در 5 سالگی درخت خانه ی همسایه با من دوست شد. من روبروی پنجره ی بزرگ اتاق عقب عقب میرفتم و او جلو می آمد, من جلو می آمدم و او عقب میرفت. به همین سادگی دوست شدیم.
راهی که به سمت پارک مورد علاقه ی کودکی های من میرفت خیابانی طولانی و پر از درخت سپیدار بود. درختانی که با جشمان حیرت انگیز بیشمارشان خیره خیره به من مینگریستند و من از میان شاخ و برگ هایشان به زحمت آسمان را میدیدم.
درخت آلبالوی حیاط زمانی که شکوفه میداد آسمان صورتی بنظر میرسید و زمانی که آلبالوهایش میرسیدند ساعت ها میشد به آن هزاران هزار دانه ی قرمز کوچک نگریست و لذت برد.
پرابهت ترین درختی که در تمام زندگی ام دیدم درخت بسیار بزرگ اما خشکی بود که وسط باغی وسیع قرار داشت و من هر زمان که از حوالی آن باغ رد میشدم می ایستادم تا برای لحظاتی شکوه خاموشش را میان آن همه برگ سبز تماشا کنم.
هرچه فکر میکنم درخت ها و ابرها سهم بزرگی در کودکی من داشتند و هیچکدامشان در زندگی کودکان امروز سهمی ندارند.
چطور میشود آدم ها درخت ها را از یاد میبرند؟!
مربی رانندگی با تعجب نگاهم کرد. بنظرش خیلی عجیب بود که یک نفر اصلا مشتاق نبوده و حتی سعی نکرده یکبار پشت رل یک ماشین بنشیند. خنده ام گرفت. چطور نسل انسان های غریبه با ماشین انقدر کمیاب شد؟ ماشین ها هرگز اهمیتی برای من نداشته اند و ندارند! من سالهاست دوست دوچرخه ها و درخت ها هستم!