خاطرات مدیر مدرسه - پسرهای موتور سوار
یکروز برای اردو به روستاهای نزدیک رفتیم
محلی که انتخاب کردیم جنگلی بود و نزدیکش یک قبرستان قدیمی و تعدادی خانواده و گروهی پسر که با موتور انجا نشسته بودند
ما هم با 100نفر دانش اموز و دبیران جوان و همسرم و راننده بساط پهن کردیم و نشستیم. دانش اموزان با دبیران پخش شدن دور و اطراف .
موقع نهار خوردن رسید و نهار خوردیم
گروه پسرهای موتور سوار شروع کردند به پرش از روی قبرها و مانور می دادند
شاگردان هم نگاه و تشویق میکردند. من این وضع را که دیدم خدا خدا میکردم اتفاقی برای پسرها نیفتد. اما یک پسری وروجک بود ارام نمی نشست،مرتب با موتور می پرید ،
بالاخره از رو قبری پرید، و كنترلش را از دست داد و موتورش جایی افتاد و سرش به یکی از قبرها خورد و دیگربلند نشد
همگی شاگردان جیغ زدند و گریه کردند. و دوستانش او را با پیکان يك غريبه بردند به بیمارستان .
همسرم گفت : تا این شاگردانت پسر دیگری را نکشتند برگردیم ماهشهر
بعدها دانش اموزان ازمن سوال میکردند خانم اون پسره خوب شد ؟
و من به دروغ میگفتم آره ، تا روحیه انها خراب نشود
ولی هر وقت یادش می افتم برای سلامتیش دعا می کنم
فاطمه اميری کهنوج