تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 10 از 87 اولاول ... 678910111213142060 ... آخرآخر
نمايش نتايج 91 به 100 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #91
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    منم چند تا برای شروع نوشتم.
    البته فعلا به عنوان تفریح به نویسندگی نگاه میکنم.
    قبل از دیدن این تاپیک یه تاپیک تو همین انجمن زدم.
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
    ممنون میشم سر بزنید و نظرتون رو بگید اما بگم داستان رو به طور کامل نذاشتم چون کامل نشده بود.
    و اینکه همهنوشته هام تو این سبک نیست.
    راستی داشتم صفحات 1 تا 4 - 5 این تاپیکو میخوندم برام سوال شد چرا هرکی اینجا پست میده سعی میکنه کتابی بنویسه؟
    حتی خوده منم همین طور.
    دوست من كاش يه همّتي كني اگه مي‌خواي تو اين مسابقه شركت كني و ماها رو خوشحال كني...لطف كني و هر متنيتو كه مي‌]واي تا همين فردا يعني جعه كه آخرين مهلت مسابقست...كارتو تو همين تاپيك بذاري...چون ماها پس فردا يعني شنبه مي‌خوايم از متن‌هايي كه تو همين تاپيك و تو اين مدّت اعلام شده گذاشته شدن...يه رأي گيري بذاريم...پس منتظر كار خوبت هستيم...البتّه فقط تا فرداها....!

  2. #92
    اگه نباشه جاش خالی می مونه mobiler's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2007
    محل سكونت
    امپراطوری پارس
    پست ها
    329

    پيش فرض

    دوست من كاش يه همّتي كني اگه مي‌خواي تو اين مسابقه شركت كني و ماها رو خوشحال كني...لطف كني و هر متنيتو كه مي‌]واي تا همين فردا يعني جعه كه آخرين مهلت مسابقست...كارتو تو همين تاپيك بذاري...چون ماها پس فردا يعني شنبه مي‌خوايم از متن‌هايي كه تو همين تاپيك و تو اين مدّت اعلام شده گذاشته شدن...يه رأي گيري بذاريم...پس منتظر كار خوبت هستيم...البتّه فقط تا فرداها....!
    چشم اینم قسمتی از داستان من. در ضمن نوشته هام همش تو این سبک نیستا.


    دنیای جدید



    درست است.


    ما در دنیایی زندگی میکنیم که بهشتی وجود ندارد.


    دنیایی که جهنم حکمرانی میکند.


    شیطان راهبر است.


    نباید دید.


    گاهی اوقات کور بودن بهتر از دیدن است.


    گاهی اوقات گذشتن از حقمان راحتتراز گرفتن ان است.


    جهنمی که زندگی در ان اسان تر از ساختن بهشت است.



    نه.


    نگو، میدانم.


    میدانم که چه بیگناهانی به خاطر چهره شان گناه کار شدند.


    میدانم که چه افرادی به خاطر کشور، رنگ ونژادشان شیطان شدند.



    بله میدانم.


    میدانم که چه تعابیری برای احساسات زیبای انسانی درست کرده اند.


    ازادی را توهم میدانند،انسانیت را احمقانه،زیبایی را نسبی،عشق را شهوت،ترس را جهنمی،عدالت را ارزو،نیاز را غلط (بد)ودوست داشتن را ترحم.


    فقط و فقط تقلید را قبول دارند،در واقع طوطی را به انسان واقعی ترجیح میدهند.



    نشانم بده!


    بگرد و عاشقان واقعی نشانم بده.


    چه کسی زیباست.


    انسانیت کجاست.



    شاید هم راست میگویند، انسانیت ارزوست...

  3. #93
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    سلام من هم بدم نمیاد داستان بنویسم قوه ی تخیل خوبی دارم ... حالا کمی مینویسم ولی اینو الان دارم مینویسم ممکنه اشکال داشته باشه ..



    توی خیابون دم در یک خونه بزرگ که معلوم بود صاحبش پولداره داشتند با هم جر و بحث میکردند ولی نمیدونم سره چی . دختره داشت گریه میکرد و پسره دلداریش میداد و میگفت نترس چیزی نمیگه نترس من تا اخرش باهات هستم .
    دختر - من نمیوتونم برم خونه ...
    - چرا ؟
    - نمیخوام باهاش رو در رو بشم ...
    -چرا خوب ؟ بهش راستشو بگو ....
    - نکنه میخوای بهش بگم من اونی رو که اون میخواد رو نمیخوام ؟ اره ؟
    -نه خوب بهش بگو که من نمیتونم با اون باشم ... بگه اخلاقش با من سازگار نیست ....
    (مکث میکند پسر ) اصلا همه چیزو من میگم بهش ....
    -صدای دختر با گریه بیشتر میشود و میگوید : نه تو رو خدا . نه خودم میگم اگه تو رو ببینه و بفهمه دیگه نمیتونیم هم دیگرو ببینیم ....
    -چرا ؟ من تو رو دوست دارم ... تا اخر دنیا که نمیتونیم قایم کنیم این واقعیتو ...
    -دختر من هم تو رو دوست دارم ولی شاید پدر نذاره منو تو با هم ازدواج کنیم شاید اون بخواد منو به پسره یکی از دوستاش عروس بده ... از کجا میدونی ؟ اگه اون بفهمه تو رو هم از کار میندازه و اعتمادش هم به من صلب میشه ....
    -چرا خوب ؟ من تو رو واقعا دوست دارم یعنی شغل مهم تر از عشقه برای پدرت ؟
    -پدرم یک فرد مادیاتیه و فقط به پول اهمیت میده ... نمیذاره ما با هم باشیم ....
    -من نمیذارم ... ببین تو میگی یا من بگم که ما با هم می خواهیم ازدواج کنیم ....
    (صدای بلند گریه مردی از داخل حیاط به گوش میرسه سوری که انگار پشت در نشسته )
    دختر و پسر ساکت میشدند ولی همون لحظه در خونه باز میشه و مردی کوتاه بیرون میاد پسر و دختر فقط به مرد نگاه میکنند و حرفی نمیتوانند بزنند . مرد دخترشو تو بغل میگیره و میگه تو به من یاد دادی که عشق مهمتره ... من با مادرت به خاطر پول ازدواج کردم ولی حالا اونو ندارم و از دستش دادم حالا نمیخوام تو رو هم از دست نمیدم دخترم ...
    صدای گریه دختر و پدر بلند میشه .....
    مرد به پسر نگاهی میکند و میگوید تو 8 ساله پیش من کار میکنی ازت بدی ندیدم میخوام به دخترم هم بدی نشون ندی .....
    پسره مصمم میگوید چشم آقا ....
    دختر به پسر مینگرد و لبخندی گرم میزند انگار که تموم دنیا رو بهش داده باشن ...
    من هم که داشتم به این صحنه نگاه میکردم با صدای بوق ماشینی به هوش اومدم و رفتم خونه ....



    اگه مشکلی داشت ببخشید میشه گفت این اولین داستانمه ...

  4. #94
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    راستش رو بخواهید من مدتی است که شدیدا با خودم درگیر هستم که شروع به نوشتن کنم. تا حالا فقط موفق شده ام که حدود سی صفحه ای از اولین داستانی که در ذهنم گذشته رو بنویسم. یه داستان که فکر کنم مخصوص نوجوانها باشه. تاپیک فوق العاده ای است مخصوصا جناب western من رو یه خورده بهم ریخت . البته بهم ریختن از نوع خوبش.

    اگه هنوز فرصتی مونده باشه حتما تا فردا یعنی جمعه یه مینی اینجا قرار می دهم شاید اینجوری به خودم فرصت فعالیت بیشتر بدم.

    امیدوارم که این پست من زیاد مزاحم نویسندگان عزیز نبوده باشه.

    راستی فقط جهت اینکه مطئمن باشید که من در حال نوشتن هستم اسم داستان رو که مدتی است شروع کرده ام :
    (( بره های چوپان دروغگو ))

  5. #95
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    (( بره های چوپان دروغگو ))
    اسمش باحاله میشه موضوع رو بگید ؟

  6. #96
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    وای من نظر ندم می ترکم!!!!!!پس این دوران زپرتی کی تموم می شه انگار دختر منتظر خواستگار دکتر هستم!!!!!

  7. #97
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    به به...گلي به گوشه جمال همتون!
    دم همتون گرم كه اين قدر خوب داريد مياين...درسته كه امروز روز آخره امّا اگه مي‌خواهين واقعاً خوشحال مي‌شيم كه شماها هم كاراتونو تا آخر امروز بدين...hamidma جان....يه وقت عقب نموني...!
    مرسي از Beni_Nvidia و mobiler عزيز كه كاراشونو گذاشتن...خواهشا همتون فردا براي رأي گيري بياين...
    وسترن جان شما هم ديگه آخرشه...فردا خواستگاري و عقد و نامزدي و عروسي و....همش با هم برگزار مي‌شه...
    Last edited by Mahdi_Shadi; 25-01-2008 at 12:02.

  8. #98
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    فقط كاش فرانك خانوم هم ما رو مستفيض مي‌كرد...!

  9. #99
    پروفشنال hamidma's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2005
    پست ها
    648

    پيش فرض

    اینم مینی من : این اولین باریه که من سعی کردم یه داستان خیلی کوتاه بنویسم اصلا هیچ وقت فکر نمی کردم که بشه یه داستان کوتاه گفت ولی خوب با خوندن این تاپیک سعی خودم رو کردم .


    دنیای سیاه من


    -سلام. خسته نباشید.
    -سلام .قربان شما.
    - می شه لطف کنید و در صندوق عقب رو باز کنید.
    -بله حتما ،چرا که نه
    - اینها چی هستند.
    راننده مکسی کرد و با تعجب و عصبانیت گفت:
    - شمش طلا ..... شایدم بمب هسته ای . خودتون که دارید می بینید یه مقدار قلوه سنگ هستند برای باغچه خونمون دارم می برم.
    - ببخشید با کی هماهنگ کرده اید؟
    - یعنی برای برداشتن سنگ از میون اشغالها هم باید هماهنگ کنم؟
    - اینجا منازل سازمانیه و ما هم مسئول حفاظت و ایمنی خود شما ....
    - بس کنید این چه مسخره بازیه فکر کردید کی هستید ....... حالا باید دیگه به پلیس هم جواب بدیم؟
    مامور پلیس که شخص بسیار خشک و مغروری بود رو به سربازی که جلوی پاسگاه پلیس با اسلحه و کلاه گرد اهنی مشغول گذراندن شیفت نگهبانیش بود ، کرد و گفت :
    - اهای سرباز بیا اینجا ایشون رو ببر بازداشتگاه .... ماشینشون رو ببر پارکینگ ....
    -یعنی چه ؟ به خاطر چند تا قلوه سنگ؟
    -برو اقا برو ...ببرش
    راننده که شدیدا شوکه شده بود رو به مامور پلیس کرد وگفت :
    - مرتیکه مگه قاتل گرفته ای ؟
    سرباز سعی کرد اون رو به سمت پاسگاه ببره ، ولی از پس هیکل بزرگ راننده بر نمی اومد . راننده که از سه سال قبل به علت افسردگی شدید مجبور به خورد داروهای اعصاب شده بود وزنش خیلی بالا رفته بود.
    سرباز سعی کرد با اسلحه راننده رو مجبور به حرکت کند.
    راننده که خیلی از طرز برخورد مامور پلیس و سرباز عصبانی شده بود با دست به سینه سرباز زد تا اجازه بدهد که با مامور پلیس صحبت کند ولی خوب از اون جایی که سرباز خیلی هیکل نحیفی داشت روی زمین پهن شد.

    سروان مثل فیلمهای هالیوودی بعد از اینکه بعد از سالها یه موقعیت اضطراری گیرش امده بود خیلی با حس اسلحه اش رو به سمت راننده گرفت و گفت:
    - دستات رو بگیر بالا
    و بیسمش رو پرس کرد و گفت : مرکز موقعیت اضطراری
    خیلی سریع چند تا مامور پلیس از پاسگاه بیرون امدند و با اسلحه های اماده به شلیک به سمت راننده حمله بردندو راننده را با ضرباتی روی زمین به پشت خواباندند و دستهایش را با دستبند .....

    در همین لحظه راننده به خودش امد و در حالی که در یک ظهر گرم تابستانی که هیچ پرنده ای هم پر نمی زد ، سوار ماشینش از جلوی پاسگاه پلیس رد شد و از درگیریهای همیشگی ذهنیش خنده اش گرفت و از اینکه بازم خوردن قرصش رو فراموش کرد اهی کشید و به راهش ادامه داد.

  10. #100
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    فقط كاش فرانك خانوم هم ما رو مستفيض مي‌كرد...!

    مرسی نظر لطفتونه اما راستش من داستان نویسی بلد نیستم
    اما سعی می کنم نوشته های شما دوستای خوبم راب خونم شاید برای دفعه های بعد اماده شدم
    منم فردا می یام مثل بقیه یک رای می دم شاید دفعه های بعد تونستم شرکت کننده هم باشم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •