دفتر شعر اشارات
"ایمان به بازگشت"
محبــوبِ خـــوبِ مـــن
من عــازم نبـــردم
گفتــي وداع ؟
هرگـــز
دشمــن وداعِ آخـــر خـــود را
بايست كرده باشد
مــن از نبـــرد
پيــشِ تـــو
برمي گـــردم
دفتر شعر اشارات
"ایمان به بازگشت"
محبــوبِ خـــوبِ مـــن
من عــازم نبـــردم
گفتــي وداع ؟
هرگـــز
دشمــن وداعِ آخـــر خـــود را
بايست كرده باشد
مــن از نبـــرد
پيــشِ تـــو
برمي گـــردم
من مرغ اتشم
میسوزم از شراره ی این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
ان گاه باز از دل خاکستر
تولد من اغاز می شود
و من دوباره زندگی ام را
اغاز می کنم
پرباز می کنم
پرواز می کنم...
در شبان غم تنهايی خويش
عـابد چشم سخنگوی تو ام
من در اين تاريکی
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی تو ام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بی پايان
جنگل عطرآلود
شکن گيسوی تو
موج دريای خيال
کاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر ميکردم
کاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر ميکردم
***
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را يکسر
ابر خاکستری بی باران دلگير است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس
سخت دلگيرتر است
***
وای باران! باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
ميپرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران، باران
پر مرغان نگاهم را شست
***
خواب رويای فراموشی هاست
خواب را دريابم
که درآن دولت خاموشی هاست
با تو در خواب، مرا
لذت ناب هماغوشی هاست
***
از گريبان تو صبح صادق
ميگشايد پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه، از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه، بهاران از توست
از تو ميگيرد وام
هربهار اين همه زيبايي را
هوس باغ و بهارانم نيست
اي بهين باغ و بهارانم تو
***
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه کنان ميکاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و در اين راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
***
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به شب جشن عروسی عروسکهای
کودک خواهر خويش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نيست عبوس
***
گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته ای اينک و هر سبزه و دشت
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم ارزوی آمدنت ميميرد
رفته ای اينک، اما آيا
باز برميگردی
چه تمنای محال
خنده ام ميگيرد
***
آرزو ميکردم
دشت سرشار ز سرسبزی روياها را
من گمان ميکردم
دوستی همچون فصلی سرسبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه ميدانستم
هيبت باد زمستانی هست
من چه ميدانستم
سبزه ميپژمرد از بی آبی
سبزه يخ ميزند از سردی دی
من چه ميدانستم
دل هرکس دل نيست
قلب ها بی خبر از عاطفه اند
***
و چه روياهايي
که تبه گشت و گذشت
و چه پيوند صميميت ها
که به آسانی يک رشته گسست
چه اميدي، چه اميد؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گرديد
***
دل من ميسوزد
که قناری ها را پر بستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را
آه کبوترها را...
و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد
***
من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه، ميبينم، ميبينم
تو به اندازه تنهايي من خوشبختی
من به اندازه زيبايي تو غمگينم
چه اميد عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هيچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هيچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چيز
تو چه کم داری؟
هيچ
***
گاه می انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس ميگويد؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی ميشنوی، روی تو را
کاشکی ميديدم
شانه بالا زدنت را بی قيد
و تکان دادن دستت که_ مهم نيست زياد_
و تکان دادن سر را که_عجيب ، عاقبت مرد، افسوس ! 0
کاشکی ميديدم
من به خود ميگويم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟
***
من به هنگام شکوفايی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا ميزنم، آی
باز کن پنجره را
پنجره را ميبندی
***
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی ها
با تو اکنون چه فراموشی هاست
چه کسی ميخواهد
من و تو ما نشويم
من اگر ما نشوم خويشتنم
تو اگر ما نشوی خويشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنيم
از کجا که من و تو
مشت رسوايان را وا نکنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه برميخيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه کسی برخيزد؟
چه کسی با دشمن بستيزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد
***
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنايی با شور؟
و جدايی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
يا غرق غرور؟
من چه ميگويم آه
با تو اکنون چه فراموشی ها
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر بر خيزم
تو اگر برخيزی
همه برمی خيزند
حميد مصدق
جوان جنگجوی ایل
تو هم چون اسب خود چالاک و نيـــرومند
کبوتر وار و چــــــــــابک مــي پــري ,آري
به هنـــگام فــــرود خويــــش
"عقـــــــــاب خشمگين" را يــــاد مي آري . .
تو همچون کوه مغروري
صفاي روح پاکت را
ميان آسمان صاف بايد ديد
دلت آئينه اي زيباست
نه بر آن نقش زنگاري
تو هم چون اسب خود چالاک و نيرومند
کبوتر وار و چابک مي پري ,آري
به هنگام فرود خويش
عقاب خشمگين را ياد مي آري
تو مرد کوه
مرد دشت
مرد جنگل و رودي
نه پروايت زخشم رعد يا توفان
نه در دل بيمت از برق است
يا باران
تو فرزند صعوبت هاي کهساري
به گاه رامشت
رامشگري چالاک
به گاه رزم گردي جنگجو
در جنگل سالاري
تو فرزند برومند اميد ايل
ايل چابک خويشي
تو اميد دل فرخنده گلناري
تو با عشق رخ گلنار شيدايي
تو او را دوست مي داري
تو او را
او تو را
- اما چه بايد کرد با اين بخت بد -
باري
کنونت دشمني بس ناجوانمردانه
با نيرنگ
تو را خواند براي جنگ
تو مرد کوه
مرد دشت
مرد جنگل و رودي
اگر بازوي مردانه ي تو در پيکار مي جنگد
مترس از جنگ
مترس از مرگ
که بعد از مرگ تو ,گلنار مي جنگد !
با تشکر مهران...
امشب خیال بی خبر از من
رفته است تا کجا؟!
آیا کدام جای، ندانم
اطراق کرده است
چشم انتظار مانده ام
امشب که بی من،
اورو بر کدام سوی نهاده ست
از نیمه هم گذشته شب اما
خیال من
گویا خیال آمدنش نیست
در دم دمای صبح
دیدم خیال، خرم و خندان ز ره رسید
پرسیدمش که، رفته کجا؟
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پاسخی نگفت
هرچند می نهفت رازی نگفتنی را،
امادیدم
در دیده نقش روی تو را داشت
بوییدمش
شگفت!
بوی تو را داشت...!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)