تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 8 از 8 اولاول ... 45678
نمايش نتايج 71 به 73 از 73

نام تاپيک: »» برترین ده اثر برگزیده ی ادبی از نظر من ««

  1. #71
    Banned
    تاريخ عضويت
    Feb 2005
    محل سكونت
    آبیه آسمون
    پست ها
    1,862

    پيش فرض

    سلام بعد 100 روز خوابیدن این تاپیک اومدم بگم دوباره راه میوفته !
    فهته دیگه هیوا ( Miss Artemis ) میزاره
    هفته بعدش هم ایشالله کسی پیدا میشه بزاره اگه نشد شاید خودم گذاشتم باز !
    نمیدونم هر کس خواست بهم پیغام بده بزارم تو لیست

  2. 4 کاربر از nafas بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #72
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2007
    محل سكونت
    TeH
    پست ها
    1,631

    پيش فرض

    سلام
    ببخشید که دیر شد.....حسابی شرمنده
    من متن کامل شعرهایی که طولانی هستن رو در محتوای مخفی میذارم که خوندنش راحت تر بشه
    + راستش توضیح بعضی حس ها کمی سخته ....نتونستم برای بعضی اشعار توضیحی بذارم....



    1
    اولین قطعه ای که میخوام بذارم شعری ست بسیار زیبا از سید علی صالحی...
    با حال و هوایی ساده و بسیار ملموس ....
    شاید این شعر رو با صدای فراموش نشدنی مرحوم خسرو شکیبایی شنیده باشین


    سلام!
    حال همه ما خوب است
    ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
    که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
    با این همه عمری اگر باقی بود
    طوری از کنار زندگی می گذرم
    که نه پای آهوی بی جفت بلرزد و
    نه این دل ناماندگار بی درمان !
    تا یادم نرفته است بنویسم
    حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود
    می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است
    اما تو لااقل ، حتی هر وهله گاهی ، هر از گاهی
    ببین انعکاس تبسم رویا
    شبیه شمایل شقایق نیست !
    راستی خبرت بدهم
    خواب دیده ام خانه ای خریده ام
    بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار ... هی بخند !
    بی پرده بگویمت
    چیزی نمانده است ، من چهل ساله خواهم شد
    فردا را به فال نیک خواهم گرفت
    دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید
    از فراز کوچه ما می گذرد
    باد بوی نامهای کسان من می دهد
    یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری !؟
    نه ری را جان
    نامه ام باید کوتاه باشد
    ساده باشد
    بی حرف از ابهام و آینه
    از نو برایت می نویسم
    حال همه ما خوبست
    اما تو باور مکن !

