سرکار خانم" فاطمه امیری کهنوج" ، خاطرات مدیریت مدرسه و سایر داستانهای کوتاهش را که تعداد بسیار زیادی هستند و همه آنها ماجراهای واقعی و در پیرامون او اتفاق افتاده را با گوشی تلفن همراه ، بعد از فراغت از خانه داری سنگین ، شبها شروع به نوشتن میکرد . این داستانها را سریالی و بصورت ادامه دار برای گروه همکاران معلم و یا بازنشسته با برنامه تلگرام و یا واتساپ ارسال میکردند . سبک نثر ایشان کاملاً عامیانه و محاوره ائی و به شکل خاصی زیبا و منحصر بفرد است . بطوریکه آشنایان به ایشان لقب "نویسنده واتساپی" را میدهند . با توجه به مشکلات ناشی از تایپ در گوشی همراه که پیش می آید لاجرم غلط های تایپی در نوشته هایشان دیده میشد ، ولذا از من خواستند که اشتباهات تایپی را اصلاح نمایم و من خاطرات و داستانهایش را به کامپیوتر منتقل کردم که بتوانم با برنامه WORD ویرایش نمایم ، در اینجا اشتباهی که مرتکب شدم این بود که به رسم امانت ، نسخه اصلی را نباید دستکاری میکردم و میبایست فقط نسخه کپی را ویرایش میکردم . متاسفانه بجای غلط گیری اقدام به ویرایشهای دستوری و انشائی کرده و شیرینی زیبائی نوشتارهای ایشان را از بین بردم .
گلدان عتيقه
داشتم آشپزی ميكردم ، از رادیو محلی شنیدم كه گفت ، هر کس گلدان عتیقه و قديمی دارد فردا به این آدرس بیاورد و بجایش یک گلدان طرح جدید ببرد و در ضمن به بهترین گلدان قديمی كه از طرف داوران مشخص شد جایزه نفیسی ميدهند و گلدان عتيقه در موزه نگه داری میشود.
گلدانی چينی داشتم كه از خانه مادرم آورده و با چند شاخه گل، کنار تلویزیون گذاشته بودم و قدمتش بيش از ۴۰ سال بود چند شاخه گل را بیرون اوردم و گلدان را خوب شسته و برقش انداخته و گوشه ای گذاشتمش .
شب كه خوابیدم در خواب دیدم که گلدانم ، برنده جایزه نفیس شده و من با گلدان و با داورها عکس میگرفتم.
صبح خوشحال بیدار شدم .گلدان را در یک کیف دستی بزرگ روی صندلی عقب ماشين به ارامی گذاشتم و دورش را با اشياء ديگر محکم کردم و حرکت کردم بسوی آدرس داده شده . ترافیک زیاد بود . حدود ساعت نه به آن محل رسیدم ماشین را پارک و به آرامی و با احتياط گلدان را در آورده و آنرا بغل کردم . وارد حياط ساختمان كه شدم ، یک صف عریض و طویلی بود من اخر صف ایستادم .
همگی تو صف از گلدان خودشان تعریف میکردند وقدمتش که چند ساله است را به رخ هم میکشیدند و صف همینطور جلو میرفت .من هم گلدان به بغل حرکت میکردم رو به جلو .
درب یک سالن چندین آقا ایستاده بودند و گلدانها را كه میگرفتند به آن اتيكت شماره دار ميزدن و قدمت گلدان را می پرسیدن و ادرس و تلفن صاحب آنرا هم روِی اتيكت مينوشتن، چون بعدا قرار بود برای جایزه نفیس زنگ بزنند و اشخاص را راهنمایی میکردند که بروند انتهای سالن گلدان طرح جدید خود را بگیرند.
هرکس توی دلش میگفت ؛ گلدان من جایزه نفیس رو میگیره ،من هم همینطور تا بالاخره خانم جلویی گلدانش را داد و ادرس و تلفن هم ازش گرفتند
من هم گلدانم را از زير بغل در آورده و در حال تحویل بودم که آن خانم تندی برگشت و با تنه اش محکم زد به گلدان من.
گلدان رویاهای من ، خورد زمين و صد تکه شد . دهانم باز ماند. !!!
اون خانم بدون اینکه نگاه کند بسرعت رفت ته سالن كه گلدان طرح جدیدش را بگیرد.
مسئول تحویل گلدانها به من گفت خانم لطفاً راه را باز كنيد و بروید کنار تا شخص بعدی بیاید .
من که رویایهایم به زمین خورده و شکسته شده بود بطرف در خروجی و بسمت ماشین رفتم .
یادم امد بچه هایم بزودی از مدرسه می آیند و نهار ندارند.
از يه سوپری ،کالباس و مواد لازم را گرفته و رفتم خانه .
پیش خودم فکر میکردم :
که همه رویاها به حقیقت نمی پیوندند و حتما حکمتی در کار است .
فاطمه امیری کهنوج