چند سال پیش :
- میشود لطفا این خنزرپنزرها رو از روی زمین جمع کنی؟
+ این ها که خنزرپنزر نیست .. نوشته های من است !
- حالا هر چی ! میخوام سفره بندازم ..
....
خیلی سخت است گفتن این حرف های مگو
همان ها که سال هاست زندانی میله های فولادین ذهنم شده اند
تزریقشان در رگ وجودم آنقدر سخت است که زق زق دردش برزخیست وهم آلود
..
امشب رگم را زدم !
خالی شدند از شعر, فواره وار
جان دادم و به چشم دیدم که روح از تنم جدا شد
و صدایی که گفت :
با من بگو !
گفتم:
از چه ؟
گفت :
حرف های مگو
و اینگونه شد که گفتم و نوشتم
سال ها از آن زمان گذشته
دیگر روی میز غذا میخورند همه
بگذار خنزرپنزرهایم پخش زمین باشند
عاشق آشفتگی هایشانم