      محتوای مخفی: شعر کامل 
    سلام!
    حال همه ما خوب است
    ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
    که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند
    با این همه عمری اگر باقی بود
    طوری از کنار زندگی می گذرم
    که نه پای آهوی بی جفت بلرزد و
    نه این دل ناماندگار بی درمان !
    تا یادم نرفته است بنویسم
    حوالی خوابهای ما سال پر بارانی بود
    می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است
    اما تو لااقل ، حتی هر وهله گاهی ، هر از گاهی
    ببین انعکاس تبسم رویا
    شبیه شمایل شقایق نیست !
    راستی خبرت بدهم
    خواب دیده ام خانه ای خریده ام
    بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار ... هی بخند !
    بی پرده بگویمت
    چیزی نمانده است ، من چهل ساله خواهم شد
    فردا را به فال نیک خواهم گرفت
    دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید
    از فراز کوچه ما می گذرد
    باد بوی نامهای کسان من می دهد
    یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری !؟
    نه ری را جان
    نامه ام باید کوتاه باشد
    ساده باشد
    بی حرف از ابهام و آینه
    از نو برایت می نویسم
    حال همه ما خوبست
    اما تو باور مکن !
    ...
    بیا برویم روبه روی باد شمال
    آن سوی پرچین گریه ها
    سر پناهی خیس از مژه های ماه را بلدم
    که بی راهه دریا نیست
    دیگر از این همه سلام ضبط شده بر آداب لاجرم خسته ام
    بیا برویم !
    آن سوی هر چه حرف و حدیث امروزست
    همیشه سکوتی برای آرامش و فراموشی ما باقی است
    می توانیم بدون تکلم خاطره ای حتی کامل شویم
    می توانیم دمی در برابر جهان
    به یک واژه ساده قناعت کنیم
    من حدس می زنم از آواز آن همه سال و ماه
    هنوز بیت ساده ای از غربت گریه را بیاد آورم
    من خودم هستم
    بی خود این آینه را روبه روی خاطره مگیر
    هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است
    تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخاستم .
    ....
    دارم هی پابه پای نرفتن صبوری می کنم
    صبوری می کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
    صبوری می کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
    صبوری می کنم تا طلوع تبسم ، تا سهم سایه ، تا سراغ همسایه
    صبوری می کنم تا مدار ، مدارا ، مرگ ...
    تا مرگ ، خسته از دق الباب نوبتم
    آهسته زیر لب ... چیزی ، حرفی ، سخنی بگو ید
    مثلا ً وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت !
    هه ! مرا نمی شناسد مرگ
    یا کودک است هنوز ، و یا شاعران ساکتند !
    حالا برو ای مرگ ، برادر ، ای بیم ساده آشنا
    تا تو دوباره باز آیی
    من هم دوباره عاشق خواهم شد !
    ...
    نه
    پرس و جو مکن
    حالم خوب است
    همین دمدمای صبح
    ستاره ای به دیدن دریا آمده بود
    می گفت ملائکی مغموم ماه را به خواب دیده اند
    که سراغ از مسافری گم شده می گرفت
    باران می آید
    و ما تا فرصتی ... تا فرصت سلامی دیگر خانه نشین می شویم .
    کاش نامه را به خط گریه می نوشتم ری را
    چرا باید از پس پیراهنی سپید
    هی بی صدا و بی سایه بمیریم !
    هی همین دل بی قرار من ، ری را
    کاش این همه آدمی
    تنها با نوازش باران و تشنگی نسبتی می داشتند
    ری را ! ری را !
    تنها تکرار نام توست که می گویدم
    دیدگانت خواهرانه بارانند .
    سر انجام باورت می کنند
    باید این کوچه نشینان ساده بدانند
    که جرم باد ، ربودن بافه های رویا نبوده است
    گریه نکن ری را
    راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
    دوباره اردیبهشت به دیدنت می آیم
    خبر تازه ای ندارم
    فقط چند صباح پیشتر
    دو سه سایه که از کوچه پائین می گذشتند
    روسری های رنگین بسیاری با خود آورده بودند
    ساز و دهل می زدند
    اما کسی مرا نمی شناخت
    راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
    خدا را چه دیده ای ری را !
    شاید آنقدر باران بنفشه بارید
    که قلیلی شاعر از پی گل نی
    آمدند ، رفتند دنبال چراغ و آینه
    شمعدانی ، عسل ، حلقه نقره و قرآن کریم
    حیرت آور است ری را ،
    حالا هر که از روبرو بیاید
    بی تعارف صدایش می کنیم بفرما !
    امروز مسافر ما هم به خانه بر می گردد
    ...
    قبول نیست ری را
    بیا قدمهامان را تا یادگاری درخت شماره کنیم
    هر که پیشتر از باران به رویای چشمه رسید
    پریچه بی جفت آبها را ببوسد ،
    برود تا پشت بال پروانه
    هی خواب خدا و سینه ریز و ستاره ببیند
    قبول نیست ری را !
    بیا بی خبر به خواب هفت سالگی بر گردیم
    غصه هامان گوشه گنجه بی کلید
    مشقهامان نوشته
    تقویم تمام مدارس در باد
    و عید یعنی همیشه همین فردا
    نه دوش و نه امروز ،
    تنها باریکه راهی است که می رود
    می رود تا بوسه ، تا نقل و پولکی
    تا سهم گریه از بغض آه
    ها ... ها ری را !
    حالا جامه هایت را
    تا به هفت آب تمام خواهم شست
    صبح علی الطلوع راه خواهیم افتاد
    می رویم اما نه دورتر از نرگس و رویای بی گذر
    باد اگر آمد
    شناسنامه هامان برای او
    باران اگر آمد
    چشمهامان برای او
    تنها دعا کن کسی لای کتاب کهنه را نگشاید
    من از حدیث دیو ودوری از تو می ترسم ... ری را !
    درست است که من
    همیشه از نگاه نادرست و طعنه تاریک ترسیده ام
    درست است که زیر بوته باد سر بر خشت خالی نهاده ام
    درست است که طاقت تشنگی در من نیست
    اما با این همه گمان مبر که در برودت این بادها خواهم برید !
    از جنوب که آمدم
    لهجه ام شبیه سوال و ستاره بود
    من شمال و جنوب جهان را نمی دانستم
    هر کو که پیاله آبی می دادم
    گمان ساده می بردم که از اولیای باران است
    سرآغاز تمام پهنه ها
    فقط میدان توپخانه و کوچه های سرچشمه بود
    اصلا می ترسیدم از کسی بپرسم این همه پنجره برای چیست ؟
    یا این همه آدمی چرا به سلام آدمی پاسخ نمی دهند ...!؟
    از جنوب که آمدم
    حادثه هم بوی نماز و نوزاد سه روزه می داد
    و آسانترین اسامی آدمیان
    واژگانی شبیه باران و بوسه بود ،
    زیرآن همه باران بی واهمه
    هیچ کبوتری خیس و خسته به خانه باز نمی آمد
    روسپیان خواهران پشیمان آب و آینه بودند
    اما با این همه کسی از من خیس ، از من خسته نپرسید
    که از نگاه نادرست و طعنه تاریک می ترسم یا نه ؟
    که از هجوم نابهنگام لکنت و گریه می ترسم یا نه ؟
    که اصلاً هی ساده ، تو اهل کجایی ؟
    اهل کجایی که خیره به آسمان حتی پیش پای خودت را نمی پایی ؟
    باز می رفتم
    می رفتم میدان توپخانه را دور می زدم
    و باز می آمدم همانجا که زنی فال حافظ و عشوه ارزان می فروخت
    دل و دست بیدی در باد ، دل و دست بیدی کنار فواره ها می لرزید .
    و من خودم بودم
    شناسنامه ای کهنه و پیراهنی پر از بوی پونه و پروانه های بنفش !
    حالا هنوز گاه به گاه سراغ گنجه که می روم
    می دانم تمام آن پروانه ها مرده اند
    حالا پیراهن چرک آن سالها را به در می آورم
    می گذارم روبروی سهمی از سکوت آن سالها و می گریم و می گریم و می گریم
    چندان بلند بلند که باران بیاید
    و بدانم که همسایه ام باز مهمان و موسیقی دارد .
    حالا دیگر از ندانستن شمال و جنوب جهان بغضم نمی گیرد
    حالا دیگر از هر نگاه نادرست و طعنه تاریک نمی ترسم
    حالا دیگر از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نمی ترسم
    حالا دیگر برای واژگان خفته در خمیازه کتاب
    غصه بسیار نمی خورم
    حالا به هر زنجیری که می نگرم بوی نسیم و ستاره می آید
    حالا به هر قفلی که می نگرم کلام کلید و اشاره می بارد
    شاعر که می شوی ، خیال تو یعنی حکومت دوست
    باور کنید ! هی من ساده ، ساده به این ستاره رسیده ام ؟
    من از شکستن طلسم و تمرین ترانه
    به سادگی های حیرت دوباره رسیده ام
    درست است
    من هم دعاتان می کنم تا دیگر از هر نگاه نادرست نترسید
    از هر طعنه تاریک نترسید
    از پسین و پرده خوانی غروب
    یا از هجوم نابهنگام لکنت و گریه نترسید
    دوستتان دارم
    ای سادگان صبور ، سادگان صبور !
    ...
    به گمانم باید
    برای آرامش مادرم
    دعای گریه و گیسو بران باران را به یاد آورم
    دلم می خواست بهتر از اینی که هست سخن می گفتم
    وقتی که دور از همگان
    بخواهی خواب عزیزت را برای آینه تعبیر کنی
    معلوم است که سکوت علامت آرامش نیست
    آسوده باش ، حالم خوبست
    فقط در حیرتم
    که از چه هوای رفتن به جائی دور
    هی دل بی قرار را پی آن پرنده می خواند
    به خدا من کاری نکرده ام
    فقط لای نامه هایی به ری را
    گلبرگ تازه ای کنار می بوسمت جا نهاده و بسیار گریسته ام
    چرا از اینکه به رویایی آن پرنده خاموش
    خبر از باغات آینه آورده ام ، سرزنشم می کنید !؟
    خب به فرض که در خواب این چراغ هم گریه ام گرفت
    باید بروید تمام این دامنه را تا نمی دانم آن کجا
    پر از سایه سار حرف و حدیث کنید !؟
    یعنی که من فرق میان دعای گریه و گیسو بران باران را نمی فهمم !؟
    خسته ام ، خسته ، ری را
    نه من سراغ شعر می روم
    نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
    تنها در تو به شادمانی می نگرم ری را
    هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده ام
    از شب که گذشتیم
    حرفی بزن سلامنوش لیموی گس
    نه من سراغ شعر میروم
    نه شعر از من ساده سراغی گرفته است
    تنها در تو به حیرت می نگرم ری را
    هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام
    پس اگر این سکوت
    تکوین خواناترین ترانه من است
    تنها مرا زمزمه کن ای ساده ، ای صبور !
    حالا از همه اینها گذشته ، بگو
    راستی در آن دور دست گمشده آیا
    هنوز کودکی با دو چشم خیس و درشت ، مرا می نگرد !؟
    می توانم کنار تو باشم و
    باز بی آواز از راز این همه همهمه بگذرم
    من از پی زبان پوسیدگان نخواهم رفت
    تنها منم که در خواب این همه زمستان لنگر نشین
    هی بهار بهار برای باغ بابونه آرزو می کنم
    حالا همین شوق بی قیمت و قاعده
    همین حدود رویا و رفتن از پی نور ، ما را بس
    تا بر اقلیم شقایق و خیال پروانه پادشاهی کنیم .
    اشتباه از ما بود
    اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
    دستهامان خالی
    دلهامان پر
    گفتگوهامان مثلا یعنی ما !
    کاش می دانستیم
    هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد
    حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم !
    از خانه که می آئی
    یک دستمال سفید ، پاکتی سیگار ، گزینه شعر فروغ ،
    و تحملی طولانی بیاور
    احتمال گریستن ما بسیار است !
    در ارتباط مخفی با خواب گریه ها
    حرفهای عجیبی شنیده ام .
    هی ساده ، ساده !
    از پس آستین گریه گمان می کنند :
    آسمان فردا صاف و هوای رفتن ما آفتابی است .
    حالا تو هم بلند شو ، بگو (( ها )) و برو !
    اصلا چه کارشان داری ؟
    اینان که مونس دو سه روز گلند و گلبرگند
    و این درخت هم که از خودشان است
    یک هفته ای می آیند همین حدود ما و
    هی هوای خوش و
    بعد هم می روند جائی دور ، آن دور ها
    چقدر قشنگند
    می شنوی ری را ؟
    به خدا پروانه ها قبل از آنکه پیر شوند ، می میرند
    حالا بیا برویم از رگبار واژه ها ویران شویم
    عیبی ندارد یک بودن دیوار باغ و صدای همسایه
    باران که باز بیاید
    می ماند آسمان و خواب و خاطره ای
    یا حرفی میان گفت و لطف آدمی با سکوت
    ....
    من راه خانه ام را گم کرده ام ری را
    ميان راه فقط صدای تو نشانی ستاره بود
    که راه را بی دليل راه جسته بوديم
    بی راه و بی شمال
    بی راه و بی جنوب
    بی راه و بی رويا
    من راه خانه ام را گم کرده ام
    اسامی آسان کسانم را
    نامم را ، دريا و رنگ روسری تو را ، ری را
    ديگر چيزی به ذهنم نمی رسد
    حتی همان چند چراغ دور
    که در خواب مسافران مرده بودند !
    من راه خانه ام را گم کرده ام آقايان
    چرا می پرسيد از پروانه و خيزران چه خبر
    چه ربطی ميان پروانه و خيزران ديده ايد
    شما كيستيد؟
    از کجا آمده ايد
    کی از راه رسيده ايد
    چرا بی چراغ سخن می گوئيد
    اين همه علامت سوال برای چيست
    مگر من آشنای شمايم
    که به آن سوی کوچه دعوتم می کنيد
    من که کاری نکرده ام
    فقط از ميان تمام نامها
    نمی دانم از چه (( ری را )) را فراموش نکرده ام
    آيا قناعت به سهم ستاره از نشانی راه
    چيزی از جرم رفتن به سوی رويا را کم نخواهد کرد ؟
    من راه خانه ام را گم کرده ام بانو
    شما ، بانو که آشنای همه آوازهای روزگار منيد
    آيا آرزوهای مرا در خواب ، نی لبکی شکسته نديديد
    می گويند در کوی شما
    هر کودکی که در آن دميده ، از سنگ ، ناله و
    از ستاره ، هق هق گريه شنيده است
    چه حوصله ای ری را !
    بگو رهايم کنند ، بگو راه خانه ام را به ياد خواهم آورد
    می خواهم به جائی دور خيره شوم
    می خواهم سيگاری بگيرانم
    می خواهم يک لحظه به اين لحظه بينديشم ...
    - آيا ميان آن همه اتفاق
    من از سر اتفاق زنده ام هنوز !
    بی قرارم
    بی قرارم
    می خواهم بروم
    می خواهم بمانم
    دارم در ترانه ای مبهم زاده می شوم
    به نسيما بگو کتابهای کودکان را
    کنار گلدان و سوالات هفت سالگی چيده ام
    گونه هايم گر گرفته است
    تشنه نيستم
    می خواهم تنها بمانم
    در اتاق را آهسته ببند
    شب پيش خواب باران و پائيزی نيامده را ديدم
    انگار که تعبير تمام رفتن ها
    بازگشت به زاد رود شقايق است
    حالا بوی مينار مادرم می آيد
    بوی حنا ، هفت سالگی ، سوال ، سفر ، ستاره ...
    می خواهم به بوی ريواس و رازيانه بينديشم
    به بوی نان ، به لحن الکن فتيله و فانوس
    به رنگ پونه و پسين کوه
    می خواهم به باران ، به بوی خاک
    به اشکال کنار جاده بيندیشم
    به سنگچين دود اندود اجاق ترنج
    ترانه ، لچک ، کودری ، چلواری سپيد ،
    بخار نفس های استکان
    طعم غليظ قند ، رنگ عقيق چای
    نی ، نافله ، نای ،
    و دق الباب باد بر چارچوب رسواترين روياها
    نگفتمت وقتی که خاموشم
    تو در مزن ؟
    می خواهم به رواج رويا و عدالت آدمی بينديشم
    می خواهم در کوچه های کهنسال آواز و بغض بلوغ
    به گيسوی بيد و بوی بابونه بينديشم
    به صلوة ظهر و سايه های خسيس
    به خواب يخ ، پرده توری ، طعم آب و حرمت علف .
    چرا زبان خاموش مرا
    کسی در لهجه های اين همه جنوب در نمی يابد ؟
    نه ، ديگر از آن پرنده خيس
    از آن پرنده خسته ... خبری نيست
    روی ديوار آن سوی پنجره
    کسی با شتاب چيزی می نويسد و می رود .
    امروز هم کسی اگر صدايم کرد
    بگو خانه نيست
    بگو رفته است شمال
    می خواهم به جنوب بينديشم
    می خواهم به آن پرنده خيس ، به آن پرنده خسته
    به خودم بينديشم
    گاهی اوقات مجبورم حقيقتی را پس گريه های بی وقفه ام پنهان کنم
    همين خوب است
    همين خوب است
    ...
    می ترسم ، مضطربم
    و با آن که می ترسم و مضطربم
    باز با تو تا آخر دنيا هستم
    می آيم کنار گفتگويی ساده
    تمام روياهايت را بيدار می کنم
    و آهسته زير لب می گويم
    برايت آب آورده ام ، تشنه نيستی ؟
    فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد .
    تو پيش بينی کرده بودی که باد نمی آيد
    با اين همه ديروز
    پی صدايی ساده که گفته بود بيا ، رفتم !
    تمام راز سفر فقط خواب يک ستاره بود
    خسته ام ری را .
    می آيی همسفرم شوی ؟
    گفتگويی ميان راه بهتر از تماشای باران است
    توی راه از پوزش پروانه سخن می گوييم
    توی راه خوابهامان را برای بابونه های دره ئی دور تعريف می کنيم
    باران هم که بيايد
    هی خيس از خنده های دور از آدمی ، می خنديم ،
    بعد هم به راهی می رويم
    که سهم ترانه و تبسم است
    مشکلی پيش نمی آيد
    کاری به کار ما ندارند ری را ،
    نه کرم شبتاب و نه کژدم زرد .
    وقتی دستمان به آسمان برسد
    وقتی بر آن بلندی بنفش بنشينيم
    ديگر دست کسی هم به ما نخواهد رسيد
    می نشينيم برای خودمان قصه می گوئيم
    تا کبوتران کوهی از دامنه روياها به لانه برگردند
    غروب است
    با آن که می ترسم
    با آن که سخت مضطربم
    باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد
    خدا حافظ ...
    خدا حافظ پرده نشين محفوظ گريه ها
    خدا حافظ عزيز بوسه های معصوم هفت سالگی
    خدا حافظ گلم ، خوبم ، خواهرم
    خلاصه هر چه همين هوای هميشه عصمت !
    خدا حافظ ! خواهر بی دليل رفتن ها
    خدا حافظ !
    حالا ديدار ما به نمی دانم آن کجای فراموشی
    ديدار ما اصلا به همان حوالی هر چه باداباد
    ديدار ما و ديدار ديگرانی که ما را نديده اند
    پس با هر کسی از کسان من از اين ترانه محرمانه سخن مگوی
    نمی خواهم آزردگان ساده بی شام و بی چراغ
    از اندوه اوقات ما با خبر شوند !
    قرار ما از همان ابتدای علاقه پيدا بود
    قرار ما به سينه سپردن دريا و ترانه تشنگی نبود
    پس بی جهت بهانه مياور
    که راه دور و
    خانه ما يکی مانده به آخر دنياست
    نه
    ديگر فراقی نيست
    حالا بگذار باد بيايد
    بگذار از قرائت محرمانه نامه ها و روياهامان شاعر شويم
    ديدار ما و ديدار ديگرانی که ما را نديده اند
    ديدار ما به همان ساعت معلوم دلنشين
    تا ديگر آدمی از يک وداع ساده نگريد
    تا چراغ و شب و اشاره بدانند که ديگر ملالی نيست !
    حالا می دانم سلام مرا به اهل هوای هميشه عصمت خواهی رساند.
    يادت نرود گلم
    به جای من از صميم همين زندگی
    سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس !
    ديگر سفارشی نيست
    تنها ، جان تو و جان پرندگان پر بسته ای که دی ماه به ايوان
    خانه می آيند
    خدا حافظ !



    2
    وابگذارید مرا....

    علی اطهری کرمانی

    عاشقم ، سوخته ام ، وابگذارید مرا
    لحظه ای با دل شیدا بگذارید مرا
    من در افتاده ام از پا ، دگر ای همسفران
    ببُرید از من و تنها بگذارید مرا
    سرنوشت من و دل بی سر و سامانی بود
    به قضا و قدَر اینجا بگذارید مرا

      محتوای مخفی: شعر کامل 
    عاشقم ، سوخته ام ، وابگذارید مرا
    لحظه ای با دل شیدا بگذارید مرا
    من در افتاده ام از پا ، دگر ای همسفران
    ببُرید از من و تنها بگذارید مرا
    سرنوشت من و دل بی سر و سامانی بود
    به قضا و قدَر اینجا بگذارید مرا
    عاقلان ، راه سلامت به شما ارزانی
    من که مجنونم و رسوا ، بگذارید مرا
    خسته و کوفته از شور و شر زندگیم
    یک دم آسوده ز غوغا بگذارید مرا
    تلخ کامم که به غمخواری من بنشینید
    شاد از آنم که به غمها بگذارید مرا
    دل دیوانۀ عاشق ، نشود پند پذیر
    بهتر آنست به خود وا بگذارید مرا
    نیست کاری به شما مردم فرزانه مرا
    وا گذارید دمی با دل دیوانه مرا
    خودپرستی زشما دوست پرستی ازمن
    غم جان است شما راغم جانانه مرا
    کاش دراتش حسرت نگذارد چون شمع
    انکه دراتش غم سوخت چو پروانه مرا
    گرنگشتی به مراد دلم ای چرخ مگرد
    بی نیاز از تو کند گردش پیمانه مرا
    عاقلان عیب من ازباده پرستی نکنید
    عالمی هست دراین گوشه میخانه مرا
    هستم ای رهرو هشیار خدا را مددی
    یا به میخانه رسان یا به درخانه مرا
    یاد از ان شب که به دیوانگیم قهقهه زد
    ریخت این سلسله زلف چو بر شانه مرا
    اطهری نالم از ان چشم فسونگر حاشا
    دل من کرد به دیوانگی افسانه مرا

    علی اطهری کرمانی

    3
    خوان هشتم ....تخیل مهدی اخوان ثالث در باره ی هفت خوان رستم....
    و شاید بشه گفت پشت صحنه ی شخصیت رستم
    حتی وزن اشعار فردوسی حماسی ست .....سبک مهدی اخوان ثالث کاملا متفاوته با سبک فردوسی
    ولی باز هم یه جورایی حماسیه ....ولی از یه جنس دیگه

    ,...یادم آمد , هان
    داشتم می گفتم , آن شب نیز
    .سورت سرمای دی بیدادها می کرد
    !و چه سرمایی , چه سرمایی
    باد برف و سوز و وحشتناک
    لیک , خوش بختانه آخر , سرپناهی یافتم جایی
    ,گر چه بیرون تیره بود و سرد , هم چون ترس
    ...قهوه خانه گرم و روشن بود , هم چون شرم
    .همگنان را خون گرمی بود
    قهوه خانه گرم و روشن , مرد نقال آتشین پیغام
    .راستی کانون گرمی بود
    ,مرد نقال -آن صدایش گرم , نایش گرم
    آن سکوتش ساکت و گیرا
    -و دمش , چونان حدیث آشنایش گرم
    .راه می رفت و سخن می گفت
    ,چوب دستی منتشا مانند در دستش
    مست شور و گرم گفتن بود
    صحنه ی میدانک خود را
    .تند و گاه آرام می پیمود
    ,همگنان خاموش
    ,گرد بر گردش , به کردار صدف بر گرد مروارید
    پای تاسر گوش
    ,-"هفت خوان را زاد سرومرد
    یا به قولی "ماخ سالار " آن گرامی مرد
    ;آن هریوه ی خوب و پاک آیین - روایت کرد
    خوان هشتم را
    ,...,من روایت می کنم اکنون
    "من که نامم ماث
      محتوای مخفی: شعر کامل 

    ,...یادم آمد , هان
    داشتم می گفتم , آن شب نیز
    .سورت سرمای دی بیدادها می کرد
    !و چه سرمایی , چه سرمایی
    باد برف و سوز و وحشتناک
    لیک , خوش بختانه آخر , سرپناهی یافتم جایی
    ,گر چه بیرون تیره بود و سرد , هم چون ترس
    ...قهوه خانه گرم و روشن بود , هم چون شرم
    .همگنان را خون گرمی بود
    قهوه خانه گرم و روشن , مرد نقال آتشین پیغام
    .راستی کانون گرمی بود
    ,مرد نقال -آن صدایش گرم , نایش گرم
    آن سکوتش ساکت و گیرا
    -و دمش , چونان حدیث آشنایش گرم
    .راه می رفت و سخن می گفت
    ,چوب دستی منتشا مانند در دستش
    مست شور و گرم گفتن بود
    صحنه ی میدانک خود را
    .تند و گاه آرام می پیمود
    ,همگنان خاموش
    ,گرد بر گردش , به کردار صدف بر گرد مروارید
    پای تاسر گوش
    ,-"هفت خوان را زاد سرومرد
    یا به قولی "ماخ سالار " آن گرامی مرد
    ;آن هریوه ی خوب و پاک آیین - روایت کرد
    خوان هشتم را
    ,...,من روایت می کنم اکنون
    "من که نامم ماث
    .هم چنان می رفت و می آمد
    هم چنان می گفت و می گفت و قدم می زد
    قصه است این , قصه , آری قصه ی درد است "
    .شعر نیست
    این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
    بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
    هیچ -هم چون پوچ - عالی نیست
    این گلیم تیره بختی هاست
    ,خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها
    "...روکش تابوت تختی هاست ..."
    اندکی استاد و خامش ماند
    ،پس هماوای خروش خشم
    ،با صدایی مرتعش , لحنی رجز مانند و دردآلود
    ،خواند : آه
    ،دیگر اکنون آن , عماد تکیه و امید ایرانشهر
    ،شیر مرد عرصه ی ناوردهای هول
    ،پور زال زر , جهان پهلو
    ،آن خداوند و سوار رخش بی مانند
    -آن که هرگز -چون کلید گنج مروارید
    ،گم نمی شد از لبش لبخند
    ،خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان
    خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند
    آری اکنون شیر ایران شهر
    تهمتن گرد سجستانی
    کوه کوهان , مرد مردستان
    ،رستم دستان
    ،در تگ تاریک ژرف چاه پهناور
    ،کشته هر سو بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر
    چاه غدر ناجوان مردان
    ،چاه پستان ,چاه بی دردان ,
    چاه چونان ژرفی و پهنایش , بی شرمیش ناباور
    ،و غم انگیز و شگفت آور ,
    ،آری اکنون تهمتن با رخش غیرت مند ,
    در بن این چاه آبش زهر شمشیر و سنان, گم بود
    پهلوان هفت خوان , اکنون
    طعمه ی دام و دهان خوان هشتم بود
    و می اندیشید
    که نبایستی بگوید , هیچ
    .بس که بی شرمانه و پست است این تزویر
    ...چشم را باید ببندد, تا نبینید , هیچ
    بعد چندی که گشودش چشم
    رخش خود را دید
    ،بس که خونش رفته بود از تن
    بس که زهر زخم ها کاریش
    .گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید
    -او از تن خود - بس بتر از رخش

    .بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش
    .رخش را می دید و می پایید
    رخش , آن طاق عزیز , آن تای بی همتا
    رخش رخشنده
    ...با هزاران یادهای روشن و زنده
    !گفت در دل : " رخش ! طفلک رخش
    !"آه
    این نخستین بار شاید بود
    .کان کلید گنج مروارید او گم شد ناگهان انگار
    بر لب آن چاه
    سایه ای را دید
    او شغاد , آن نابرادر بود
    که درون چه نگه می کرد و می خندید
    ...و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسار گوش می پیچید
    !باز چشم او به رخش افتاد -اما ... وای
    دید ,رخش زیبا , رخش غیرت مند
    ،رخش بی مانند
    با هزارش یادبود خوب , خوابیده است
    آن چنان که راستی گویی
    ....آن هزاران یاد بود خوب را در خواب می دیده است
    ،بعد از آن تا مدتی , تا دیر
    یال و رویش را
    ،هی نوازش کرد ,هی بویید , هی بوسید
    ...رو به یال و چشم او مالید
    مرد نقال از صدایش ضجه می بارید
    :و نگاهش مثل خنجر بود
    ،"و نشست آرام , یال رخش در دستش
    باز با آن آخرین اندیشه ها سر گرم
    جنگ بود این یا شکار ؟ آیا
    میزبانی بود یا تزویر ؟
    قصه می گوید که بی شک می توانست او اگر می خواست
    -که شغاد نابرادر را بدوزد - هم چنان که دوخت
    با کمان و تیر
    ،بر درختی که به زیرش ایستاده بود
    و بر آن بر تکیه داده بود
    و درون چه نگه می کرد
    قصه می گوید
    این برایش سخت آسان بود و ساده بود
    ،هم چنان که می توانست او , اگر می خواست
    کان کمند شصت خم خویش بگشاید
    و بیندازد به بالا , بر درختی , گیره ای , سنگی
    و فراز آید
    ور بپرسی راست , گویم راست
    .قصه بی شک راست می گوید
    .می توانست او , اگر می خواست
    ..."لیک


    مهدی اخوان ثالث


    4
    رویارویی خسرو و فرهاد....پاسخ های فرهاد خیلی دلنشین و جالبه
    نظامی

    نخستین بار گفتش کز کجایی
    بگفت از دار ملک آشنایی
    بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟
    بگفت انُده خرند و جان فروشند
    بگفتا جان فروشی در ادب نیست
    گفت از عشقبازان این عجب نیست
    بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟
    بگفت از دل تو می‌گویی، من از جان
    بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟
    بگفت از جان شیرینم فزون است
    بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟
    بگفت آری چو خواب آید، کجا خواب؟

      محتوای مخفی: شعر کامل 
    نخستین بار گفتش کز کجایی
    بگفت از دار ملک آشنایی
    بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟
    بگفت انُده خرند و جان فروشند
    بگفتا جان فروشی در ادب نیست
    گفت از عشقبازان این عجب نیست
    بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟
    بگفت از دل تو می‌گویی، من از جان
    بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟
    بگفت از جان شیرینم فزون است
    بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟
    بگفت آری چو خواب آید، کجا خواب؟
    بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟
    بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
    بگفتا گر خرامی در سرایش؟
    بگفت اندازم این سر زیر پایش
    بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟
    بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
    بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ؟
    بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
    بگفتا گر نیابی سوی او راه؟
    بگفت از دور شاید دید در ماه
    بگفتا دوری از مه نیست در خور
    بگفت آشفته از مه دور بهتر
    بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟
    بگفت این از خدا خواهم به زاری
    بگفتا گر به سر یابیش خوشنود؟
    بگفت از گردن این وام افکنم زود
    بگفتا دوستیش از طبع بگذار
    بگفت از دوستان ناید چنین کار
    بگفت آسوده شو که این کار خام است
    بگفت آسودگی بر من حرام است
    بگفتا رو صبوری کن درین درد
    بگفت از جان صبوری چون توان کرد؟
    بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
    بگفت این دل تواند کرد، دل نیست
    بگفت از عشق کارت سخت زار است
    بگفت از عاشقی خوشتر چه کاراست؟
    بگفتا جان مده، بس دل که با اوست
    بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
    بگفتا در غمش می‌ترسی از کس؟
    بگفت از محنت هجران او بس
    بگفتا هیچ هم خوابیت باید؟
    بگفت ار من نباشم نیز شاید
    بگفتا چونی از عشق جمالش؟
    بگفت آن کس نداند جز خیالش
    بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
    بگفتا چون زیم بی جان شیرین؟
    بگفت او آن من شد، زو مکن یاد
    بگفت این کی کند بیچاره فرهاد؟
    بگفت ار من کنم در وی نگاهی؟
    بگفت آفاق را سوزم به آهی
    چو عاجز گشت خسرو در جوابش
    نیامد بیش پرسیدن صوابش
    به یاران گفت کز خاکی و آبی
    ندیدم کس بدین حاضر جوابی
    به زر دیدم که با او بر نیایم
    چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

    نظامی



    5
    بدون شرح !

    هر بار که مرا میدید، ساعتها گریه میکرد!
    آخرین بارکه بسراغم آمد،دیوانه وار میخندید ،
    وقتی حالت استفهام را در نگاه من دید، با طعنه گفت :
    تعجب مکن که چرا می خندم، من دیگر آن زن سابق نیستم
    بس بود هر چه تو قاه قاه خندیدی،و من های های گریستم !...
    تازه حرفش را تمام کرده بود که یکباره قطره اشکی سرگردان، در گوشه ی چشمش لنگر انداخت ؟
    با طعنه گفتم بنا بود گریه نکنی . پس این قطره اشک چیست؟!
    اشک را با دست پاک کرد و فیلسوفانه گفت این قطره اشک نیست نقطه است میفهمی؟نقطه ،این آخرین نقطه ای ست که با آخرین فصل کتاب ایمانم به عشق مردان گذاشتم.
    من دیگر به هیچ چیز مردان ایمان ندارم ، جز .....
    به یکپارچگی شان .......در .....نامردی ......


    کارو




    6
    این شعر هم از مهدی فرجی

    دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
    دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟
    تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
    ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟
    مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
    راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟
    مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
    در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟
    خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
    شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟
    شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
    گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟




    7
    یکی از زیباترین اشعار مولانا از نظر من


    رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
    ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
    ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
    خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
    از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
    بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
    ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
    بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
    خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
    بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
    بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
    ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
    دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
    پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
    در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
    با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
    گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
    از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
    بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
    تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن


    مولانا



    8
    سهراب همیشه همسفر دلتنگی های من بوده و هست

    مسافر

    دلم گرفته
    دلم عجیب گرفته است
    و هیچ چیز
    نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
    نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
    نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
    نمی رهاند
    و فکر میکنم
    که این ترنم موزون حزن تا به ابد
    شنیده خواهد شد
    نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
    چه سیبهای قشنگی
    حیات نشئه تنهایی است
    و میزبان پرسید
    قشنگ یعنی چه ؟
    قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
    و عشق تنها عشق
    ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
    و عشق تنها عشق
    مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
    مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
    و نوشداروی اندوه ؟
    صدای خالص کسیر می دهد این نوش
    و حال شب شده بود
    چراغ روشن بود
    و چای می خوردند
    چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
    چه قدر هم تنها
    خیال می کنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
    دچار یعنی
    ..........عاشق
    و فکر کن که چه تنهاست
    اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
    و چه فکر نازک غمناکی

