چه خوب بود ...
وقتی بهانه ای برای زنده ماندن نداشتیم,
میمردیم...
چه خوب بود ...
وقتی بهانه ای برای زنده ماندن نداشتیم,
میمردیم...
ما با زمان پیش میرویم,
اما عمق فاجعه جاییست که ثانیه ها بروند و ما
در خاطره های خویش بمانیم ...
قطار رفت,
باز هم دیر رسید,
باید با قطار قبلی میرفت ...
و این حال و روز ما در زندگی است, هیچ چیز سر جایش نیست
و قطار همیشه میرود و ما همیشه میمانیم ... میمانیم ... میمانیم و
با قطاری میرویم که فرسخ ها با قطار قبلیمان فاصله دارد ...
و زمانی به قطار قبلی میرسیم که دیر است ... خیلی دیر ...
ای پرنده ی کوچک پرواز کن, برو تا بینهایت,
برو به قلب آسمان,
گرچه دلت را شکستند,
گرچه تورا زدند,
با قلبت بازی کردند,
به تو خندیدند,
اما تو بال کوچکی داری,
ببین, آسمان قلبش را بروی تو باز کرده, آغوشش را تجربه کن, آزادی مال توست,
مردم شهرما, دل میشکنند, پس تو نیز زانان دل بکن و خوشا به حالت که سهم تو,
آسمان است و دیگر هیچ ....
روباه کوچک، گرسنه و تشنه به کنار درخت آمد.
کلاغ را بر روی شاخه دید، تکه پنیری در دهانش بود.
روباه گفت: کلاغ من گرسنه و تشنه ام، پنیرت را به من بده.
کلاغ از این موضوع متعجب شد، همیشه روباه حیله ای پیاده میکرد. اما اینبار درخواستش را مستقیم بیان کرد.
همین که کلاغ دهانش را باز کرد تا علت را جویا شود، پنیر افتاد و روباه زبان گشود و گفت :
« ابلهان را دورنگی نیاز نیست، سادگی خودشان برای سقوط شان کافیست. »
عشق تمام ضرب المثل های مادربزرگانمان را نقص میکند،
وقتی یادش ز دل نمیرود،
اما ز دیده چرا ...
روزی ابلیس به خدا گفت: خداوندا من به انسان سجده نمیکنم و به تو قول میدهم همه ی انها را به راه بد بکشم و نگذارم احدی خداپرست باشد,
خداوند برگشت و به ابلیس گفت: من نیز انان را میبخشم. لطف و رحمت من بیش از اینهاست که بگذارم بنده ای گناهکار بماند, تو بنده ای را تا اخر عمر کافر نگه میداری و من در اخر عمر توبه اش را میپذیرم.
حال تو پیروزی یا من؟
تو از محلت داده شدگانی, اما این را فراموش نکن بنده اگر در گوشه ی دلش ذره ای یاد من باشد توبه خواهد کرد و این قانونی غیرقابل انکار است چون روحش, جسمش, روانش طاقت نمیاورد که گناهکار باشد و توبه نکند.
هرگاه توانستی مرا در قلب بنده فراموش شده کنی, باشد تو پیروز شده ای و این بندگان هستند همان زیانکاران ....
همان کسانی که رضای خلق را بر رضای خالق ترجیح میدهند,
با وجود همسایه ی یتیم شب را سیر میخوابند, کارهایشان خودنمایی و نه رضای من و نماز هایشان صرفا ادای تکلیف است تا عبادت ...
هرگاه بندگان اینگونه شدند, تو خود را موفق بدان ... و این را فراموش نکن دوزخ هیچگاه ظرفیتش پر نمیشود ... ان را از همه ی بدکاران پر خواهم کرد و غیر از این است که خود بر خود ظلم کردند ............؟!
قسم به دریا های خروشان،
به جنگل های سبز،
به بیابان های وسیع،
به کوه های تنومند،
که این دنیا پایان پذیر است. نمی ارزد دلی شکست. قلبی را از خود رنجاند.
نمی ارزد به کسی ظلم کرد، نمی ارزد اشک کسی را ریخت و نمی ارزد که بد بود
.
.
.
غرور، افتخار، شکوه، عظمت و کرامت ما به دل هاییست که به دست آورده ایم،
به شکم هاییست که سیر کرده ایم،
به قلب هاییست که شاد کرده ایم و ...
به مظلوم هاییست که یاری کرده ایم
ورنه
بدی کردن که هنر نیست . . /
و چه خوش گفت بزرگی:
محتوای مخفی: معرفت
اندر احوالات
این روزهام,
یک چای داغ
به سلامتی تو ...
و
چه سادگی ها و
چه پاکی ها ... که,
حرام میکنیم . . /
پ.ن:
دلم برای طرح تلگرافی تنگ شده بود, گفتم نوشته ام حتی اگه مثل طرح نباشه, نحوه ی قرار گرفتنش شبیه به اون باشه تا خاطراتی زنده بشه ...
ما خویش را گم کرده ایم
در آن روز هایی که بی دلیل اشک میریختیم و بی دلیل شاد بودیم
آن زمانی که خود نبودیم! دستی بود که از بالا راه رفتن را یادمان دهد
پروازی که محل فرودش دهان ما بود
دلی که مدفن بغض بود و امیدی که کسی را دوست میخواند که حقیقتا بود!
امروز من نیستم من حرف نمیزنم، من نمیخندم، گریه نمیکنم
نه مثل مرده ای که در خاک است
نه مثل برگ پاییزی که زیر دست و پا له میشود
نه مثل آبی که بخار میشود
مثل تکه ابری که باید باشد و گل تشنه را آب دهد
مثل گندمی که باید باشد و ایلی را سیر کند
باید باشیم و نیستیم ... آن مرده و آن برگ حقیقی ترند!
Last edited by Demon King; 13-01-2016 at 19:39.
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)