فرمود : اي موسي براي اينكه به جواب سؤالت برسي، بذر گندم در زمين بكار. و صبر كن تا خوشه شود. موسي بذرها را كاشت و گندمهايش رسيد و خوشه شد. داسي برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايي از جانب خداوند رسيد كه اي موسي! تو كه كاشتي و پرورش دادي پس چرا خوشه‌ها را مي‌بري؟ موسي جواب داد: پروردگارا ! در اين خوشه‌ها، گندم سودمند و مفيد پنهان است و درست نيست كه دانه‌هاي گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم مي‌كند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود: اين دانش را از چه كسي آموختي كه با آن يك خرمن گندم فراهم كردي؟ موسي گفت: اي خداي بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درك عطا فرموده‌اي.
    خداوند فرمود : پس چگونه تو قوة شناخت داري و من ندارم؟ در تن خلايق روحهاي پاك هست، روحهاي تيره و سياه هم هست. همانطور كه بايد گندم را از كاه جدا كرد بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را براي آن مي‌آفرينم كه گنج حكمتهاي نهان الهي آشكار شود.
    *خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس اي انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن

  9. #99
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    وقتي مردي جامه فروش رزمه ي جامه 1 دربست وبر دوش نهاد تا به ديهي برد فروختن را.2 اتفاقاً سواري با او همراه افتاد. مرد از كشيدن پشتواره 3 به ستوه آمد و خستگي در او اثر كرد. به سوار گفت: «اي جوان مرد، اگر پشتواره ي من ساعتي در پيش گيري چندان كه من بياسايم، از قضيت كرم و فتوت دور نباشد.»4 سوار گفت: «شك نيست كه تخفيف كردن از متحملان بار كلفت، در ميزان حسنات وزني تمام دارد. و از آن به بهشت باقي توان رسيد. 5 اما اين بارگير 6 من،دوش را تب هر روزه، جو نيافته است و تيمار به قاعده نديده.»7
    در اين ميان خرگوشي برخاست، سوار اسب را در پي او برانگيخت و بدوانيد. چون ميداني دو سه برفت، انديشه كرد كه: «اسبي چنين دارم، چرا جامه هاي آن مرد نستدم و از گوشه اي بيرون نرفتم؟» و الحق جامه فروش نيز از همين انديشه خالي نبود كه «اگر اين سوار جامه هاي من برده بودي و دوانيده،8 به گردش كجا
    مي رسيدي.» سوار به نزديك او باز آمد و گفت: «هلا،9 به من ده تا لحظه اي بياسايي.» مرد جامه فروش گفت: «برو كه آن چه تو انديشيده اي من هم از آن غافل نبوده ام.»

  10. #100
    آخر فروم باز ali reza majidi 14's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    تبریز
    پست ها
    1,290

    پيش فرض

    شخصي دعوي خدايي مي كرد. او را پيش خليفه بردند. او را گفت: «پارسال اين جا يكي دعوي پيغمبري مي كرد، او را بكشتند» گفت: «نيك كردند، كه من او را نفرستادم.»

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •