زمستان هر سال ، سال به سال سالگرد ارتحال خورشیدی که پشت ابرها پنهان می شد را می گرفتم
می گرفتم ماه را در دستم و با دست دیگرم از او عکس می گرفتم
خیالی بیش نبود ،
نه ماه و نه خورشید خیال برگشتن نداشتند
رفته بودند برای همیشه
برای همیشه وقتی برف ها مثل دشنه در دیدگانم می باریدند
می باریدند دانه های برف
و آدم برفی دوباره جشن گرفته بود
جشن دلدادگی
دل داده بود به دست های آدم ها
آدم ها به او شال و کلاه می دادند...
خخخ ، دخترک می گفت،آدم برفی سرما می خورد
وقتی دخترک عکس هایش را با آدم برفی گرفت
به او نگاهی انداخت و از کنارش رد شد
بعد از رفتن دخترک...
آدم برفی لحظه به لحظه
تاب دوری نداشت
هی آب می شد
او عاشق شده بود...
.
.
صادق الهیاری