      محتوای مخفی: شعر کامل 
    دم غروب میان حضور خسته اشیا
    نگاه منتظری حجم وقت را می دید
    و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
    به سمت مبهم ادرک مرگ جاری بود
    و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش فراغت
    نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
    و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
    گرفته بود به دست
    و باد می زد خود را
    مسافر از اتوبوس
    پیاده شد
    چه آسمان تمیزی
    و امتداد خیابان غربت او را برد
    غروب بود
    صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
    مسافر آمده بود
    و روی صندلی راحتی کنار چمن
    نشسته بود
    دلم گرفته
    دلم عجیب گرفته است
    تمام راه به یک چیز فکر می کردم
    و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
    خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
    چه دره های عجیبی
    و اسب ‚ یادت هست
    سپید بود
    و مثل واژه پکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
    و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
    و بعد تونل ها
    دلم گرفته
    دلم عجیب گرفته است
    و هیچ چیز
    نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
    نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
    نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
    نمی رهاند
    و فکر میکنم
    که این ترنم موزون حزن تا به ابد
    شنیده خواهد شد
    نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
    چه سیبهای قشنگی
    حیات نشئه تنهایی است
    و میزبان پرسید
    قشنگ یعنی چه ؟
    قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
    و عشق تنها عشق
    ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
    و عشق تنها عشق
    مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
    مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
    و نوشداروی اندوه ؟
    صدای خالص کسیر می دهد این نوش
    و حال شب شده بود
    چراغ روشن بود
    و چای می خوردند
    چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
    چه قدر هم تنها
    خیال می کنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
    دچار یعنی
    ..........عاشق
    و فکر کن که چه تنهاست
    اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
    و چه فکر نازک غمنکی
    و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
    و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
    خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
    و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
    نه وصل ممکن نیست
    همیشه فاصله ای هست
    اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
    برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
    همیشه فاصله ای هست
    دچار باید بود
    وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
    حرام خواهد شد
    و عشق
    سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
    و عشق
    صدای فاصله هاست
    صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
    نه
    صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
    و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
    همیشه عاشق تنهاست
    و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
    و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
    و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
    و او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
    به آب می بخشند
    و خوب می دانند
    که هیچ ماهی هرگز
    هزار و یک گره رودخانه را نگشود
    و نیمه شب ها با زورق قدیمی اشراق
    در آب های هدایت روانه می گردند
    و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
    هوای حرف تو آدم را
    عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
    و در عروق چنین لحن
    چه خون تازه محزونی
    حیاط روشن بود
    و باد می آمد
    و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
    اتاق خلوت پکی است
    برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
    دلم عجیب گرفته است
    خیال خواب ندارم
    کنار پنجره رفت
    و روی صندلی نرم پارچه ای
    نشست
    هنوز در سفرم
    خیال می کنم
    در آبهای جهان قایقی است
    و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
    سرود زنده دریانوردهای کهن را
    به گوش روزنه های فصول می خوانم
    و پیش می رانم
    مرا سفر به کجا می برد ؟
    کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
    و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
    گشوده خواهد شد ؟
    کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
    و بی خیال نشستن
    و گوش دادن به
    صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
    و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
    و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
    شراب باید خورد
    و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت
    همین
    کجاست سمت حیات ؟
    من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
    و گوش کن که همین حرف در تمام سفر
    همیشه پنجره خواب را به هم میزد
    چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
    درست فکر کن
    کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
    چه چیز پلک ترا می فشرد
    چه وزن گرم دل انگیزی ؟
    سفر دراز نبود
    عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
    و در مصاحبه باد و شیروانی ها
    اشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشت
    در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
    به جاجرود خروشان نگاه می کردی
    چه اتفاق افتاد
    که خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟
    و فصل ‚ فصل درو بود
    و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
    کتاب فصل ورق خورد
    و سطر اول این بود
    حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست
    نگاه می کردی
    میان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بود
    به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
    نگاه می کردی
    حضور سبز قبایی میان شبدرها
    خراش صورت احساس را مرمت کرد
    ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس
    همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب
    به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
    و روی شانه ما دست می گذارد
    و ما حرارت انگشتهای روشن او را
    بسان سم گوارایی
    کنار حادثه سر می کشیم
    ونیز یادت هست
    و روی ترعه آرام؟
    در آن مجادله زنگدار آب و زمین
    که وقت از پس منشور دیده می شد
    تکان قایق ذهن ترا تکانی داد
    غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
    همیشه با نفس تازه را باید رفت
    و فوت باید کرد
    که پک پک شود صورت طلایی مرگ
    کجاست سنگ رنوس؟
    من از مجاورت یک درخت می ایم
    که روی پوست آن دست های ساده غربت
    اثر گذاشته بود
    به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
    شراب را بدهید
    شتاب باید کرد
    من از سیاحت در یک حماسه می ایم
    و مثل آب
    تمام قصه سهراب و نوشدارو را
    روانم
    سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
    و ایستادم تا
    دلم قرار بگیرد
    صدای پرپری آمد
    و در که باز شد
    من از هجوم حقیقت به خک افتادم
    و بار دیگر در زیر ‌آسمان مزامیر
    در آن سفر که لب رودخانه بابل
    به هوش آمدم
    نوای بربط خاموش بود
    و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد
    و چند بربط بی تاب
    به شاخه های تر بید تاب می خوردند
    و درمسیر سفر راهبان پک مسیحی
    به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
    اشاره می کردند
    و من بلند بلند
    کتاب جامعه می خواندم
    و چند زارع لبنانی
    که زیر سدر کهن سالی
    نشسته بودند
    مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند
    کنار راه سفر کودکان کور عراقی
    به خط لوح حمورابی
    نگاه می کردند
    و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم
    سفر پر از سیلان بود
    و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
    گرفته بود و سیاه
    و بوی روغن می داد
    و روی خک سفر شیشه های خالی مشروب
    شیارهای غریزه و سایه های مجال
    کنار هم بودند
    میان راه سفر از سرای مسلولین
    صدای سرفه می آمد
    زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
    شیار روشن جت ها را
    نگاه می کردند
    و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند
    سپورهای خیابان سرود می خواندند
    و شاعران بزرگ
    به برگ های مهاجر نماز می بردند
    و راه دور سفر از میان آدم و آهن
    به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت
    به غربت تریک جوی آب می پیوست
    به برق سکت یک فلس
    به آشنایی یک لحن
    به بیکرانی یک رنگ
    سفر مرا به زمین های استوایی برد
    و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
    چه خوب یادم هست
    عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد
    وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
    من از مصاحبت آفتاب می ایم
    کجاست سایه ؟
    ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است
    و بوی چیدن از دست باد می اید
    و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
    به حال بیهوشی است
    در این کشکش رنگین کسی چه می داند
    که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است
    هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را
    نمی شناسد
    هنوز برگ
    سوار حرف اول باد است
    هنوز انسان چیزی به آب می گوید
    و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
    و در مدار درخت
    طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
    صدای همهمه می اید
    و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
    و رودهای جهان رمز پک محو شدن را
    به من می آموزند
    فقط به من
    و من مفسر گنجشک های دره گنگم
    و گوشواره عرفان نشان تبت را
    برای گوش بی آذین دختران بنارس
    کنار جاده سرنات شرح داده ام
    به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
    تمام وزن طراوت را
    که من
    دچار گرمی گفتارم
    و ای تمام درختان زیت خک فلسطین
    وفور سایه خود را به من خطاب کنید
    به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می اید
    و ازحرارت تکلیم درتب و تاب است
    ولی مکالمه یک روز محو خواهد شد
    و شاهراه هوا را
    شکوه شاهپرک های انتشار حواس
    سپید خواهد کرد
    برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند
    ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت
    ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
    که وزن خواب خوش فتح قادسیه
    به دوش پلک تر اوست
    هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
    بلند می شود از خلوت مزارع ینجه
    هنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویه
    به بوی امتعه هند می رود از هوش
    و در کرانه هامون هنوز می شنوی
    بدی تمام زمین را فرا گرفت
    هزار سال گذشت
    صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
    و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد
    و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا
    نشسته بودم
    و عکس تاج محل را در آب
    نگاه می کردم
    دوام مرمری لحظه های کسیری
    و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ
    ببین ‚ دوبال بزرگ
    به سمت حاشیه روح آب در سفرند
    جرقه های عجیبی است در مجاورت دست
    بیا و ظلمت ادرک را چراغان کن
    که یک اشاره بس است
    حیات ‚ ضربه آرامی است
    به تخته سنگ مگار
    و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط
    غبار تجربه را از نگاه من شستند
    به من سلامت یک سرو را نشان دادند
    و من عبادت احساس را
    به پاس روشنی حال
    کنار تال نشستم و گرم زمزمه کردم
    عبور باید کرد
    و هم نورد افق های دور باید شد
    و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
    عبور باید کرد
    و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
    من از کنار تغزل عبور می کردم
    و موسم برکت بود
    و زیرپای من ارقام شن لگد می شد
    زنی شنید
    کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل
    در ابتدای خودش بود
    ودست بدوی او شبنم دقایق را
    به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید
    من ایستادم
    و آفتاب تغزل بلند بود
    و من مواظب تبخیر خواب ها بودم
    و ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهن
    شماره می کردم
    خیال می کردیم
    بدون حاشیه هستیم
    خیال می کردیم
    میان متن اساطیری تشنج ریباس
    شناوریم
    و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست
    در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
    که چشم زنی به من افتاد
    صدای پای تو آمد خیال کردم باد
    عبور می کند از روی پرده های قدیمی
    صدای پای ترا در حوالی اشیا
    شنیده بودم
    کجاست جشن خطوط ؟
    نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من
    من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
    و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
    پر از سطوح عطش کن
    کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
    دقیق خواهد شد
    و راز رشد پنیرک را
    حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟
    و در ترکم زیبای دست ها یک روز
    صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم
    و در کدام زمین بود
    که روی هیچ نشستیم
    و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
    جرقه های محال از وجود برمی خاست
    کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
    و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
    و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
    چه قدر روشن بود
    کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟
    عبور باید کرد
    صدای باد می اید عبور باید کرد
    و من مسافرم ای بادهای همواره
    مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید
    مرا به کودکی شور آب ها برسانید
    و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
    پر از تحرک زیبایی خضوع کنید
    دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
    در آسمان سپید غریزه اوج دهید
    و اتفاق وجود مرا کنار درخت
    بدل کنید به یک ارتباط گمشده پک
    و در تنفس تنهایی
    دریچه های شعور مرا به هم بزنید
    روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
    مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
    حضور هیچ ملایم را
    به من نشان بدهید




    9

    شاید بشه گفت دیدگاهم نسبت به زندگی مثل این شعره ....
    البته متاسفانه شاعرش رو نمیدونم ....اگر کسی میدونه ممنون میشم بهم بگه


    میدانم نمی شود معنا کرد ...


    زندگی زیباست اگرچه سخت است


    جاده ای است هموار اگرچه پرپیچ و خم است


    دفتری است کوچک اگرچه پر معناست


    آسمانی است آبی اگرچه گاهی بارانی


    خاطراتش زیباست اگرچه پر معماست


    و در آخر ...


    دریایی است طوفانی که ساحلش آرام و قرار ندارد.




    10
    آخرین اثر حال و هوایی متفاوت با 9 تای قبلی داره
    مربوط به کتاب یادداشت های یک استعداد درک نشده اثر علی زراندوز
    در واقع مطالب کتاب بخشی از ستون دنباله داری به همین نام (یادداشت های یک استعداد درک نشده ) است که از سال 81 تا 86 در ماهنامه ی گل آقا چاپ میشد.
    فضای داستان در محیط یه تیمارستان هست و اشخاصی مثل سزار، سقراط ، دکارت ، مارکس ، ژان والژان ، داش آکل ،چرچیل ، صادق هدایت و ....رو در این تیمارستان میبینیم....کمی عجیب و بسیار جالبه


    نود و چهارشنبه

    امروز خیلی ساکت بود تا این که ارشمیدس از توی حمام داد زد : یافتم!یافتم!سزار پرسید: چی چی را یافتی اَرَشی ؟ارشمیدس گفت : سنگ پا را های ....لاکردار یک ساعت است دارم دنبالش می گردم.
    نیوتن گفت : خب شد من نیروی جاذبه را کشف کردم وگرنه این ارشمیدس چه جوری می توانست داد بزند؟!

    .....

    نود و یک شنبه

    این افلاطون عجب مغزی دارد.به طرز وحشتناکی باهوش است.فکرش را بکنید در تمام این مدتی که من او را می شناسم حتی یک بار هم ندیده ام کسی بتواند او را در بازی شطرنج شکست بدهد.امروز هم همه ی بچه ها را برد!انیشتین معتقد است که این جریان ربطی به هوش و استعداد افلاطون ندارد، بلکه تنها دلیل برنده شدن او این است که او همیشه با مهره های سیاه بازی می کند که 2 تا رخ و 7 تا وزیر بیشتر از مهره های سفید دارد! این انیشتین واقعا حسود است.هر کسی می تواند بفهمد که او این دلایل احمقانه را از روی حسادتش می تراشد.به قول اعلیحضرت لویی هفتاد و پنجم : حسود را بردند جهنم گفت نخیر آقا ، امروز وقت ندارم چون بعد از ظهر با سِر دوک نیم سوز قرار ملاقات دارم !
    Last edited by Miss Artemis; 12-01-2011 at 02:55.

  4. 16 کاربر از Miss Artemis بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #73
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2015
    پست ها
    1

    پيش فرض

    سلام خحسته نباشید منم خیلی دوست دارم شرکت کنم اگه مقدور باشه

صفحه 8 از 8 اولاول ... 45678

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •